۲۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است.

تا حالا این بازی رو دیدید؟
همون مار بازی خودمونه، فقط مدرن شده و خب یه خورده تغییر کرده.
داشتم به این فکر می کردم که چه قدر این بازی شبیه زندگی ماست.
هدف بازی اینه که مارتو بزرگ تر و بزرگ تر کنی، رکورد بزنی و بتونی به رنکینگ تاپ تنی که گوشه سمت راست صفحه ست برسی.
اول که شروع می کنی، مارت خیلی ریزه میزه ست. رتبه ش خیلی پایینه. مثلا پونصد و یک از پونصد و سه شرکت کننده. تو هم باید شروع کنی به خوردن غذاهای ریزی که رو صفحه بازی هست. اولش با همونا هم بزرگ می شی و تو رنکینگ جهانی تند تند میای بالا. اما یه ذره که می گذره، دیگه اونا سیر و گنده ت نمی کنن. باید مارای کوچولو رو شکار کنی و بخوریشون تا بزرگ بشی. یه ذره هم این جوری می گذره. بعد می بینی که نه، دیگه اون مار کوچولوها هم کارساز نیستن، باید بیفتی دنبال شکار مارای بزرگتر. خلاصه، همین جوری ادامه می دی، البته اگه خوش شانس باشی و نمیری.
تا اینجاش به نظرتون شبیه ما نبود؟ آدما جاه طلبن، هرچی می خورن، انگار شکمشون جادارتر و خالی تر می شه و حریص تر می شن.
می دونید دیگه چیش شبیه زندگی ماست؟ این که همه مارهای روی صفحه دارن سعی می کنن از بقیه جلو بزنن. بعضیا مهربون و جوانمردن و فقط همون خورده غذاها رو می خورن، اما یه سری از همون اول دنبال شکار بقیه ن.
از همه بیشتر می دونید چیش شبیه ماست؟
این که آخر آخرش، همه می میرن. حتی اون رتبه یکی که جونش بالا اومده به اونجا برسه، می میره و باید از اول شروع کنه. از صفر.
عین ما آدما، با این تفاوت که ما نمی تونیم دوباره شروع کنیم. وقتی خورده شیم، وقتی تموم شیم، دیگه تموم شده. دیگه راه برگشتی نداریم.
الان تقریبا چهار سال گذشته.
بهتر بگم، پنج سال از وقتی که هر روز خدا کارلا رو می دیدم.
اولش خیلی سخت بود. زیادی سخت بود. خیلی زنجموره کردم، خیلی اذیت شدم، خیلی ترسیدم از این که همو از دست بدیم.
جونم بالا اومد تا عادت کردم به این که دو هفته یه بار، اونم واسه چند ساعت ببینمش.
نمی گم از این وضع خوشحالم، فقط بهش عادت کردم.
اما هنوز عادت نکردم به این که اون اکیپ شش نفره رو هر روز نبینم.
به هر چی که فکر می کنم، یاد خاطراتمون می افتم. دارم فیلم می بینم، یهو یه صدایی تو ذهنم می گه: عهههه این فیلم مورد علاقه فلانی بود!دارم به یه چیز دیگه فکر می کنم و بعد همون صدا می گه: یادش به خیر، فلانی همیشه تو این موقعیتا، اینو می گفت.
حتی همه آهنگایی که باهم می خوندیم، همه اونایی که واسه هم دیگه فرستاده بودیم، همه شون حالمو بد می کنن.
یاد اون ناهارای کف حیاط که دیگه تکرار نمی شن.
یاد جرئت حقیقت که تبدیل شده بود به حقیقت و یه مدت طولانی خوراکمون بود و تک تک رازای هم دیگه رو می دونستیم.
دلم واسه دیوونه بازیامون تنگ شده.
واسه اون روز آخری... یادتونه بچه ها؟ رقص پا، یادته یوروس؟ اون آزمایش کذایی تاننو یادتونه؟
صورت تک تکتون جلوی چشممه.
