احتمالا نوشتن این پست رو باید می‌ذاشتم برای بعد از امتحان‌ها، ولی یکهو حسش اومد سراغم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. مثل همون پستی که تو فرجه‌های ترم دو و موقع درس خوندن برای آمار نوشتم، یادتونه؟ باورم نمی‌شه چند ماه گذشته، حس می‌کنم همین دیروز بوده.

راستش این روزها هرچی که می‌خوام بگم یا بنویسم، نمی‌شه. نمی‌دونم چرا. قبلا اینجا نمی‌نوشتم و تو کانال می‌نوشتم، ولی الان دیگه هیچ‌جا. این‌که ماه‌هایی بگذره و ردی ازشون تو تماشاگر نمونه، ناراحتم می‌کنه. چیزهایی هست که می‌خوام بگم، ولی نمی‌دونم کی یا چه‌طوری. امیدوارم بتونم. 


یک، ترم سه. ترم سه که شروع شد، خیلی زود تقریبا دستم اومد که اوضاع از چه قراره. همون اوایل به دوستم گفتم «حس می‌کنم دو ترم گذشته در حال گردش و تفریح بوده‌م و درس تازه از این‌جا شروع می‌شه.» و واقعا هم همین بود. خیلی سنگین و خیلی پرمشقت. :دی هر روز پروژه جدید، تکلیف جدید، ارائه‌ی جدید، ترجمه‌ی جدید و هزار تا چیز جدید دیگه. لیست کارهایی که می‌نوشتم واقعا انگار فقط طولانی‌تر و طولانی‌تر می‌شد. 

یه فکری که بر خلاف انتظار خیلی به کنترل اضطراب امتحانم کمک کرد، این بود که من دیگه به هر حال رنک بودن و استعداد درخشان رو از دست داده‌م و قراره کنکور بدم. حتی اگر بتونم این ترم معدل کلم رو به بالای نوزده برسونم (که احتمال قوی نمی‌تونم)، باز هم فایده‌ای نداره. این باعث شد خیلی جاها موقع امتحان با آرامش بیشتری جلو برم و کم‌تر از ترم پیش خودم رو اذیت کنم.


دو، نقطه‌ی امن. این ترم خیلی از نقطه‌ی امنم خارج شدم. کارهایی کردم که واقعا برام سخت بود، ولی حس می‌کردم لازم یا مفیده. 

مثلا قرار بود این ترم با دوستم بریم سر بعضی کلاس‌های دانشکده ادبیات بشینیم. یادمه روز اول، اون نیومد چون کار داشت. من زنگ زدم به مامان و همین‌طوری وسط حرف‌ها گفتم که نمی‌خوام برم، چون تنهایی روم نمی‌شه. مامان گفت که امتحانش کنم و این کار رو کردم. این ترم با چندین استادی که هرگز ندیده بودم صحبت کردم و اجازه گرفتم که بشینم سر کلاسشون. نتیجه‌ی خوبی هم برام داشت، کلی چیز جدید و متفاوت یاد گرفتم.*

بعد هم از کهاد و همکاری تو پادکست دانشکده و شرکت تو حلقه ادبیات روسیه بگیر، تا کارهای دیگه‌ای که پذیرفتم انجامشون بدم با وجود همه‌ی ترس و وحشتی که داشتم. 

برای من خیلی سخته که اعتراف کنم یه کاری رو درست یا خوب انجام داده‌م؛ حتی الان که این‌ها رو می‌نویسم. ولی فعلا دوست دارم یه خرده از خودم تعریف کنم و دستم رو روی شونه‌ی خودم بذارم، چون واقعا دمم گرم. 


سه، انتخاب و شک. اگر دارید یه کاری تو زندگی‌تون می‌کنید یا یه انتخابی کرده‌ید و حالا بر اساسش روزهاتون رو می‌گذرونید و هیچ‌وقت توی درستی انتخابتون شک نکرده‌ید، بهتون غبطه می‌خورم؛ هرچند بعید می‌دونم همچین انسانی وجود داشته باشه. 

