می‌خواستم از این پست‌های جمع‌بندی پایان سال بنویسم، ولی نشد. حس می‌کردم همه حرفام تکراریه و دیگه حال نداشتم دوباره بنویسمشون، فقط بهشون فکر کردم و یه سری تصمیم گرفتم برای خودم. احتمالا از این تصمیمایی که آدما می‌گیرن و هرگز بهشون عمل نمی‌کنن. :))
کسی دعوتم نکرده بود، ولی می‌خواستم یازده لبخند برای ۱۴۰۱ بنویسم. نشستم کلی فکر کردم، ولی یازده تا نشد. ناراحت شدم. می‌خواستم بگم امیدوارم سال بعدی تعداد لبخندهاش اون‌قدری زیاد باشه که نتونم از بینشون انتخاب کنم، ولی راستش نمی‌دونم. 
به هر حال، زندگی جلو می‌ره. من درست نمی‌دونم برای چی امیدوار باشم یا برای چی دعا کنم. پس سکوت می‌کنم. 

این چند وقت پیش‌نویس زیاد نوشته‌م، ولی گفتم بذار یه چیز دیگه‌ای رو بنویسم و منتشرش کنم. اصلا نمی‌دونم چی قراره بگم و اینا، ولی خب.

_ با یه سری بچه‌های کلاس یه گروه کتابخوانی داریم، تا حالا دو تا کتاب رو خونده‌یم. کتابی که این سری خوندیم، "چرا عاشق می‌شویم" بود. ایده‌ی اساسی کتاب اینه که عشق چیز فراطبیعی‌ای نیست و هرچیزی که در عشق وجود داره رو می‌تونیم با ترشح هورمون‌های مختلف و در نهایت با استدلال‌های تکاملی، تبیین کنیم. یه سری که نشسته بودیم و داشتیم درمورد کتاب حرف می‌زدیم، چند جا کم مونده بود دعوا بشه. :دی یهویی بی‌دلیل بحث کشید به این‌که آیا اساسا انسان نسبت به حیوان برتری‌ای داره یا نه و... در نهایت یکی از بچه‌ها گفت "بچه‌ها، به نظرتون قدیما آدما راحت‌تر عاشق نمی‌شدن؟ بدون فکر کردن به این‌که چی می‌شه که عاشق می‌شن و آیا دلیلش صرفا زیستیه یا فراتر و...؟" همه موافق بودن که قبلا اوضاع راحت‌تر بوده. ته‌ش به این نتیجه رسیدیم که اصولا این‌جور فکرا، برخلاف طبیعتمون هستن. این فکرها ممکنه باعث بشن آدم اصلا بی‌خیال کل قضیه بشه، در صورتی که هدف عشق از دید تکاملی، ادامه‌ی نسله و خب تو با این فکرات داری وسط راه تکامل قرار می‌گیری.

راستش من تو همون جلسه هم گفتم که اصلا خودم رو در حد سوادی نمی‌دونم که بخوام درمورد این‌جور چیزا نظر بدم، من در بهترین حالت می‌تونم شنونده باشم. ولی این جمله‌ی نهایی، فارغ از صحیح یا غلط بودنش خیلی ذهنم رو درگیر کرد. واقعا این‌جور فکرا و چیزای مشابهش، طبیعیه؟ منطقیه که این میزان از زمان رو صرف تفکر درمورد موضوعاتی از این دست می‌کنیم؟ اصلا فکر کردن به همین سوال‌هایی که الان ذهن من رو درگیر کرده چی؟

_ یه چیزی که جدیدا متوجه شده‌م، اینه که نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم و وقتی کسی _مخصوصا یه دانشجو و مخصوصا دانشجوی ترم پایینی! _ به رشته‌ش اشاره می‌کنه و بعد حرف می‌زنه، چشمام رو نچرخونم. مثل همین قضیه دانشجوهای پزشکی هست که خیلی تو فضای مجازی بهشون می‌خندن؟ اگر دقیق بشید بین دانشجوهای همه‌ی رشته‌ها اینو می‌بینید. سر کلاس دانش خانواده که بچه‌ها از تمام رشته‌ها بودن من این رو به وضوح دیدم. همین که استاد یه بار کلمه‌ی "روان‌شناسی" رو به کار برد، یه عده کمرشون رو صاف کردن و آماده شدن برای رفتن به مصاف استاد. تازه رشته‌شون اصلا علوم تربیتی بود. :))* یا مثلا کلا دانشجوهای علوم انسانی رو از همین راه خیلی راحت می‌شه تشخیص داد.

من اصلا نمی‌گم که این کار درسته یا غلط، نظری در اون باره ندارم. فقط می‌دونم که برای شخص من، به شدت آزاردهنده‌ست. بابا تو فوقش سه ترم روان‌شناسی آیا خونده باشی، مطالعه و تلاش اضافه بر سازمان هم که کلا فاکتور، چه‌طور به خودت جرئت می‌دی بشینی خوابای مردم رو تحلیل فرویدی بکنی؟ :))) سبحان‌الله.

