۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است.

زنی که به زور می خواد سوار ماشین شه.
مردی که بیرون ماشین وایساده و بهش اجازه نمی ده و دو سه بسته مرغ بسته بندی شده دستشه.
دختری که کنار ماشینه و داره جیغ می زنه: مامانمو ول کن!
مردی که داره به راننده می گه سوارش نکن، این دزده!
مردی که هی به زن می گه دزد.
زنی که با تقلای بیشتر خودش و دخترشو تو ماشین فرو می کنه.
مردی که نمی ذاره در بسته شه.
مردی که وقتی دقت می کنی، می بینی آرم افق کوروش رو لباسشه و یهو یه چیزایی دستگیرت می شه.
زنی که احتمالا همکار مرده و یهو از راه می رسه و می گه ولش کن.
می گه بذار بره.
مردی که اصرار داره زن دزدی کرده و نباید بره.
ماشینی که درش با بدبختی بسته می شه و می ره.
زن همکاری که به مرد می گه: مگه نمی بینی؟ مردم ندارن! بذار بره!
good girls
hopeful they'll be
and longly will wait

Taylor Swift
sad beautiful tragic
همیشه این شهر هوای عجیبی دارد.
همیشه مرا پرت می کند به دوران کودکی، دوران خیلی خیلی کودکی.
آن استخر بزرگ توی حیاط، مرغ دانی جلوی در، اتاق های فسقلی ای که تنها سایه هایی مبهم ازشان به یاد دارم، و از همه بیشتر، بوی حریره بادام که انگار با آن شهر عجین شده.
همیشه در هوای همیشه خنک این شهر همیشه دل انگیز، حس می کنم گمشده ای دارم. حس می کنم نیمی از من به اینجا تعلق دارد. حس می کنم دوستش دارم و از آن سو، حس می کنم آن طور که باید و شاید آن حس خوبی که ازش انتظار دارم را نمی دهد.
انگار تا ابد، کوچه خیابان های این شهر و مردمش و درختانش و همه و همه، با غم کوچ دو تا از زیباترین آدم های زندگی ام آمیخته شده.
انگار هرجا که قدم می گذارم، صورت میلیحه خانم و حاج آقا را می بینم.
حاج آقا که نشسته و دارد روزنامه می خواند، شاید هم دارد از تلویزیون بزرگ قدیمی شان چیزی تماشا می کند و ظرفی میوه هم کنار دستش است.
میلیحه خانمی که من را روی طاقچه نشانده و دارد برایم حریره بادام درست می کند، میلیحه خانمی که مرا به مغازه برده و همراه شیر، برایم بستنی خریده.
من و مامان و بابا، که توی هال کنارشان نشسته ایم و داریم آب انار می گیریم که بخوریم.
یاد باد آن روزگاران، یاد باد.
پ.ن. عجب آش شلم شوربایی شد. وقتی دلت قلم را بگیرد انگار نمی تواند روی یک خط راست حرکت کند. هی از این ور، می پرد به آن ور.
مامان برام یه شلوار گرفته. می‌گه خوبه اندازه ش؟ می‌گم آره الان خوبه، اما سال دیگه بهم تنگ می‌شه. بابا می گه سال دیگه چیه؟ با این وضعی که تو شکمت باز شده، این شلوار دو ماهم دووم نمیاره! چپ چپ نگاش می‌کنم، می‌گه چیه؟ من یه موقعایی سر شام یه خورده خودمو تکون می‌دم که فکر نکنی مُردم، بیای منم بخوری! 
 پ. ن. نظراتونو تایید می کنم، الان نمی شه متاسفانه.