_اول اسممونو، روی بخارا حک کن...
+مگه نگفتی چرت و پرت گوش نمیدی؟
_می گن که بی تو شادم، به گفتههاشون شک کن...
+گوشت با من هست؟
_چون، دلم برات...
+هی، میشنوی چی میگم؟
_چی؟ داشتی با من حرف میزدی؟
+آره با تو بودم.
_چی میگفتی؟
+داشتم میپرسیدم که مگه تو نگفتی چرت و پرت گوش نمیدی؟
_نه. من کی همچین حرفی زدم؟ گفتم سعی میکنم گوش ندم.
+پس این چیه؟
_چرته؟
+خیلی.
_نمیدونم، جالبه. حسش خیلی قابلدرکه وقتی میگه "دلم برات تنگ میشهههه". آهنگای کمی هستن که حسش رو درست برسونن، میدونی؟
+بهتر از وقتی که آدما واقعا میگن میرسونن حسش رو؟
_چی؟ نه بابا! به اون نمیرسن.
+هوم.
_میدونی، نباید اون کار رو میکردم.
+چه کار؟
_یه وبلاگ دیدم، تو کامنتای وبلاگ دیگه. بعد رفتم وبلاگش رو خوندم و وبلاگهایی که لینک کرده بود رو خوندم. بعد لینک اونا رو هم گشتم. همینجوری لینک به لینک، یه عالمه وبلاگ جدید پیدا کردم که خوشم اومد.
+بعد؟
_بعدش پستاشون رو خوندم و ناراحت شدم. خیلی غمانگیز بود. جدا از وبایی که سالها بود آپدیت نشده بودن و نمیتونستم به این فکر نکنم که چه اتفاقی برای صاحبشون افتاده و چرا یهو بیخبر گذاشته رفته یا شاید هم خبر داده ولی فقط به دوستاش، یه سری پست خیلی غمانگیز دیدم که دوباره اعصابم رو خرد کردن. میدونی، از اون اعصابخردیای "من تازه داشتم به نتیجه میرسیدم، نباید دوباره من رو دودِل میکردی" اما بعدش به این نتیجه رسیدم که احتمالا هیچوقت به هیچ نتیجهای در هیچ موردی نرسیده بودم و فقط داشتم اداش رو درمیاوردم تا اعصابم راحتتر باشه. و من اصولا بلد نیستم در حوزه سیاست به نتیجهای برسم، چون نه سوادش رو دارم و نه اعصابش رو. خب الان باید بیای بزنی تو دهنم، چون من دوباره دارم به علوم سیاسی فکر میکنم، بلکه یه کم سوادم رو ببرم بالا. حتی یه گوشه کوچولوی ذهنم درگیر حقوقه و یه بخش دیگهش داره میگه "با جامعهشناسی چه کار میتونی بکنی؟". یه وقتایی فقط از بیعدالتیای دنیا و ناامیدی آدماش خیلی غصه میخورم، میدونی؟ اولین بار که آهنگ Jesus in LA رو گوش دادم خیلی تحتاللفظی ازش برداشت کردم و خوشم نیومد، اما بعدش که دوباره بادقت گوش دادم، فکر کنم منظورش رو فهمیدم. آدما رو میخونم، خودم رو میخونم و تو سرم یه صدایی میگه "it's a crying shame you came all this way, 'cause you won' t find Jesus in LA". انگار یادمون میره همه، اینکه ناجیای که داریم دنبالش میگردیم، اون کسی که فکر میکنیم پشت این دیوار، پشت این سد، یا پشت این مرز و پشت این اقیانوس وایساده، اصلا اونجا نیست. منظورم اون ناجیایه که میاد و از فقر و ناامیدی و بدبختی و فلاکت نجاتمون میده. خیلیا مثل من خوششانس نیستن که حتی اون ناجی انسانیشون رو پیدا کنن، چه برسه به اون یکی ناجی.
+من اصلا نمیفهمم چی داری میگی.
_نپر وسط حرفم، خودم هم نمیفهمم. میدونی چرا هی چیزای جدید مینویسم و پست میکنم؟ اصلا پست میکنم یا پست میذارم؟
+نمیدونم.
_آخه هی حرفای قبلیم رو میخونم و یه جوری میشم و برای اینکه جلوی خودم رو بگیرم و پاک یا پیشنویسشون نکنم، یه چیز جدید میذارم که دیگه کمتر چشمم به قبلی بخوره، اما همین چیز جدید رو میخونم و به افق خیره میشم و به خودم میگم "موقع نوشتن این دقیقا تو چه فکری بودی؟".
+تو چرا تکلیف خودت رو روشن نمیکنی؟
_با چی؟
+با نیمفاصله. همینجوری هرجا عشقت میکشه نیمفاصله میذاری و بعدا هم همون کلمه رو بدون نیمفاصله مینویسی.
