۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است.

لبخند می‌زنم و کتاب را روی سینه‌ام می‌گذارم، جایی نزدیک قلبم. به این فکر می‌کنم که عاشق‌تر از همیشه‌ام و عشق کافی نیست؟

می‌نشینم و کاغذم را برمی‌دارم. قلم را توی دستم می‌گیرم و روی کاغذ می‌گذارم و... 

هیچ. 

هیچ. 

و به این نتیجه رسیده‌ام که تا "حس نکنی" نمی‌توانی بنویسی. قلم را برمی‌دارم و دوباره می‌گذارمش روی کاغذ. خط می‌خورد و نمی‌نویسد. کلمه‌های توی سرم خط نمی‌شوند، اشک می‌شوند و می‌ریزند روی کاغذ. صدایش را می‌شنوم که بی‌خیالِ هلو شده و دارد موهای نارگیل را می‌کَنَد و می‌خورد: "آخر چه حرفی برای گفتن داری دختر؟ تویی که پر از بی‌حسی هستی و فوران احساسات و حتی خودت هم نمی‌دانی همچین چیزی چه‌طور ممکن  است. تویی که فقط بلدی حس کنی، اما حس کردن همانی است که کم‌تر از همه از پسش بر می‌آیی." 

قلم می‌افتد روی زمین. صورتم را با دست‌هایم می‌پوشانم و هق می‌زنم، اما اشکی نیست. چشمه اشکم خشک شده از بس این طرف و آن طرف خرجش کرده‌ام. هق می‌زنم و هق‌هق‌های خشک و خالی گلویم را خراش می‌دهند. می‌گوید:" کاغذت خونی شده."، خونی که از تک‌تک ده انگشتم می‌چکد. و خون هم کلمه است. خون کلمه است، اشک کلمه است و درد کلمه‌ است، اما این کلمه‌ها... کلمه‌های لعنتی خط نمی‌شوند. به کاغذ که می‌رسند خشک می‌شوند و می‌شکنند و می‌ریزند روی زمین.

چه کار باید بکنم؟

می‌گوید: "بالا بیار، خوب می‌شوی. اگر بالا بیاوری کلمه‌ها خط می‌شوند روی کاغذ."

عق می‌زنم. عق می‌زنم. عق می‌زنم...

از این همه عق زدن عقم می‌گیرد. حالم به‌هم می‌خورد اما دریغ از یک کلمه.

سرم را در آغوش می‌گیرد. می‌خواهم پسش بزنم. نمی‌گذارد. می‌گوید: "خودت هم می‌دانی که لازمش داری." 

لازمش دارم، راست می‌گوید. روزهاست که بیش از هرچیزی محتاج آغوشم. ماه‌هاست که محتاج آغوشم. 

تکیه می‌دهم به سه‌کنج دیوار و اشک‌های نداشته‌ام را گریه می‌کنم. 

یکی بیاد که دستشو ببرم بالا، بگم هرکس که من دوست، آشنا و فامیل او بوده‌ام، زین پس فلانی دوست، آشنا و فامیل اوست.

یه تعداد آدم رو فقط انتخاب کنم، بگم شماها حق ندارید اون جدیده رو دوست، آشنا و فامیل خودتون بدونید. من برای شما هستم هنوز. 

بعدشم دست همون تعداد (یا اگه دستشون نمی‌شه یادشون) رو بگیرم و برم یه جایی که کسی نشناسدم به جز همونا. و کسی زبونم رو نفهمه و زبون کسی رو نفهمم به جز همونا. 

+عیدتون مبارک. از این پونصدیا و هزاریای عیدی نصیب همه‌تون. نمی‌دونم درسته یا غلط، ولی می‌گفتن بودنش تو کیف‌پول برکت میاره. حالا نمی‌دونم چرا من که همه پولامو از دست مامانم می‌گیرم و تبرکه مثلا، کیف‌پولم شپش‌پرونیه. 

+از اونجایی که الان عید غدیره و سید بودن مساویه با خرج کردن، هرگونه ادعایی مبنی بر سید بودن من کذب محضه. سید اونیه که تو شناسنامه‌ش باشه سیدی، فامیلی مامان بنده‌خدا که تو شناسنامه نیست. 