من هم مثل هر آدمی، خیلی جاها به مسیرم شک می‌کنم. وقتی کنکور دادم یا حتی عقب‌تر از اون، از وقتی که به دنیا اومدم (!) دانشگاه نرفتن هیچ‌وقت برای من حتی گزینه هم نبود، ولی این روزها گاهی به این فکر می‌کنم که چی می‌شد اگر تصمیم می‌گرفتم انجامش بدم و الان این‌جا نباشم. یا چی می‌شد اگر تو یه دانشگاه دیگه بودم، چی می‌شد اگر یه رشته‌ی دیگه می‌خوندم؟ چی می‌شه اگر همین الان درس رو ول کنم؟ به این چیزها زیاد فکر می‌کنم و گاهی تو یه لحظه‌ی تاریک، از ته دل احساس پشیمونی می‌کنم. قبلا یه مطلبی نوشته بودم در این باره که من تو کل زندگی‌م حتی یک بار هم آرزو نکرده‌م پزشک یا مثلا مهندس برق بشم، ولی فکر کردن به این‌که مسیر همچین انتخابی تا ابد برام بسته شده واقعا غمگینم می‌کنه. 

در نهایت، سرجمع، از انتخاب‌هایی که تا اینجا کرده‌م راضی‌ام. وقتی یه چیزی می‌گم و یه نفر اشاره‌ای می‌کنه که یعنی «معلومه داری روان‌شناسی می‌خونی»، قند تو دلم آب می‌شه. آیا این بهترین مسیریه که برای زندگی من وجود داره؟ نمی‌دونم، راهی نیست که بدونم. ولی می‌خوام تمام تلاشم رو بکنم.


چهار، دبیرستان. اگر از وقتی که برای دبیرستان انتخاب رشته کردم، صد درصد مطمئن بودم که می‌خوام روان‌شناسی بخونم و مسیرم قطعا اینه، می‌رفتم تجربی. 

حتی اگر همین الان هم برگردم عقب، من انسانی رو انتخاب می‌کنم؛ چون هدف اصلی من علوم انسانی بود و نه روان‌شناسی. ولی اگر شما دارید به عشق روان‌شناسی می‌رید انسانی، این نصیحت رو از من بشنوید که احتمالا بهتره تجدید نظر کنید. 

مسئله اینجاست که توی این رشته، شما واحدهای زیادی فیزیولوژی و آمار دارید (همون‌طور که من یک سال و نیمه گوش همه‌ی عالم و آدم رو با ناله‌هام درموردشون کَر کرده‌م!) که کلا سخته، ولی برای بچه‌های انسانی سخت‌تره چون پیش‌زمینه‌ای ازش ندارن. حالا اگر شما رشته‌تون تجربی بوده باشه، هم یه آشنایی کلی با آمار و مباحث ریاضی دارید و هم زیست بلدید. حتی اگر برید ریاضی، دانش ریاضی و آمار و فیزیک و شیمی‌تون واقعا بهتون کمک می‌کنه. 

نمی‌گم چیزهایی که توی انسانی یاد می‌گیرید به دردتون نمی‌خوره، ولی لااقل دانشگاه ما این‌طوریه که وقتی می‌ری سر کلاسِ مثلا روان‌شناسی اجتماعی، استاد شروع می‌کنه از پایه‌ای‌ترین چیزهای ممکن درس رو توضیح بده و قطعا این‌که یه چیزهایی از قبل بدونی بهتره، ولی اگر ندونی هم چیز زیادی رو از دست نداده‌ی. ولی استاد آمار و فیزیولوژی، این رو پیش‌فرض می‌گیره که تو یه سری مفاهیم پایه رو بلدی در حالی که بچه‌های انسانی اکثرا این‌ها رو یاد نگرفته‌ن. 

