بهتر بگم، پنج سال از وقتی که هر روز خدا کارلا رو می دیدم.
اولش خیلی سخت بود. زیادی سخت بود. خیلی زنجموره کردم، خیلی اذیت شدم، خیلی ترسیدم از این که همو از دست بدیم.
جونم بالا اومد تا عادت کردم به این که دو هفته یه بار، اونم واسه چند ساعت ببینمش.
نمی گم از این وضع خوشحالم، فقط بهش عادت کردم.
اما هنوز عادت نکردم به این که اون اکیپ شش نفره رو هر روز نبینم.
به هر چی که فکر می کنم، یاد خاطراتمون می افتم. دارم فیلم می بینم، یهو یه صدایی تو ذهنم می گه: عهههه این فیلم مورد علاقه فلانی بود!دارم به یه چیز دیگه فکر می کنم و بعد همون صدا می گه: یادش به خیر، فلانی همیشه تو این موقعیتا، اینو می گفت.
حتی همه آهنگایی که باهم می خوندیم، همه اونایی که واسه هم دیگه فرستاده بودیم، همه شون حالمو بد می کنن.
یاد اون ناهارای کف حیاط که دیگه تکرار نمی شن.
یاد جرئت حقیقت که تبدیل شده بود به حقیقت و یه مدت طولانی خوراکمون بود و تک تک رازای هم دیگه رو می دونستیم.
دلم واسه دیوونه بازیامون تنگ شده.
واسه اون روز آخری... یادتونه بچه ها؟ رقص پا، یادته یوروس؟ اون آزمایش کذایی تاننو یادتونه؟
صورت تک تکتون جلوی چشممه.
جشن عربی رو یادتونه؟ یادتونه گفتم چه قدر صدای خنده هاتونو دوس دارم؟ کوردیلیا، یادته داشتی گریه می کردی و به ما نگفتی چرا؟
اون روز تو کلاس هنرو چی؟ اونو یادتونه؟ همون روز که همه مدرسه رفته بودن بیرون و فقط ما بودیم؟ ایزابلا، یادته چه طوری سرتو تکیه داده بودی به دیوار و گریه می کردی؟ یادته اینژ وسط راهرو بلند بلند حرف می زد و گریه می کرد؟ اینژی که هیچ کس تا اون موقع اشکشو ندیده بود؟ یادته من و کوردیلیا و ربکا و موانا و یوروس، مستاصل به هم نگاه می کردیم و نمی دونستیم چی کار کنیم؟ یادته که من داشتم با بغضی که تو گلوم بود خفه می شدم؟ دویدم و رفتم پایین، اما نتونستم بمونم و برگشتم پیشتون؟
یادتونه روز بازارچه رو؟ "دهنتو ببند"؟ ربکا، یادته رد دادیمو می خوندیم؟یادتونهههه؟؟؟؟
من یادمه.
همه شو یادمه و روزی ده بار جلوی چشمم پلی می شن. همه خنده هامون، گریه هامون، فن گرلیامون.
حالم بده.
از این همه تنهایی دلگیرم.
از این که کسی نیست که باهاش راجع به فیلمایی که دیدم حرف بزنم.
کسی نیست که باهاش درد دل کنم، نه از تو تلگرام و کوفت و زهرمار، همه تون اونجا هستین. کارلا هم هست، اما من حضور می خوام.
چرا سرنوشت من اینه؟
چرا باید از همه دوستام دور بشم؟
چرا من؟
خدا جون، باور کن ناشکری نمی کنم، می دونم همینم خیلیا ندارن. ولی باور کن خسته شدم. دیگه نمی کشم! مگه یه آد، چند بار می تونه قلبشو از اول بسازه؟ بالاخره یه روز جا می زنه. یه روز خسته می شه.
تموم می شه...
پ.ن. کارلا، ببخشید که روز تولدت باید اینو پست کنم، ولی نمی تونم، دیگه خیلی خسته شدم. باید خودمو خالی می کردم. اصلا یکی از دلایل انفجارم، این بود که تولدته و من اونجا نیستم. پیشت نیستم که کادوتو بدم. خلاصه ببخشید، یهو ظرفیتم تکمیل شد.