بالاخره دیدمش.
ماهها بود که میخواستم این فیلم رو ببینم، اما فرصتش پیش نمیاومد. اول که هنوز اکران نشده بود، بعدش کیفیت پرده بود و بعد هم من اینترنت نداشتم. اما خب، بالاخره شد دیگه.
از اونجایی که من آدمِ فیلما و کتابای رمانتیک هستم، خیلی دوستش داشتم. خیلی زیاد. اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید. شاید "فقط" یه عاشقانه ساده بود برای خیلیا، اما من رو بدجوری تحتتاثیر قرار داد.
داستان درمورد دختریه به اسم استلا، که یه بیماری ریوی داره که تشکیل خلط و اینا رو توی بدن افزایش میده و باعث میشه که نیاز به پیوند ریه داشته باشن که البته ریههای پیوندی هم حداکثر پنج سال عمر میکنن. به جز همین مشکلات، یه سری محدودیت هم دارن. پرهیزای غذایی خاص، و داروهای فراوان. علاوه بر اون، نباید نزدیک هیچ کدوم از کسایی که مبتلا به همین بیماری هستن برن، چون ممکنه باکتریها رو از هم دیگه بگیرن و به همین سادگی، بمیرن. باید در مواجهه با کسای مبتلا به این بیماری، شیش فوت ازشون فاصله بگیرن، احتمالا به این خاطر که یه سرفه تا حداکثر شیش فوت رو میتونه آلوده کنه.
داستان از جایی شروع میشه که ویل وارد داستان میشه. ویل هم به این بیماری مبتلاست و یه باکتریای داره که باعث میشه حتی نتونن بهش ریه پیوند بزنن، برای همین فقط باید منتظر بمونه که یا داروها جواب بدن و یا بمیره.
فیلم فوقالعاده غمانگیزی بود. درسته که با کمال تعجب، من فقط تو چند صحنه آخر گریه کردم، اما تو تمام فیلم غصه خوردم و لرزیدم و اگه تو تخت نبودم و نصفه شب نبود، صد درصد پا میشدم و سجده شکر به جا میآوردم.
یکی از خوشحالیام موقع دیدنش این بود که مجبور نبودم هی فیلم رو بزنم جلو، یا سرمو اون وری کنم. با خیال راحت ببینیدش.
میخواستم بگم که صحنه موردعلاقهم چی بوده، اما نتونستم انتخاب کنم. همهش عالی بود و بههمپیوسته، درنتیجه حتی اگه بتونم انتخاب کنم داستان اسپویل میشه.
خلاصه اینکه فیلم خیلی خوبی بود، پیشنهاد میکنم دو ساعت از وقتتونو بذارید براش. من که پشیمون نشدم، امیدوارم شما هم پشیمون نشید.
پ. ن. استلا اول فیلم یه حرفایی میزنه. فیلم با حرفاش شروع میشه و با همون حرفها هم تموم میشه. حرفاش تکاندهنده بودن، جدی میگم. باعث شدن که تا بیست دقیقه بعد از دیدن فیلم بیدار بمونم و فکر کنم و آخرش هم با سردرد و سردرگمی ناشی از به نتیجه نرسیدن بخوابم.
بعدا نوشت: سر جلسه امتحان هی یادش می افتادم و سرمو می کوبیدم تو دیوار :/