۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است.

یک خواب عجیبی دیدم که فکر کنم از دیشب که the history of man رو وسط این بی‌آهنگی‌ها گوش دادم، تاثیر گرفته بود. نفهمیدم آخر هم چی شد. تو خواب هم همین‌طور ویلون و سیلون بودم.

رابطه‌م با روزانه‌نویسی عشق و نفرته. از یک طرف دوست ندارم بنویسم و از یک طرف، نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم. 

این بچه هر دو سه روز یک بار ازم کتاب جدید می‌گیره که بخونه. اون یکی بچه حالش بد بود، نمی‌دیدمش. دیشب که با نگرانی بهش پیام دادم، گفت بهتره و امروز یه کم باهم صحبت کردیم و حالا یه کم خیالم راحت‌تره. قبلا بهم گفته بود «هرچی به یکی نزدیک‌تر می‌شم، برام سخت‌تره که باهاش درد دل کنم؛ چون نمی‌خوام به زحمت (اول نوشتم ذهمت. خدا رحم کنه.) بیفته وقتی نمی‌تونه کاری بکنه.». باعث می‌شد گاهی آرزو کنم که کاش کم‌تر نزدیک بودیم تا بتونم کمکی بهش بکنم. به هر حال.

امروز از جلوی بیمارستان که رد می‌شدیم، تئوری‌م درباره تولدمون رو به بابا گفتم. بهش گفتم که اگر با کمی اغماض نگاه کنیم، کاملا ممکن بوده که یه زمانی، بیست‌ویک سال پیش، من و صبا و مامان‌هامون باهم توی این بیمارستان بوده باشیم. بابا گفت که شاید هم صبا رو از روی یه تخت نی‌نی برداشته‌ن و برده‌ن و بعد من رو توی همون تخت گذاشته‌ن. این تئوری رو بیشتر دوست داشتم. 

برای چیزهایی برنامه‌ریزی می‌کنم که برای خودم هم عجیبه، از چیزهایی می‌ترسم که برای خودم هم عجیب‌تر. یه کم پیش پست یکی از بچه‌ها رو خوندم که نوشته بود به امید زنده‌ایم و به رویا. گمونم حق با اونه. 


*یک جمله از کتابی که دارم می‌خونم، they bloom at night.

گودریدز معرفی‌ش کرده بود؛ اسمش، طرح جلدش و خلاصه‌ش هم جذاب به نظر می‌رسید و برای همین تصمیم گرفتم برم سراغش. حالا ۷۵ درصدش رو خونده‌م و هنوز نتونسته‌م آن‌چنان باهاش ارتباط برقرار کنم. اوایل حس می‌کردم فانتزیه، ولی هرچی می‌رم جلوتر فکر می‌کنم به علمی‌تخیلی نزدیک‌تره و من واقعا علمی‌تخیلی رو نمی‌تونم. حتی راستش فانتزی هم انتخاب اولم نیست، مگر کتاب واقعا خوبی باشه که بتونم دوستش داشته باشم. به هر حال. کتاب و داستانش انگار خیلی مال من نیست، ولی روایتش و نثرش تا حد خوبی به دلم می‌شینه. تا این‌جا خیلی از جملاتش رو رنگی کرده‌م.

سرعتم تو خوندن فارسی بالاتر از میانگینه، ولی تو انگلیسی عملا نصف و کم‌تر از میانگین. نمی‌دونم باید چه کارش کنم. خیلی کار رو سخت می‌کنه برام. 

باز برگشتم به این‌جا، می‌بینی؟

دوستم گفت یه متن همدلانه بنویس که بذاریم تو کانال انجمن. نوشتم. هرچی امید و انگیزه و شادی داشتم ریختم توش. گفت هنوز تلخه، اشکم رو در آورد. 

همه‌ش یاد اون خاطره‌ی زمان کنکورم می‌افتم. نوشته بودم که همه نگران کنکورن، ولی ذهن من هزاران جای دیگه‌ست و کنکور انگار آخرین مورد فهرست نگرانی‌هامه. حالا هم همون شده. ذهنم جاییه که نباید باشه. واقعا فکر می‌کردم کم‌تر اهمیت بدم، ولی هرچی بیشتر می‌گذره، زخمش عمیق‌تر می‌شه. آه، باز قلبم رو شکستی. دوست ندارم درباره‌ش فکر کنم یا ازش حرف بزنم، دلم نمی‌خواد این‌قدر رقت‌انگیز باشم، ولی جدی‌جدی قلبم شکست. 

