[روز پنجاه‌ویکم]

 راحت نمی‌تونم روی پاهام بایستم. چند روزی می‌شه که پام رو از خونه بیرون نگذاشته‌م و درد سرم هم ضعفم رو بیشتر کرده. دیگه نمی‌تونم خوب غذا بخورم. هرچی که می‌خورم، مزه‌ی گِل می‌ده. 

بزرگ‌ترین کلاهی که پیدا می‌شد رو روی سرم گذاشته‌م، ولی برآمدگی‌های دو طرف سرم همچنان جلب توجه می‌کنن. الان دیگه به راحتی می‌شه از دور هم دیدشون، هرکدوم به طول یه دست. 

سرشونه‌های لباسم خونیه و تکون‌های ماشین حالم رو بدتر می‌کنه. از ترس این‌که کسی سرم رو ببینه، نمی‌تونم شیشه رو بدم پایین. فقط یه کوچولو، برای این‌که بتونم نفس بکشم. 

حس می‌کنم فاصله‌ی زیادی تا مرگ ندارم که بالاخره توقف می‌کنیم. 

 «رسیدیم.» 

نفس راحتی می‌کشم و به سختی از ماشین پیاده می‌شم. سریع میاد کمکم. 

نگاهی به دور و بر می‌ندازم. کمی طول می‌کشه تا تصویر توی چشمم ثابت بشه. مثل هر جنگل دیگه‌ای به نظر می‌رسه، زمین سبز و زمان سبز. ولی یه چیزی اینجا هست که مثل هیچ جنگل دیگه‌ای نیست و فقط من ازش خبر دارم. 

دستم رو به سمتی که احساس می‌کنم درسته، دراز می‌کنم. «اون طرف.»

آروم‌آروم جلو می‌ریم. درخت‌ها متراکم‌تر می‌شن و هوا تاریک‌تر. اول صبحه، ولی انگار غروب شده. بوی عجیبی توی هوا پیچیده، چیزی متفاوت با بوی معمول جنگل. بوی کپک و خاکستر. 

از این‌که وزنم رو انداخته‌م روش و دارم این‌همه بهش زحمت می‌دم، احساس گناه می‌کنم. هی دهنم رو باز می‌کنم که بگم «دیگه ولم کن، خودم می‌تونم راه بیام» ولی همون لحظه می‌لغزم و محکم می‌گیردم. سرم رو بالا میارم تا تشکر کنم که چشمم به اون چاه می‌خوره. دهنم خشک می‌شه. «همین‌جاست.همینه.» 

اون هم سرش رو بالا میاره و به چاه نگاه می‌کنه. 

شک داره. «مطمئنی؟ من این‌جا رو خوب به یاد نمیارم...» 

سرم رو تکون می‌دم. «مطمئنم. اون موقع هیچ‌کدومتون این‌جا نبودید.»

 «حالا باید چه کار کنیم؟» 

شونه‌هام رو بالا می‌ندازم و با سختی می‌شینم روی زمین. «صبر می‌کنیم. باید پیداش بشه. نمی‌دونم بوی تنم رو می‌شناسه یا حضورم رو احساس می‌کنه یا چی، ولی پیداش می‌شه.»

کنارم می‌نشینه. 

چشم‌هام رو می‌بندم و آروم سرم رو روی زمین می‌ذارم. 

۸ ۰