جشن عربی رو یادتونه؟ یادتونه گفتم چه قدر صدای خنده هاتونو دوس دارم؟ کوردیلیا، یادته داشتی گریه می کردی و به ما نگفتی چرا؟
اون روز تو کلاس هنرو چی؟ اونو یادتونه؟ همون روز که همه مدرسه رفته بودن بیرون و فقط ما بودیم؟ ایزابلا، یادته چه طوری سرتو تکیه داده بودی به دیوار و گریه می کردی؟ یادته اینژ وسط راهرو بلند بلند حرف می زد و گریه می کرد؟ اینژی که هیچ کس تا اون موقع اشکشو ندیده بود؟ یادته من و کوردیلیا و ربکا و موانا و یوروس، مستاصل به هم نگاه می کردیم و نمی دونستیم چی کار کنیم؟ یادته که من داشتم با بغضی که تو گلوم بود خفه می شدم؟ دویدم و رفتم پایین، اما نتونستم بمونم و برگشتم پیشتون؟
یادتونه روز بازارچه رو؟ "دهنتو ببند"؟ ربکا، یادته رد دادیمو می خوندیم؟یادتونهههه؟؟؟؟
من یادمه.
همه شو یادمه و روزی ده بار جلوی چشمم پلی می شن. همه خنده هامون، گریه هامون، فن گرلیامون.
حالم بده.
از این همه تنهایی دلگیرم.
از این که کسی نیست که باهاش راجع به فیلمایی که دیدم حرف بزنم.
کسی نیست که باهاش درد دل کنم، نه از تو تلگرام و کوفت و زهرمار، همه تون اونجا هستین. کارلا هم هست، اما من حضور می خوام.
چرا سرنوشت من اینه؟
چرا باید از همه دوستام دور بشم؟
چرا من؟
خدا جون، باور کن ناشکری نمی کنم، می دونم همینم خیلیا ندارن. ولی باور کن خسته شدم. دیگه نمی کشم! مگه یه آد، چند بار می تونه قلبشو از اول بسازه؟ بالاخره یه روز جا می زنه. یه روز خسته می شه.
تموم می شه...

پ.ن. کارلا، ببخشید که روز تولدت باید اینو پست کنم، ولی نمی تونم، دیگه خیلی خسته شدم. باید خودمو خالی می کردم. اصلا یکی از دلایل انفجارم، این بود که تولدته و من اونجا نیستم. پیشت نیستم که کادوتو بدم. خلاصه ببخشید، یهو ظرفیتم تکمیل شد.
یه شب، سوار موتور، با هندزفری تو گوشم، تا خود صبح تو اتوبانا جولون بدم.
آخرین فاینال عمرم کنسل شد.
بالاخره بعد از پنج سال اومدن و رفتن این کارو تموم کردم و واقعا به خودم افتخار می کنم، چون من تقریبا هیچ راهی رو تا تهش نمی رم.
داشتم به این فکر می کردم که کیا تو این حال خوبم دست داشتن.
اولین نفر بابامه، چون اون موقعی که همه فامیلامون تو هفت هشت سالگی می رفتن کلاس زبان، به التماسای من اهمیتی نداد. یعنی نشست برام توضیح داد. گفت: عزیز من، کمتر کسی از کلاسایی که تو این سن می ره چیزی یاد می گیره. فقط باعث می شه چار تا کلمه رد و بلو یاد بگیری و بعد حوصله ت سر بره و چند وقت دیگه حتی اگه بخوای هم نتونی زبان رو جدی یاد بگیری. از اون طرف، اومدیم الان اومدی و تمومش کردی، ولی وقتی تو سن اون قدر پایین تموم کنی به چه دردی می خوره؟ بذار لااقل به یه سنی برسی که تو مدرسه ازش استفاده کنی و یادت نره.
