۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است.

غذام رو واگذار کردم. سر کلاسم. استاد داره درباره simulation حرف می‌زنه ولی خیلی نمی‌شنوم. یه جلسه رو گوش ندادم و از اون به بعد وسط درس گم شدم. باید چند برابر قبل نیرو صرف کنم تا بفهمم چی به چیه. نمی‌دونم نمره خوبی از این درس می‌گیرم یا نه. سابقه‌م خیلی خوب نیست. گمونم توی زندگی هم همین شکلی گم و گور شده‌م. 

از صبح دارم به وبلاگ فکر می‌کنم. از صبح انگشت‌هام می‌خارن که بیام یه چیزی بنویسم. ولی آخه نمی‌دونم که. حرف‌های قبلی‌م رو می‌خونم و نمی‌فهمم دلم برای کدوم تنگ شده، برای اون موقع‌ها یا برای کسی که خودم اون موقع بودم. آخه همون موقع هم کسی که بودم رو دوست نداشتم. حتما مشکل یه جای دیگه‌ست. 

دیشب می‌گه نمی‌دونم چرا دارم تو این حجم عظیم غم دست‌وپا می‌زنم؛ هرچی فکر می‌کنم دلیلش رو نمی‌فهمم. می‌خوام بگم منم همین‌طور. این روزها قلبم طوری شکسته که انگار اگر انجمن چینی‌بندزن‌های مغرب تا مشرق رو جمع کنم هم نمی‌تونن جمعش کنن. هی ازش می‌پرسم چرا؟ برای چی؟ چه اتفاقی افتاده؟ ولی حرف که نمی‌زنه، همه‌ش قُل‌قُل‌قُل داره اشک می‌خوره. 

امروز روز آخر کلاس‌های این ترم بود. باید برگردم و از ترم شیش بنویسم. بعد از امتحان‌ها شاید؟ نمی‌دونم. 

آدم چند سالش که می‌شه دیگه تو هر نفس یه بغض قورت نمی‌ده؟

دلم می‌خواست دوباره متن‌های احساسی بنویسم، از اون‌ها که مامان دوست نداره و باعث می‌شن کتاب رو ببنده و بذاره کنار یا به ضرب و زور ادامه بده. نمی‌دونم چرا دیگه نمی‌شه. هرچی که می‌نویسم یه کم حالم رو بد می‌کنه و هرچی که می‌خونم یه کم وجودم رو پر از حسادت.