خیلی اوقات قبل از خواب، دقیقا وقتی تو مرز هوشیاری ایستاده‌م، چیزهای عجیبی به ذهنم می‌رسه. هر بار به خودم می‌گم «بنویسش!» و معمولا این کار رو نمی‌کنم؛ چون خیلی خسته‌م یا چون قبل از این‌که دستم رو دراز کنم، خوابم می‌بره. معمولا هم بعدا این فکرها رو یادم می‌ره. بعد از اولین سروصدا وقتی می‌خواستم بخوابم، باز از همین فکرها به سرم زد. داشتم فکر می‌کردم این باید یه لحظه باشه شبیه توی فیلم‌ها، از اون لحظه‌ها که شخصیت اصلی می‌فهمه دیگه وقتی برای از دست دادن نداره و می‌دوه این طرف و اون طرف و تمام کارهایی که می‌خواسته و باید می‌کرده رو انجام می‌ده. هرچی فکر کردم، چیزی به ذهنم نرسید که انجام بدم. چه حوصله‌سربر. خوابیدم.

با قطعی اینترنت راحتم. فقط نگران دولینگو بودم که فعلا در امانه. تمام روز با مامان آخر پذیرایی می‌شینیم و کتاب می‌خونیم؛ اون برای کارش و من برای درس یا سرگرمی. 


*So now I pray to Jesus too. 

اگر کسی راهی برای اتصال به دولینگو سراغ داره، لطفا من رو در جریان بذاره. ضروریه. :')


بعدا نوشت: فعلا که دختر خوشگله تونست وارد شه و زندگی‌م رو نجات بده، نمی‌دونم چه‌طوری. به نظر می‌رسه تا حدی بگیر نگیر داره، چون چند روز پیش هم مال من وصل می‌شد ولی مال اون نه.

به هر حال اگر کسی تونست راهی پیدا کنه، استقبال می‌کنیم.


بعدا نوشت دو: به نظر ناشناس در زیر همین پست مراجعه کنید. 

غذام رو واگذار کردم. سر کلاسم. استاد داره درباره simulation حرف می‌زنه ولی خیلی نمی‌شنوم. یه جلسه رو گوش ندادم و از اون به بعد وسط درس گم شدم. باید چند برابر قبل نیرو صرف کنم تا بفهمم چی به چیه. نمی‌دونم نمره خوبی از این درس می‌گیرم یا نه. سابقه‌م خیلی خوب نیست. گمونم توی زندگی هم همین شکلی گم و گور شده‌م. 

از صبح دارم به وبلاگ فکر می‌کنم. از صبح انگشت‌هام می‌خارن که بیام یه چیزی بنویسم. ولی آخه نمی‌دونم که. حرف‌های قبلی‌م رو می‌خونم و نمی‌فهمم دلم برای کدوم تنگ شده، برای اون موقع‌ها یا برای کسی که خودم اون موقع بودم. آخه همون موقع هم کسی که بودم رو دوست نداشتم. حتما مشکل یه جای دیگه‌ست. 

دیشب می‌گه نمی‌دونم چرا دارم تو این حجم عظیم غم دست‌وپا می‌زنم؛ هرچی فکر می‌کنم دلیلش رو نمی‌فهمم. می‌خوام بگم منم همین‌طور. این روزها قلبم طوری شکسته که انگار اگر انجمن چینی‌بندزن‌های مغرب تا مشرق رو جمع کنم هم نمی‌تونن جمعش کنن. هی ازش می‌پرسم چرا؟ برای چی؟ چه اتفاقی افتاده؟ ولی حرف که نمی‌زنه، همه‌ش قُل‌قُل‌قُل داره اشک می‌خوره. 

امروز روز آخر کلاس‌های این ترم بود. باید برگردم و از ترم شیش بنویسم. بعد از امتحان‌ها شاید؟ نمی‌دونم. 

آدم چند سالش که می‌شه دیگه تو هر نفس یه بغض قورت نمی‌ده؟

دلم می‌خواست دوباره متن‌های احساسی بنویسم، از اون‌ها که مامان دوست نداره و باعث می‌شن کتاب رو ببنده و بذاره کنار یا به ضرب و زور ادامه بده. نمی‌دونم چرا دیگه نمی‌شه. هرچی که می‌نویسم یه کم حالم رو بد می‌کنه و هرچی که می‌خونم یه کم وجودم رو پر از حسادت.