بعد یه وقتایی که به خودم میام و می‌بینم خودم دارم همچین کاری می‌کنم، خیلی حس بدی بهم دست می‌ده. :') 

_ بودن تو خوابگاه خیلی جالبه. یه وقتایی به خودم میام و می‌بینم چه عادتایی به خاطر خوابگاه، جزئی از زندگی‌م شده‌ن. 

مثلا من انسان خیلی زیادواکنش‌نشان‌دهی(معادل فارسی اورری‌اکت چی می‌شه؟ کمک!) هستم و این تو خوابگاه کاملا اوکیه، بچه‌ها بهم عادت دارن. کسی تعجب نمی‌کنه اگر من موقع فیلم یا کتاب یا هرچی، داد بزنم یا قربون‌صدقه مردم برم یا بلند بلند اظهار نظر کنم. یا مثلا خیلی عادیه که یکی یه چیزی بگه یا یه کاری انجام بده، و بقیه راحت بهش بگن "وای خدا تو چه‌قدر نازی!"، "کیوت!" و... ولی خب این‌جور چیزا، جاهای دیگه اوکی نیست! خوب نیست مثلا استاد سر کلاس یه چیزی بگه، من زیرلب بگم "اوخودا!". :/ یهو یکی بشنوه چه فکری با خودش می‌کنه؟

یا مثلا یه چیز دیگه‌ای که فهمیده‌م، اینه که دیگه هرکی می‌گه می‌خواد بره بیرون یا هرچی، بهش می‌گم "مواظب خودت باش"، در صورتی که قبلا اصلا این‌طوری نبودم.

کلا اگر کسی بخواد، خوابگاه جای انسان‌سازیه. من تو خوابگاه یاد گرفتم برنج درست کنم، یخچال بشورم، کبریت روشن کنم و غیره و غیره.

(یه جوری حرف می‌زنم که انتظار می‌ره در ادامه به نقش خوابگاه در سلامت پوست و کم کردن وزن و تناسب اندام اشاره کنم.)


فعلا همینا. شما چه خبر؟


*یه بار یکی از دانشجوهای دانشگاه تهران بهم گفت که تو دانشکده روان‌شناسی، به بچه‌های مشاوره به عنوان شهروند درجه دو نگاه می‌شه.

وقتی پات رو می‌ذاری تو دانشکده، تازه می‌فهمی چه‌قدر درست گفته. باز مشاوره‌ای‌ها درجه دوان، بچه‌های علوم تربیتی رو اصلا کسی به حساب نمیاره. عملا گویا بود و نبودشون فرقی نداره.

خلاصه که اوضاع غریبیه. البته که در واقع اون‌قدرا هم دور از انتظار نیست. 

انگشت‌های برهنه‌ی پاش بی‌حس شده بودن. موهای فِرِش صورتش رو قاب گرفته بودن و ازشون آب می‌چکید. یک ساعتی می‌شد که تو برف راه می‌رفت. صورتش رو دیگه حس نمی‌کرد. خودش رو هم، دوروبرش رو هم. اهمیتی هم نداشت دیگه، داشت؟ نداشت. دیگه نه.

وقتی به بیشتر از چند متر جلوتر نگاه می‌کرد، چیزی نمی‌دید. چراغای محوطه ته مسیر رو قدری روشن کرده بودن، ولی مِه همه‌چی رو پوشونده بود. برف جمع‌شده روی سر و شونه‌هاش کم‌کم آب می‌شد.

اثری از گربه‌ها نبود. فکر کردن به بچه‌گربه‌هایی که حتما جایی پناه گرفته بودن از برف و سرما، لبخند رو لبش نشوند. نمی‌دونست فردا که برسه، باز هم از نزدیک شدن گربه‌ها بهش می‌ترسه یا نه.

یه بار دیگه هم دور زد، رو به قسمت آخر محوطه، جلوی اون در سفید و صورتی آهنی بزرگ.

برف‌های وسط راه پا خورده بودن و کم‌رنگ شده بودن، ولی حاشیه‌ها برف بیشتری داشت. رسید جلوی در. یه گوشه نشست و تکیه داد. بعد آروم آروم دراز کشید.

آسمون قرمز بود. دونه‌هایی که رو صورتش می‌افتادن، نمی‌ذاشتن که راحت چشماش رو باز نگه داره. به همه‌ی آدم‌برفی‌های نفرت‌انگیزی فکر کرد که به خودش قول داده بود دیگه هرگز بهشون نزدیک نشه. یه لبخند دیگه؛ "مامانی، این دفعه دیگه اینجا نیستی که بیای سراغم".

حتی سردش نبود. 

چشماشو بست.

چه احمقانه. 