علاوه بر این، روان‌شناسی قبول شدن از کنکور انسانی خیلی سخت‌تره و به رتبه‌ی خیلی بهتری احتیاج داره. از ریاضی و تجربی با رتبه‌های بالاتر هم می‌تونید قبول شید. (به صورت نسبی عرض می‌کنم، نه مطلق. نسبت به جمعیت کل شرکت‌کننده‌ها و این‌که چه رتبه‌ای توی هر رشته خوب محسوب می‌شه.) 


پنج، تاثیر رشته و گلایه. همون‌طور که گفتم، من اگر به عقب برگردم باز هم انسانی رو انتخاب می‌کنم چون به نظرم واقعا درس‌هایی که می‌خونی و اساتیدی که روزمره باهاشون سروکار داری، روی زندگی‌ت تاثیر میذارن. ااصلا ایده‌ی من اینه که اگر درسی که توی دانشگاه یا مدرسه می‌خونید، تغییرتون نداده و دیدتون رو به بعضی چیزها و در مرتبه بالاتر به زندگی عوض نکرده، دارید مسیر اشتباه رو می‌رید. البته که منظورم دچار کلیشه‌ها شدن نیست، هرچند گاهی ممکنه اجتناب‌ناپذیر باشه. 

من این تاثیر رو خیلی خوب تو زندگی و طرز فکرم می‌بینم و واسه همین هم هست که از چیزی که دارم راضی‌ام. ولی یه نکته‌ای وجود داره. 

اون روز داشتم به مامان می‌گفتم «انگار علاوه بر تمام سختی‌ای که دارم می‌کشم، باید یه انرژی مضاعفی صرف کنم فقط برای این‌که به بقیه ثابت کنم که من هم دارم یه کاری می‌کنم.» 

فکر می‌کنم بچه‌های انسانی و هنر خیلی خوب با این مفهوم آشنا باشن. هر وقت دهنت رو باز کنی و از سختی درس‌هات یا زحمتی که باید بکشی حرف بزنی، همه با یه پوزخندی نگاهت می‌کنن و می‌دونی تو فکرشون تو در واقع داری مسخره‌بازی درمیاری و معمولا حتی این رو به زبون میارن. این بحث‌ها همیشه بوده و من خیلی اوقات بهش اهمیت نداده‌م، ولی وقتی که توی دانشگاه هم همچین چیزهایی پیش میاد واقعا... نمی‌دونم، انگار یهو لال می‌شم. می‌دونم که درس‌هام واقعا مشکلن و واقعا دارم زحمت می‌کشم، ولی هر وقت با دوست‌هایی‌م که رشته‌های خارج از علوم انسانی (یا حتی اون رشته‌های علوم انسانی که ریاضی بیشتری دارن) حرف می‌زنم، اون‌ها صراحتا بهم می‌گن که به نظرشون درس‌هام آبِ خوردنه و هیچ‌وقت قرار نیست بفهمم سختی واقعی چیه، چون هیچ‌وقت قرار نیست ریاضی دو پاس کنم. :))) 

این حرف‌ها در نهایت اهمیت چندانی نداره، ولی برای کسی که خودش هم مدام به خودش شک داره و مدام حس می‌کنه به اندازه کافی زحمت نمی‌کشه، این حرف‌ها واقعا آزاردهنده و ناراحت‌کننده‌ن. بچه‌ها خیلی از افرادی که این حرف‌ها رو به من می‌زنن، حتی نمی‌دونن که ما سر کلاس چی می‌خونیم و چی یاد می‌گیریم. یه بار یکی به من گفت «اصلا تو توی جزوه‌هات چی می‌نویسی که هی می‌گی باید تکمیلشون کنی؟ شما که فرمول و حل سوال و این‌ها ندارید! جمع کن خودت رو.» حالا بگذریم از این‌که ما هم تو بعضی درس‌ها فرمول و فلان داریم، تو که نمی‌دونی من چی می‌خونم چه‌طور می‌تونی بگی کارم ساده‌تره؟ 

نمی‌دونم. الان که دارم می‌نویسمشون، خیلی به نظرم بچگانه میاد، ولی واقعا چیزیه که قلبم رو می‌شکنه. این مکالمه‌ها هر بار جونی از جون‌های من کم می‌کنن، واسه همین تصمیم گرفته‌م با هیچ‌کس درمورد درس حرف نزنم. فکر می‌کنی من دارم الکی ناله می‌کنم و درس‌ها آسونن؟ اشکال نداره، بذارش به حساب بهره‌ی هوشی من که از تو پایین‌تره. 