_همینه که هست. شاید یه وقتی یه کاری براش کردم، اما فعلا همینه که هست. بذار بین اونهمه آدم که ذ و ز یا هکسره رو عایت نمیکنن، یا معلمایی که اصرار دارن به لطفا بگن لدفا، یکی هم باشه که همینجوری کشکیکشکی نیمفاصله بذاره. راستی، میدونستی مزخرف درسته و نه مضخرف؟ من اینهمه سال در اشتباه بودهم! یا مثلا فهمیدم خیلی از چیزایی که به شکل ماضی ساده مینویسیم، درواقع ماضی نقلیان و جدیدا درمورد ماضی نقلی وسواس گرفتهم و حس میکنم همهچیز باید به شکل صفت مفعولی باشه، نه بن ساده. آخ، گفتم ماضی یاد معلم ادبیات هفتم افتادم. خانم ذال، یادته؟
+آره.
_خیلی گل بود، یادش به خیر. یادته ماضی رو چهجوری درس داد؟ میگفت "خانم ماضی چند تا دختر داره، اولی خیلی سر و سادهست، اسمشم سادهست. دومی گاهی یه گوشوارهای میندازه، التزامی". همه رو گفت تا رسید به ماضی بعید و گفت "این آخری از همه بچههای خانم ماضی راحتتر و بهروز تره. تازه یه بویفرند هم داره و خلاصه هر کاری هم که خودش بخواد انجام میده". یادش به خیر، رفته بودیم اردوگاه باهنر و همه نشسته بودیم رو اون چرخونکیه داشتیم آهنگای چاوشی رو میخوندیم. بعد خانم ذال اومد نشست کنارمون و حسابی تعجب کرده بود از اینکه ما اینهمه شعر از مولانا بلدیم. برگشتنی تو اتوبوس بچهها داشتن با آهنگ میرقصیدن و خانم ذال از اون جلو دستشو آورده بود بالا و بشکن میزد.
یادته اول سال همه ازش متنفر بودن اما وقتی تو بهمن، روز تولدش فهمیدیم مریضه و میخواد بره بیمارستان و تا مدتی نمیاد سر کلاس، همه کلاس پول رو هم گذاشتن و از بوفه شکلات خریدن و اومدن نشستن و با اینکه میدونستن، همینکه خودش گفت باید بره نصف کلاس زدن زیر گریه؟
+آره، یادمه. تو که خیلی گریه کردی. دیوانه.
_دوسش داشتم واقعا. معلم بود، به معنی واقعی کلمه. سال هفتم خیلی "معلم به معنی واقعی کلمه" داشتم. کاش هرجا هستن سالم باشن. وای، معلم عربی رو یادته؟ خانم امیر؟ وای، عجب اعجوبهای بود! همهچیز رو میفهمید. صفحه اول برگهت رو نگاه میکرد و میگفت که تو صفحه دوم، سوال چهار، یه دونه الف و لام رو جا انداختی! سرش رو مینداخت پایین به برگه صحیح کردن و دقیق دقیق میفهمید که الان کی داره کدوم سوال رو از رو برگه بغلیش مینویسه.
+تو هم که سوگولیش بودی...
_آره بودم. اسما رو هم یادش نمیموند، اما چهره چرا. یکی از بچهها سال بعد بهش گفته بود "خانم سولویگ رو یادتونه؟" گفته بود "نه، من اسم هیچکس رو یادم نمیمونه" اما وقتی اون روز رفتم دیدن بچهها و من رو دید، گفت "بهبه، تو! اینجا چی کار میکنی؟" گفتم "منو یادتونه خانم؟" گفت "معلومه! تو همونی هستی که گفتی فلان درس ماهی رو تو متن درس اشتباه نوشته دیگه!". واقعا به نظرم نیروهای فراانسانی داشت.
+خیلی از این شاخه به اون شاخه میپری. خودت میفهمی چی داری میگی؟
_نه. فقط میخوام اونقدر حرف بزنم که پستای قبلیم به این راحتی پیدا نشن.
+به این فکر کردی که اگر بخوای این پست رو که اینقدر طولانیه قایم کنی چهقدر باید بنویسی؟
_داستان اون پسر و آرزوها رو شنیدی؟
+علاءالدین؟
_نه، یه چیزی تو همون مایهها. فکر کنم مال شل سیلوراستاین بود، شایدم نه. پسری که غول چراغ جادو بهش سه آرزو میده. اون با هر کدوم از سه آرزوش، سه آرزوی دیگه میخواد. و همینطوری اونقدر ادامه میده که پیر میشه و میمیره و اتاقش پره از میلیونها آرزویی که هیچکدوم رو استفاده نکرده، مگر برای خواستن آرزوهای بیشتر.
+داستان جالبیه، اما چه ربطی داره؟
_میترسم وبلاگم تبدیل بشه به جایی برای فراموش کردن پستهای قدیمی.
+داری شلوغش میکنی.
_آره بابا، مگه منو نمیشناسی؟ من یه دراما کویین به معنی واقعی کلمهم.
+این رو خوب اومدی.
_ و +sheee's a drama, queeeeen! (با ریتم killer queen خوانده شود)