روزها می‌گذرن. 

زیر پتو گلوله شده‌م. صدای به‌هم خوردن دندون‌هام رو می‌شنوم. نفس‌های داغم پخش می‌شه روی دستی که جلوی صورتم مشت کرده‌م؛ می‌سوزم. چشم‌هام رو می‌بندم.

وقتی بازشون می‌کنم توی خیابونم، کنار اون. بدنم از تو می‌لرزه و لپام گل انداخته‌ن، ولی به روی خودم نمی‌آرم. از کنار دیوار دانشگاه رد می‌شیم. داره به ساختمونای مختلف اشاره می‌کنه و اسمشون رو می‌گه ولی من صدایی نمی‌شنوم؛ تمرکزم روی صورتشه و چین‌های کنار چشمش و موهایی که ریخته روی پیشونی‌ش. منتظر نگاهم می‌کنه، انگار که سوالی پرسیده باشه و منتظر جواب باشه. نشنیده‌م. می‌فهمه. انگشتش به صورتم می‌خوره و سریع دستش رو عقب می‌کشه؛ "یخ زده‌ی!". سرم رو تکون می‌دم. پیراهن چهارخونه‌ی زرد و مشکی‌ش رو از تنش درمیاره و روی شونه‌م می‌ندازه. زیرش یه تیشرت ساده تنشه. پیراهن رو از روی شونه‌م برمی‌دارم که بهش برگردونم، "خودت سردت می‌شه". دستم رو پس می‌زنه، "من سرمایی نیستم، بپوشش".

پیراهنش برام بزرگه، ولی گرمم می‌کنه. بهم لبخند می‌زنه، "به تو بیشتر میاد". چیزی نمی‌گم. دوباره به ساختمونی که کنارشیم اشاره می‌کنه، "داشتم می‌گفتم که می‌گن این خوابگاهی که اینجاست، قبلا دیوونه‌خونه بوده. دیوونه‌خونه‌ی واقعی‌ها!". بلند می‌خندم، "جای خودمه که! حالا دیگه حتما باید بیام همین‌جا". با همون لبخند ادامه می‌ده "سال دیگه میای، مطمئنم". شونه‌م رو بالا می‌ندازم، چون من مطمئن نیستم.

یه دست سرد به گونه‌م می‌خوره و سریع عقب کشیده می‌شه. تلاش می‌کنم چشم‌هام رو باز کنم، ولی نمی‌تونم. صداهای بیرون مبهمن، "داره می‌سوزه، تبش بالاست هنوز...". آروم صدا می‌زنم "برگشتی؟". صدا جواب می‌ده "همین‌جا بودم، نرفته بودم جایی". اشک‌ها روی صورتم سر می‌خورن. گردنبند گربه‌ایم رو از زیر پتو تو مشتم فشار می‌دم. حرف زدن دردناکه و گلوم رو می‌خراشه، ولی به هر حال انجامش می‌دم، "خوبه که برگشتی، می‌خواستم ازت عذرخواهی کنم. منو می‌بخشی؟ می‌شه منو ببخشی؟ دلت رو شکستم. کار بدی بود. الان حالم خوب نیست، خودم می‌دونم. می‌دونی که هر سال آبان که می‌شه مریضیام شروع می‌شه... خیلی داغه بدنم، دارم می‌سوزم. می‌ترسم اگر چشمام رو زیاد بسته نگه دارم، چشمام آب بشن و مثل اشک رو صورتم جاری بشن. می‌شه دستم رو بگیری؟".

دستی که دستم رو می‌گیره، سرده و خیس. صدای هق‌هق‌های فروخورده رو می‌شنوم و کلماتی که وسط هق‌هق‌ها جا گرفته‌ن، "داری هذیون می‌گی آبجی، داری هذیون می‌گی قربونت برم. بخواب. می‌خوای پاشویه‌ت کنم؟ ببرمت دکتر که تنها مجبور نباشی بری؟". می‌خواد دستش رو از دستم بکشه بیرون، محکم‌تر می‌گیرمش، "نرو، تو رو خدا نرو. اگه شما هم برید دیگه هیش‌کی واسه‌م نمی‌مونه. من می‌ترسم که تنها بمونم. نمی‌خوام تنها بمونم. اون که رفت، تو نرو. اون رفت؟ نرفت ولی، من رفتم.". 

ولی تو نرو، باشه؟ تو نرو.


+منبع جرقه

آسمون سیاه شده. صدای داد و فریاد میاد. 

من رو تخت دراز می‌کشم و هندزفری رو می‌ذارم تو گوشم. دباک‌شو رو پلی می‌کنم و صداش رو زیاد می‌کنم. صداهای بیرون هی بیشتر می‌شه. گوشم از شدت صدای هندزفری درد گرفته ولی صداهای بیرون رو می‌شنوم. از خودم متنفر می‌شم. برنامه رو قطع می‌کنم. به صداهای بیرون گوش می‌دم که قوی‌تر می‌شن. 