شش، سکوت. گفتم حرف نزدن از درس. همون‌طور که احتمالا اکثر دوست‌ها و نزدیکانم می‌دونن، من یه شخصیت اضطرابی دارم. خیلی زود و به خاطر چیزهای بی‌اهمیت مضطرب می‌شم و حالم بد می‌شه. مدتیه که متوجه شده‌م تا چه حد دوست‌هایی که دارم هم شخصیت‌هایی از این نوع دارن. یعنی می‌دونید، خیلی افکار و احساسات بوده که چون بین خودم و دوست‌های نزدیکم مشترک بوده، فکر می‌کرده‌م که برای همه همینه. اما بعد با آدم‌های دیگه صحبت کرده‌م و دیده‌م که نه، طرز فکر ما مشکل داره و می‌شه جور دیگه‌ای فکر کرد. به هر حال، من تو تمام این مدت، این‌قدر از راه‌های مختلف (شوخی، طعنه، التماس، درد دل، نصیحت) تلاش کرده‌م اضطراب دوست‌هام رو کنترل کنم و تشویقشون کنم و بهشون امید بدم که خودم پودر شده‌م و چیزی ازم نمونده. و در نهایت از اون‌ها هم بازخوردی نگرفته‌م که بهم نشون بده حرف‌ها و کارهای من تاثیر مثبتی تو حالشون داشته. واسه همین بی‌خیال شده‌م. نه که رهاشون کنم، صرفا دیگه بنا ندارم اون‌همه انرژی رو صرف یه نفر بکنم تا حالش خوب بشه، وقتی اون خودش این رو نمی‌خواد. 

حس می‌کنی قراره شکست بخوری؟ نه، من بهت ایمان دارم، تو از پسش برمیای. مطمئن نیستی؟ چرا، باش، تلاشت رو بکن و درست می‌شه. هنوز تنها چیزی که داری ناامیدیه؟ متاسفم. امیدوارم اتفاق‌های خوبی بیفته. 

این‌ها رو به زبون می‌گم، ولی عملی کردنشون واقعا برام سخته. ولی نمی‌دونم... حس می‌کنم این طرز فکر که «قربانی کردن خودت برای دیگران وقتی که خودت به اندازه‌ی اون‌ها یا حتی بیشتر به کمک احتیاج داری، یک فضیلته» اون‌قدرها هم درست نیست. 

دارم سعی می‌کنم از خیلی چیزها دیگه حرف نزنم، کلا. درس سال ۲۰۲۳ برای من این بود که دوست‌هام قراره با انتخاب‌هاشون زندگی‌شون رو خراب کنن و مهم نیست من چه‌قدر تلاش بکنم تا منصرفشون کنم یا باهاشون حرف بزنم، چیزی تغییر نمی‌کنه. مجبورم بشینم و تماشا کنم و اگر حرفی هم بهشون بزنم، یا می‌شم آدم بده‌ی داستان و دیگه پیش من نمیان و یا فقط بهشون عذاب وجدان و حس بد بیشتری می‌دم بدون این‌که تغییری توی مسیرشون ایجاد بشه. قراره کارهای خطرناک انجام بدن و با آدم‌های خطرناک حشر و نشر داشته باشن و به چیزهای خطرناک فکر کنن. کاری از دست من برنمیاد. نظراتم رو هم برای خودم نگه می‌دارم. به من ربطی نداره که تو داری چه کار می‌کنی، چون این زندگی توئه. من فقط می‌تونم برات حمایت عاطفی فراهم کنم چون در نهایت کسی که باید تصمیم بگیره خودش و زندگی‌ش رو نجات بده، تویی و نه من. 