شاید به نظر شما دلایل قانع کننده ای نباشه، اما برای من هست و صبر کردم کلاس سومم تموم شد و بعد رفتم کلاس.
نفر دوم، معلم اولین ترمیه که رفتم کلاس. آقای "ق". یادمه با این که ما هنوز ای بی سی رو هم بلد نبودیم، مدام باهامون انگلیسی حرف می زد. حتی به بار منو از کلاس بیرون کرد، چون به فارسی به یکی از بچه ها گفتم : بگو! می گفت باید همه سعیتونو بکنید تا فارسی رو حرف نزنید. شده  تک تک کلمه های جمله ای رو که می خواید بگید از من بپرسید ولی فارسیشو نگید. و واقعا خدا خیرش بده. شاید مهم ترین کار رو همین آقای "ق" کرد.
نفر سوم، خانم "م" بود. یه چند ترمی بود که می رفتم زبان. معلممون عوض شده بود و درست برعکس آقای "ق"، حتی تمرینای کتاب رو هم به فارسی می گفت و اینا. ما هم کلا یادمون رفته بود انگلیسی حرف زدنو. تا این که یه ترم معلممون عوض شد. همین خانم "م" اومد تو کلاس و یه چیزی به انگلیسی گفت و من چون اون موقع بلد نبودم، متوجه نشدم و الانم نمی دونم اون روز چی گفته بود. خلاصه حرفاش که تموم شد، دید ما همه عین بلانسبت بز داریم نگاش می کنیم. فهمید که انگلیسی رو خوب بلد نیستیم و اون ترم همه تلاششو کرد تا ما رو بکشه بالا، و الحقم که این کارو کرد.
بعد از چند ترم که خونه مونو عوض کردیم و منم آموزشگاهمو عوض کردم، رفتم تعیین سطح دادم. نفر چهارم، همون آقاییه که ازم تعیین سطح گرفت و اسمشو یادم نیست. یه سری سوال ازم پرسید و یکی دو تا چیز رو هم که بلد نبودم، قرار شد بابام بهم یاد بده و به جای ترمای کودکان، برم اواخر نوجوانان. چند روز بعد که داشم می رفتم سر کلاس برای اولین بار، یه خانومه منو دید. فکر کرد دارم راهو اشتباه می رم، چون کلاس شیشم بودم و باید می رفتم کودکان و قد و قواره م خیلی کمتر از شیشم نشون می داد*. این خانومه دست منو گرفت و برد پیش همون آقایی که تعیین سطح کرده بود. یه چیزایی به انگلیسی بهش گفت که من فهمیدم که داره می گه این ترم براش زیاده و اینا، ولی اون آقاهه می گه نه، کاملا مناسبه. خلاصه رفتم سر اون کلاس و یه چند وقتی اونجا بودم، بعد رفتم یه کتاب کاملو تو خونه خوندم و تعیین سطح دادم و نشستم چهار پنج ترم بالاتر. اگه اون آقاهه اون روز اون کارو نمی کرد، حتما من الان نصف راهو هم نرفته بودم.
خلاصه این که می خواستم تو این پست، از همه این آدما تشکر کنم. یه تشکر محکم. حتی اگه خودشون هیچ وقت اینو نبینن، می خوام که حداقل دین خودمو ادا کنم.
ازتون ممنونم، چون اگه شما نبودید، من الان اینجا نبودم. خیلی به همه تون مدیونم.
*اون موقع من به حدی کوچولو بودم، که یه بار یکی از دوستای بابام که منو بعد از مدت ها می دید، گفت: عزیزم امسال مدرسه می ری؟ من که کپ کرده بودم، بابام گفت بابا این بچه امسال می ره کلاس ششم!!
یه هم سرویسی داشتم که باهم خیلی رفیق بودیم.
یه روز از مدرسه برگشتنی، دیدم داره ساعتشو از دست چپش باز می کنه، می ندازه دست راست.