سر شب به شوخی گفتم "شاید صدای همینایی باشه که دارن پفیلا درست می‌کنن، ذرت موقع ترکیدن همچین صدایی می‌ده". آیدا می‌گه: "آره، این بیرون هم دارن سرود می‌خونن".

دوباره یه چیز رندوم پخش می‌کنم فقط واسه این‌که سکوت نباشه. بچه‌ها گاهی پشت پنجره‌ن. به خونواده‌هاشون زنگ می‌زنن و صحبت می‌کنن. یه صدای"بوم!". از جا می‌پرم. دستم رو روی دهنم فشار می‌دم و می‌بینم که همه مثل من با وحشت به بیرون خیره شده‌ن. می‌پرسم "چی بود؟ صدای چی بود...؟" و بعد می‌خندم. بلند می‌خندم، برای چند ثانیه و بعد بغضم می‌ترکه، بلند گریه می‌کنم. می‌بینم که همه‌شون برام ترسیده‌ن. زینب از تخت منو می‌کشه پایین و با ماهی دو تایی می‌شینن کنارم و بغلم می‌کنن. مریم بهم آب می‌ده. من گریه می‌کنم. چند ثانیه بعد یه ذره بهترم. برمی‌گردم بالای تخت.

دوباره هندزفری. دوباره صداها بلندتر می‌شه.

صدای ماهی رو می‌شنوم "آیدا! داری گریه می‌کنی؟" دوباره از جام بلند می‌شم و صورت خیسش رو می‌بینم. اون رو هم می‌کِشن پایین از تخت و بغلش می‌کنن.

تا دیروقت صدا میاد. هر از گاهی از هم می‌پرسیم "همه خوبید؟".

می‌خوابیم.

زینب صبح می‌گه تا بعد از خوابیدن ما صدای ترق و تروق می‌شنیده.

به بابا زنگ می‌زنم. نمی‌دونم برم سر کلاس یا نه. می‌گه تصمیمت رو که گرفتی بهم پیام بده.

چند دقیقه بعد پیام می‌دم که نمی‌رم، چون حالم خوب نیست. بهم زنگ می‌زنه. می‌پرسه "حال جسمی‌ت خوب نیست؟". می‌گم نه و براش همه‌چیز رو تعریف می‌کنم. می‌گه "حالت بد نباشه. نترس، چیزی نیست. اتفاقی برات نمی‌افته. اگر می‌خوای بری سر کلاس برو، اگر نه هم بمون تو اتاقت. می‌خوای من بیام اونجا باهم بریم سر کلاس؟".

برای دومین بار بهم می‌گه جوری لباس بپوشم که اگر لازم شد چادرم رو دربیارم. می‌گه که گاهی هم بدون چادر برم بیرون.

حالا من نشسته‌م روی تخت و به تمام تیکه‌های سلامتی روان و امید به زندگی‌ای که تو این چند ماه با بدبختی و ذره‌ذره کنارهم گذاشته بودم و حالا همه‌ش دود شده و رفته هوا نگاه می‌کنم. به این فکر می‌کنم که کاش لااقل بی‌حس بودم، کاش چیزی برام مهم نبود. اون‌طوری راحت‌تر می‌بود.


بعدا نوشت: پریروز یه سگ وحشی اومده بود تو ساختمون خوابگاه. تا طبقه‌ی چهارم، طبقه‌ی ما، حالا نمی‌دونم چه‌طوری. کسی نتونسته بوده بگیردش و زنگ زده بوده‌ن به آتش‌نشانی. دست آتش‌نشانه رو گاز گرفته بوده. صدای فریاد اون مرد و جیغ چند نفر و پارس سگ توی راهرو پیچیده بوده.

آیدا می‌گه داریم یه ورژن واقعی از اسکویید گیم رو بازی می‌کنیم؛ ولی لااقل اونا از قبل یه ایده‌ی کلی داشتن که قراره بازی چه‌طور پیش بره. ما نمی‌دونیم و هر روز غافلگیر می‌شیم و دعا می‌کنیم که زنده بمونیم. 

تکیه داده‌یم به دیوار پشت‌بوم. آسمون سیاهه و حتی یه دونه ستاره هم دیده نمی‌شه. دیروقته و لامپ بیشتر خونه‌ها خاموشه و نوری از پنجره‌شون بیرون نمی‌زنه. خار کاکتوس‌ها تو پاهای برهنه‌مون فرو می‌ره، ولی چه اهمیتی داره وقتی هردو همین‌طوری‌ش هم سر تا پا زخم و زیلی‌ایم؟

یه لیوان دست هرکدوممونه و بطری یک و نیم لیتری اسپرایت وسطمون جا خوش کرده.

می‌گه: امروز چی کارا کردی؟

می‌گم: کتاب خوندم، سریال دیدم، همون کارای همیشگی. یه کم شدیدتر، شاید.