هفت، حرف زدن. در عین حال چیزهایی هم وجود داره که تصمیم گرفته‌م بیشتر ازشون حرف بزنم. من خیلی آدمِ «الان که دارم بهش پیام می‌دم حتما مزاحمشم، ولی روش نمی‌شه جوابم رو بده»ای هستم. کلا خیلی اوقات نگرانی‌هام یا چیزهایی که آزارم می‌ده رو توی روابط مسکوت می‌ذارم و این قضیه در طول زمان خیلی بهم آسیب زده. 

حالا دارم تلاش می‌کنم که ذره‌ذره، درستش کنم. روابطی هستن که واقعا برام مهمن و زندگی‌م بهشون بستگی داره، واسه همین هم دلم نمی‌خواد سر خودخوری‌های احمقانه از دستشون بدم. اگر حس می‌کنم یه رفتارم ممکنه آزارت بده، ازت می‌پرسم. اگر دلم تنگ شده، بهت می‌گم. دارم دوستت دارم گفتن به مردم رو تمرین می‌کنم، چون زندگی کوتاه‌تر از اینه که هی بخوام حرف‌هام رو بخورم. 

و متقابلا دوست دارم طرف مقابلم هم همین‌قدر باهام صادق و روراست باشه. دیگه همه‌مون بزرگ شده‌یم. باید بتونیم باهم حرف بزنیم. جادو که نیست، ما که ذهن خوندن بلد نیستیم‌! اگر به‌هم نگیم که چی لازم داریم و چی اذیتمون می‌کنه، طرف مقابل از کجا باید این رو بفهمه؟ 

این هم تو حرف خیلی راحت‌تر از عمله. هنوز هم خیلی وقت‌ها موقع حرف‌ زدن با دوست‌هام حس می‌کنم مزاحمشونم یا دارم اذیتشون می‌کنم، هرچند که خودشون هزار بار بهم اطمینان داده باشن که این‌طور نیست. دارم تلاش می‌کنم بهشون اعتماد کنم، چون دوست دارم اون‌ها هم به من اعتماد کنن وقتی بهشون می‌گم که از حرف زدن باهاشون لذت می‌برم و تعارفی در کار نیست. 


هشت، مخلص کلام. خلاصه که، این روزها خیلی دارم فکر می‌کنم و خیلی دارم تلاش می‌کنم. برای درست کردن خودم، برای نگه داشتن آدم‌های عزیز زندگی‌م، برای درس‌هام، برای کارم. الان که این پست رو می‌خونم، به نظرم یه کم خودبزرگ‌بینانه میاد ولی واقعا همچین منظوری ندارم. صرفا اومدم یه کم براتون از اتفاقاتی که تو این مدت افتاده تعریف کنم و یه کم غر بزنم. این جاهایی که انگار زبونم یه کم تلخ شده، واسه اینه که این مسائل مدت خیلی زیادیه که دارن آزارم می‌دن و دیگه خسته‌ شده‌م. می‌نویسم و تلخی رو می‌ریزم رو صفحه که دیگه چیزی توی خودم نمونه. دلم می‌خواد آدم بهتری باشم. 

اگر تا اینجا این پست بسیار طولانی رو خوندید، ازتون ممنونم. :)


*اون روز نوبادی بهم گفت خیلی جالبه که برای کلاس‌هایی که مهمان توشون شرکت می‌کنم هم جزوه‌های کامل می‌نویسم و من یه لحظه همین‌طوری موندم. هیچ‌وقت در طول این مدت به ذهنم خطور نکرده بود که این کلاس‌ها رو صرفا به خاطر لذتش دارم شرکت می‌کنم و این‌چنین با دقت جزوه نوشتن انگار که قراره ازشون امتحان بدم، یه کم عجیبه. :))) 

۱۰ ۰