خب راستش خیلی تعجب کردم. گفتم چی کار می کنی؟
گفت: من عاشق اینم که تو زندگیم تغییرای کوچیک انجام بدم، چون اگه اینا نباشن که مغزمو به چالش بکشن، از روزمرگی دغ می کنم.
مثلا همیشه دستبندو این دست می ندازم، بعد یه مدت جاشو عوض می کنم. همیشه لیوانو با دست راست می گیرم، این دفعه با دست چپ.
راستش از حرفش خوشم اومد ولی فکر نمی کردم یه روزی منم به اون حد از روزمرگی برسم.
اما خب حالا رسیدم. به همین خاطر رفتم جای بطریمو تو یخچال عوض کردم. همیشه مال من راست بود، مال فائزه چپ، الان مال من چپه، مال فائزه راست. دو روز اول هی اشتباه می کردم و بطری فائزه رو بر می داشتم، اما الان دیگه راه افتادم.
خب، یه تغییر کوچیک، هر از گاهی بدم نیست. :)
نشستم اینجا پشت کامپیوتر و دارم به حرفایی که فائزه و دوستش با تلفن می زنن گوش می دم.
این از این ور صداشو عوض می کنه، می گه زینب جان من مامان بزرگ فائزه م. قربونت برم عزیزم.
ماشالا چه قشنگ ادای مامان بزرگارم در میاره!
بعد مثل این که اونم از اون ور صداشو عوض می کنه و خودشو داداش زینب معرفی می کنه. (با این که زینب اصلا داداش نداره!)
فائزه هم می دونه که خود زینبه ولی با لکنت می گه: اا  سسسلاامم دداداش ززیننب... ممن نممیی دددونم چچراا گوششیی ررو داده دست شمماا...بعد یهو این صداشو تغییر می ده، به یه صدایی که بیشتر شبیه صدای پدر پدربزرگشه و خودشو داداش فائزه معرفی می کنه!
بیست دقیقه س دارن این بازی رو ادامه می دن!
خدایی خیلی بامزه س.
یکی از بزرگ ترین فانتزیای من، اینه که دو سه تا کتاب بردارم، با هندزفری و گوشی یا شایدم تبلت. همشونو بریزم تو کوله گل گلیه. برم تو ایستگاه مترو، سوار قطار بشم. اون وسطش نه ها، اون کنارا که می تونی سرتو تکیه بدی به شیشه ای که کنارته. بشینم و نگران این نباشم که کجا می رم. که کی می رسم. که یکی تو خونه منتظره و نگران می شه. همین جوری برم...از سر خط، بیام ته خط، بعد برگردم بالا، خطو عوض کنم، دوباره تا تهش برم و برگردم و همین جوری حداقل یه روز این ور و اون ور بشم.
حاضرم اون قدر سرمو به این ور و اون ور بکوبم تا مغزم بپاشه رو دیوار، ولی این افکار لعنتی از کله م برن بیرون!
اگر قرار باشد من همین حالا سرم را روی زمین گذاشته و بمیرم، دوست دارم یک جمله از من در ذهنتان داشته باشید:
هرگز، هرگز در این دنیای خراب شده، به خاطر چیزهایی که دارید خوشحال نشوید، از داشتن چیزی مغرور نباشید، چون دقیقا همان موقع است تا همه کائنات دست به دست هم می دهند، تا آن چیز لعنتی را از چنگتان در آورند.
اون جملات قصار حضرت سولویگو یادتونه؟
این بار سولویگو خط بزنین، بذارید پدر. آقا اون شب بابام یه چیزی گفت، گفتم: بابا می خوای بری تو خنداننده شو استندآپ کنی؟
گفت: ای بابا سولویگ خانوم، استند آپ کمدی چیه، زندگی ما سیت داون تراژدیه!
اینو که شنیدم دهنم وا موند!
خدایی فکر می کردم فقط من از این جملات گوهربار می سرایم!