می‌گه: چرا شدیدتر حالا؟

می‌گم: escapism.

پوزخند می‌زنه.

می‌گه: اینم از اون کلمه‌هاییه که از بوک‌تاک یاد گرفته‌ی؟

می‌گم: آفرین، زدی تو خال.

می‌گه: حالا از چی داشتی فرار می‌کردی؟

آه می‌کشم. یه قلپ از لیوانم می‌خورم. 

می‌گم: نمی‌دونم. همه‌چی؟ هیچی؟ خسته و غمگین بودم. حرفا و فکرا تو سرم وول می‌خورن اما راهی برای بیرون ریختنشون بلد نیستم. حتی نمی‌دونم فایده‌ای هم داره یا نه. یه تک‌گویی خیلی طولانی و بی‌سروته. خسته‌کننده می‌شه. 

سکوت.

می‌گم: به نظرت چرا می‌گن خودکشی یعنی ناامیدی؟

می‌گه: طرف حتما ناامیده از لطف خدا که می‌خواد جمع کنه و بره و نبینه که شاید جلوتر اوضاع درست بشه.

می‌گم: شایدم طرف بدجوری امیدواره که خودشو راحت کنه و لطف خدا اون‌ور گریبان‌گیرش بشه و ببخشنش.

سکوت.

نگاهش می‌کنم. بهم خیره شده، با چشمای ترسون. به گلوش خیره می‌شم که آب‌دهنش رو قورت می‌ده.

سرم رو تکون می‌دم و می‌خندم. 

می‌گم: نترس، من نمی‌خوام برم. درمورد خودم حرف نمی‌زنم. حالا برای اولین بار بعد از سه چهار سال، دلم می‌خواد زنده بمونم؛ می‌خوام زندگی کنم. جاهایی هست که می‌خوام ببینم و کارایی هست که می‌خوام بکنم. باید زنده بمونم.

صدای رها شدن نفس حبس‌شده‌ش رو می‌شنوم. لیوانش رو سر می‌کشه و دوباره پر می‌کنه. بطری به نصفه رسیده. 

می‌گم: تازگیا حتی از پیر شدن هم می‌ترسم.

می‌گه: قبلا نمی‌ترسیدی؟

می‌گم: نه. اون موقع زیادی مطمئن بودم که هیچ‌وقت پیر نمی‌شم. ولی حالا می‌ترسم. اون شب خواب دیدم که تو اتاق راه می‌رم و با وحشت به پیر شدن فکر می‌کنم و مرلین مونرو.

می‌خنده.

می‌گه: پیر شدن که بد نیست.

سرم رو تکون می‌دم.

می‌گم: چرا، هست.

سکوت.

سکوت.

می‌گم: من آدم بدی هستم؟

می‌گه: چرا این حرف رو می‌زنی؟

می‌گم: این‌که دلم می‌خواد زنده بمونم، این‌که با اختیار خودم در مسیر دَووم آوردن قدم برمی‌دارم، باعث می‌شه حس کنم آدم کثیف و مزخرفی هستم.

می‌گه: تو فقط تو paradise گیر کرده‌ی.

می‌گم: شاید.

می‌گه: واسه همینم کثیف نیستی. فقط شاید بهتر باشه دست از دویدن بی‌معنی‌ت برداری وقتی هنوز دلیلش رو پیدا نکرده‌ی دوست من. هدفای کوچیک هم خوبن. همین‌که زنده بمونی، همین‌که یه روز دیگه هم تلاش کنی، همین‌که فارغ‌التحصیل بشی، همینا هم فعلا خوبن.

لیوانم رو به لبم نزدیک می‌کنم. خالیه. پرش می‌کنم.

می‌گم: ولی تا کی؟

می‌گه: هوم؟

می‌گم: تا کی باید صبر کنم تا خُم مِی رو پیدا کنم؟ از کجا بدونم یه روزی پیداش می‌کنم یا نه؟ اصلا لازمه که حتما پیداش کنم؟

می‌گه: نمی‌دونم.

سکوت.

می‌گه: همه‌ی اینا به خاطر حرفای دیگرانه.

سرم رو تکون می‌دم.

می‌گه: اونا ارزش تو رو تعیین نمی‌کنن.

زیر لب می‌گم: ولی ازم متنفر می‌شن.

می‌گه: خب بشن.

می‌گم: به خودم می‌گم اهمیت نداره که بقیه درموردم چی فکر می‌کنن و من باید کاری که خودم باور دارم درسته رو انجام بدم، ولی واقعا اهمیتی نداره؟ پس چرا این‌قدر روم تاثیر می‌ذاره؟

می‌گه: نمی‌دونم.

لیوانم رو یه‌نفس سر می‌کشم و می‌خندم. سرم رو تکون می‌دم.

می‌گم: تو هم که هیچی نمی‌دونی.

می‌خنده.

می‌گم: اسپرایته واقعا زیاده‌روی بود. شاید بهتر باشه دفعه بعد یه چیز کوچیک‌تر برای خوردن پیدا کنیم. شد مثل جریان آب‌انبه.

می‌گه: همینه که هست.

تکیه‌مون رو از دیوار می‌گیریم و به سمت در می‌ریم.

ردپای هردومون خونیه. 

از خواب بیدار می‌شم. لباس می‌پوشم و از خونه می‌ریم بیرون. توی راه، درختچه‌های زرشک بار داده‌ن ودهن آدم با دیدنشون آب می‌افته. صدای کلاغ‌پرون میاد و برای اولین بار، همه‌مون جا می‌خوریم و از جا می‌پریم.

توی باغ، صدای تق‌تقِ خوردن چوب به شاخه‌های درخت و افتادن گردوها روی زمین میاد. یه سطل برمی‌داریم و شروع می‌کنیم به جمع کردنشون. 

مامان همیشه می‌گه باید این فرصت‌ها رو غنیمت بشماریم. می‌گه تو این دوره‌زمونه، کم‌تر کسی فرصت چیدن میوه از درخت رو داره، باید ازش لذت ببرید.

جمع کردن گردو خیلی راحت‌تره، چون برعکس بادوم پرز نداره که پدرت رو دربیاره.

به زمین نگاه می‌کنم. سبز سبزه. هم برگ‌هایی که ریخته‌ن سبزن و هم گردوها. زیرلب می‌خونم everything is green و می‌گم "خوب نمی‌شد اگر گردوها قرمز بودن؟ اون‌طوری پیدا کردنشون راحت‌تر می‌بود". حاج‌آقا می‌گه "حواستون رو جمع کنید که پاتون رو آلوهای افتاده رو زمین نره. اینجا باغه، نمی‌شه که آدم همین‌طوری فقط راه بره". 

بابا می‌گه امسال گرم‌تر شده، واسه همینم گردوها زودتر از قبل رسیده‌ن.

یه دونه درخت مونده فقط. باباها می‌گن برگردید خونه، این یکی رو خودمون تمیز می‌کنیم. برمی‌گردیم.

بعد از ناهار، می‌خوایم ظرف‌ها رو بشوریم. روستا آب نداره، خیلی وقته. دو ساعت در روز آب وصل می‌شه و تو اون زمان همه گالن‌ها و دبه‌ها رو پر می‌کنن تا بی‌آب نمونن. باید تو حیاط بشینیم، یه لگن جلوی هرکدوممون. پاهام تو آفتابه و سرم تو سایه. مادرجون ازمون عذرخواهی می‌کنه که به زحمت افتاده‌یم و دلم می‌خواد بغلش کنم؛ ولی فقط سریع سرمون رو تکون می‌دیم و می‌گیم که کاری نکرده‌یم.

دو ساعت بعد تو راهیم، داریم برمی‌گردیم خونه.

چند وقت دیگه، نوبت آلو بخاراست. 


بعدا نوشت: می‌خوندم که اون زمان، افرادی مثل اخوان ثالث خیلی به امثال سپهری خرده می‌گرفته‌ن. می‌گفته‌ن تو این اوضاع متشنج جامعه، تو موقعیت مبارزه، جای نوشتن و حرف زدن از درخت و گل و بلبل نیست. اون موقع خیلی شدید باهاشون موافق بودم، ولی الان دیگه نمی‌دونم. 

می‌خواستم از امسال و از این تابستون بنویسم. ولی نمی‌دونستم از کجا شروع کنم. پس از اولش شروع می‌کنم. به نظرم حرفام زیاده و خیلی هم پراکنده، ولی شما به بزرگی‌تون ببخشید. هنوز مریض و حال‌ندارم و نمی‌تونم هم نوشتن این پست رو بیشتر از این عقب بندازم. 

پارسال شهریور؛ خونه‌مون رو عوض کردیم و اومدیم قم. من؟ در نابودترین وضع خودم بودم. کرونا داشتم، تازه از المپیاد جهانی جغرافی دست‌خالی برگشته بودم و به مرحله‌ی سوم المپیاد ادبی هم نرسیده بودم. درسای کنکورم همه تلنبار شده بود و هیچ ایده‌ای از هیچ‌کدومشون نداشتم. آره، افتضاح بود. :دی

یواش‌یواش بهتر شد. مریضی‌م خوب شد، یه کم درس خوندم، زخمام یه کوچولو کمرنگ‌تر شدن، چه می‌دونم، از این حرفا. 

رفتم مدرسه. یه موج جدید از اضطراب، چون حس کردم به طرز بدی از همه‌ی بچه‌ها عقبم. چیزایی که بلد بودن، ساعتای مطالعه‌شون... هم‌کلاسی‌م می‌پرسید خانم باب مفاعله این‌طوری معنی می‌شه دیگه؟ و من هنوز به سختی می‌تونستم تشخیص بدم که کدوم کلمه مال باب مفاعله‌ست.

ولی خب گذشت. ذره‌ذره درس خوندم، آزمون دادم، پشتیبانم هندونه داد زیربغلم، با بچه‌ها دوست شدم. می‌دونی، از اینجا به بعد دیگه کم‌کم کارها افتاد تو سرازیری. 

برای خودم اعتیادهای جدید دست‌وپا کردم. مدتی می‌شد اعتیادم به فیلم و سریال رو کنار گذاشته بودم، ولی اد تو سال کنکور تصمیم گرفتم دوباره بیفتم رو دور سریال دیدن و مثلا تو یه هفته دو تا سریال رو تموم کنم. یوتوب و پینترست جای ثابتشون رو تو روزام پیدا کردن و وقتم رو جویدن. ولی به هر حال، می‌گذروندم خلاصه. 

عید شد، یه هفته رفتم مدرسه، خوش گذشت. 

بعد از عید، شل شده بودم. درس خوندن سخت بود. دلم رو به کنکورهایی که می‌زدم خوش کرده بودم. از اول خرداد، گوشی‌م رو گذاشتم کنار. گوشی تنها عامل حواس‌پرتی‌م بود، وقتی که دیگه نمی‌تونستم باهاش حواس خودمو پرت کنم خیلی بد بودم. نمی‌تونستم درس بخونم، اضطراب کم‌کم داشت خودشو نشون می‌داد. امتحانا رو دونه‌دونه می‌دادم و دعا می‌کردم که کافی باشم. از یه جایی به بعد به جای گوشی با لپ‌تاپ خواهرم وقت تلف می‌کردم. روزها ویدیوهای بی‌معنی می‌دیدم و شب‌ها تا دیروقت سریال‌های تکراری و گریه می‌کردم.

خاله‌م می‌گفت که وقتی یه هفته مونده بوده به کنکورش، یهو تو کتابخونه قاطی می‌کنه و با جیغ و داد و گریه همه‌ی کتاباش رو پرت می‌کنه تو در و دیوار که "دیگه خسته شدم!". منم اون اواخر خسته شده بودم. کارت ورود به جلسه که اومد، انگار تازه باورم شد که کنکوری هم در کار هست. اون چند روز خواب و خوراک نداشتم. دلهره، دلهره من داشت خفه‌م می‌کرد.

ولی خب می‌دونی چیه، بالاخره تموم شد.

کنکور رو دادم و تابستون بعدش احتمالا تنها تابستونی بود که گفتم می‌ترکونم و ترکوندم. هیچ کار خاصی نکردم، فقط وقتم رو تلف کردم. به تلافی همه‌ی کارایی که می‌خواستم بکنم و نتونسته بودم. اوضاع روحی‌م خیلی بهتر شده بود. بعد از دو سه سال، انگار دوباره به زندگی امید پیدا کرده بودم. به خودم می‌گفتم که این بار دیگه قرار نیست روزای آخر، summertime sadness گوش بدم.

این کاغذا رو روزای اول خرداد، اون موقع که حالم خیلی بد بود زدم به کتابخونه‌م. به مرور دور تا دورش پر از نوشته‌های دیگه شد. ولی وقتایی که خسته می‌شدم، به اینا نگاه می‌کردم و یه ذره انرژی می‌گرفتم، می‌دونی؟

روزی که رتبه‌ها اعلام شد، من خونه‌ی عموم بودم. از صبح تا شب با آپریل از استرس مردیم و زنده شدیم. شب داشتیم با ناامیدی می‌خوابیدیم که بالاخره نتایج اعلام شد. نمی‌دونستم خوشحال باشم یا نه، مخصوصا با دیدن این‌که آپریل از نتیجه‌ش راضی نبود. تا سه چهار ساعت بعد از اون بیدار بودیم و حرف می‌زدیم تا که بالاخره نزدیکای صبح خوابمون برد. 

دیروز هم که نتایج اعلام شد، خونه‌ی عموم بودم. یهو عمو از تو اتاق گفت "بچه‌ها نتایج!" و ما دویدیم سمت اتاق تا گوشی‌هامون رو برداریم. وارد سایت شدم ولی دستم رو گرفتم رو بخش نتیجه. می‌ترسیدم نگاهش کنم. به جاش آپریل رو نگاه کردم که اول شوکه بود ولی بعد راضی. دستم رو از روی صفحه برداشتم و نتیجه رو نگاه کردم. 

مامان زنگ زد که تبریک بگه‌؛ خودش تو خونه نتیجه‌م رو دیده بود و به بقیه هم گفته بود. پشت‌بندش دایی. بلافاصله، خاله. بعد از اون، بابا. شب آبجی زنگ زد، بعد هم حاج‌آقا. صبح عمه و بعدش هم دخترعمه. خیلی‌ها پیام دادن و استاتوس تبریک گذاشتن و غیره و غیره. 

حالا تموم شده. این مرحله از زندگی‌م به صورت رسمی، به آخر رسیده.

آیا خوشحالم؟ نه راستش. آیا ناراحتم؟ احتمالا. آیا به خاطر این‌که خوشحال نیستم احساس گناه می‌کنم؟ بله، خیلی زیاد. ولی دست خودم نیست. خودم رو دلداری می‌دم که حتما صلاح همین بوده. به خوشحالی دوستام، به آپریل، به استلا، به پرنیان، نگاه می‌کنم و براشون قلبم اکلیلی می‌شه. به آینده‌ای که جلوی روی همه‌مونه فکر می‌کنم و تلاش می‌کنم امیدوار باشم.

ته دلم، ته سرم فلش‌بک‌های پارسال رهام نمی‌کنه. وقتی که فهمیدم المپیاد فقط ۴۰ نفر رو قبول می‌کنه و من نفر ۴۱م شده‌م. وقتی با ایزابلا حرف زدم و فهمیدم با یه اختلاف خیلی جزئی، نتیجه‌ش دقیقا همون چیزی شده که می‌خواسته. برای اون خوشحالم، واقعا می‌گم. ولی صداهه یه جورایی بغض کرده و آروم می‌گه "پس ما چی؟".

نمی‌دونم صداهه.

نمی‌دونم کی قراره نوبت ما باشه. نمی‌دونم کی قراره به جای نفر اول بازنده‌ها، نفر آخر برنده‌ها بشیم.

ولی یه روز به اونجا می‌رسیم.

این قول رو از من داشته باش صداهه. یه روز، تو جمع برنده‌ها وایمیستیم؛ به این روزها نگاه می‌کنیم و عرق رو از پیشونی‌مون می‌گیریم و با تموم وجود لبخند می‌زنیم. 

سرم پر از مِهه.

تب دارم و هذیون می‌گم. گفتم "زائر" خطاب شدن رو دوست دارم، چون حس خوبی داره. عناوین کلی، حس خوبی دارن. ولی من دوست ندارم به خاطر ظاهرم یا حتی فکرم با تو توی یه دسته قرار بگیرم و یه عنوان کلی بهم بچسبه. از تو و فکرهات و عقایدت متنفرم. 

تب دارم.

هُرم گرمای زیر دیگ‌ها توی صورتم می‌خوره و آفتاب پوستم رو می‌سوزونه. من گیجم و انگار دارم توی خواب راه می‌رم. نگاهم به لیوان‌های چای و بخاری که ازشون بلند می‌شه می‌افته و از احساس گرماشون از دور، سرگیجه می‌گیرم و کم مونده از حال برم.

تب دارم.

بابا می‌گه یزله یه جورایی شبیه رقصه. می‌گه تو نمی‌خوای بهشون ملحق شی؟ من به صدای دختر کناری‌م گوش می‌دم که با دوستش حرف می‌زنه و چیزی نمی‌فهمم به جز "انتی ایرانی؟" که سر تکون می‌دم در جوابش.

تب دارم.

از دختر جلوم می‌پرسم فارسی؟ می‌گه لا، عراقی. می‌گم انگلیسی؟ می‌گه یس. می‌گم آی هو ا کولد و التماس توی صدام رو می‌شنوم. نمی‌فهمم منظورم رو می‌فهمه یا نه وقتی بهم چند تا قرص می‌ده.

تب دارم.

بابا لیوان آب رو روی چفیه‌م خالی می‌کنه و عذرخواهی می‌کنه. سرم رو تکون می‌دم. این حرفا چیه. به بچه‌های توی کالسکه‌ها و رو شونه‌های پدر و مادرها نگاه می‌کنم و نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم تا هرچی نفرینه روونه‌ی مسیر اون پدر و مادرها نکنم.

تب دارم.

صدای پسر از پشت‌سر تو گوشم می‌پیچه، به عربی می‌گه "پاهات رو بپا، زائر!"، هی می‌گه، هی می‌گه، پشت‌سر هم. بعد یکهو توی ون، همه دارن داد می‌زنن که نماز واجبه و کم مونده کاری بکنن که ماشین چپ کنه.

صدای مردم قشنگه وقتی به زبون‌های دیگه حرف می‌زنن. من می‌شینم و از سردرگمی‌م لذت می‌برم. 

تب دارم.

می‌گن یه نفر مرده.

ولی تو که حرف من رو نمی‌فهمی، برات هم مهم نیست. برات مهم نیست چند نفر دیگه بمیرن. دلیلش هم اهمیتی نداره. 

سرم هنوز پر از مِهه.

چشم‌هام رو فشار می‌دم وقتی سیاهی می‌رن.

از حال می‌رم.