Take, a piece of my heart

And make it all your own

So when we are apart

You'll never be alone

When you miss me close your eyes

Maybe far, but never gone

When you fall asleep tonight

Just remember that we lay under the same

Stars


Never be alone

Shawn Mendes


+متن، ترجمه و دانلود آهنگ.

البته ترجمه‌ش یه خرده ضعیفه، به بزرگی خودتون ببخشید. 

و خوبی یه جمع دخترونه، یا حداقل جمع دخترونه‌ی ما اینه که اگر دلت گرفت، اگر دلت گریه خواست می‌تونی خیلی راحت بگی: بچه‌ها، بیاید لامپا رو خاموش کنیم گریه کنیم. و می‌دونی که کسی بهت نمی‌خنده، چون خود اونا هم دارن گریه می‌کنن.

یا می‌تونی دپرس باشی و وقتی گفتن چته، بگی نمی‌دونم با اینکه می‌دونی. از بس ندونستی که همه باورت می‌کنن، هیچ‌کس پی‌شو نمی‌گیره. 

+ بعدم از زور "ندونستن" پاشو برو اون گوشه حیاط که به زور اینترنت گوشی E می‌شه و بیست دقیقه تمام بشین و به اینستاگرام متصل شو بلکن دلت یه ذره آروم بگیره.

+ اسم مغازه‌هه تو اصفهان، "آیس‌پک غورباقه‌ی مأیوس" بود. برام جالب بود.

+ اگر نمی‌دونستید بدونید، پل خواجو شبا شلوغه، سی‌وسه پل روزا. 

+ چه‌قدر تو بی‌دست‌وپایی دختر. چه‌قدرررر بی‌دست‌وپایی. واقعا برات متاسفم. یاد برخوردت که می‌افتم حالم ازت بهم می‌خوره. اصلا اگه دانشگاهم شهر دیگه‌ای قبول شدی نباید بری بنده‌ی خدا، تو که زور دفاع از خودت رو نداری. نه زورش رو داری، نه فهمش رو. اگه دوری یا پرنی اونجا بودن چنان دهن طرفو سرویس می‌کردن که اون سرش ناپیدا. شما بشین عصبی بخند، آفرین. بعدشم فرار کن.

الان که فکر می‌کنم، دوست داشتم دیروز برم دعای عرفه رو.
صبح هم تنبلی کردم. می‌تونستم برم نماز عید. 
چه‌قدر مسخره شدم. از خودم بدم میاد. شاید از نظر خیلیا موضوع مهمی نباشه، اما این‌همه فاصله آزارم می‌ده. 
کارم شده روزی سه بار نماز زوری خوندن. 
اینه خانم سولویگ؟ به این افتخار می‌کنی؟
خجالت داره دختر. نه مسجدی، نه نماز جمعه‌ای،... 
تا حالا مفاتیح رو از نزدیک دیدی؟
چند سالته؟
زشته باور کن. زشته. 

+عیدتون مبارک. 

+ همون شبی که نتایج کنکور اومد، زنگ زدم به دخترعمه. از استرس دل‌پیچه‌ای گرفته بودم که نگو و نپرس. کلی طولش داد تا جواب داد. گفت بله؟ گفتم سلام.... خوبی؟ همه خوبن؟ گفت اره همه خوبن. تو عینی دیگه؟ گفتم نه بابا سولویگم، سولویگ تهرانی. گفت آهاااان. خوبی؟ چه قدر صداتون شبیه همه. گفتم ممنون خوبم....... تو رو خدا نتیجه رو بگو دارم از استرس می‌میرم. گفت نتیجه چی؟ گفتم بابا جواب کنکور اومده! گفت نههه، اون رتبه‌های برتر بود که امروز بود. فردا میاد نتیجه. گفتم نه بابا اومده. دوستای من همه اومدن دارن از رتبه‌شون می‌گن! گفت واااای سولویگ خفه شو. و قطع کرد. :/

بعد بهش پیام دادم گفتم چی شد؟ گفت ٧٠٠. اول فکر کردم ٧٠٠٠ بوده اشتباهی گفته ٧٠٠. منم کلللییی شاد و خوشحال بهش پیام دادم که وای آفرین، من بهت افتخار می‌کنم و غیره. گفت ممنون و از این حرفا، با پوکرفیس. دیگهمطمئن شدم که یه صفر کم گذاشته. گفتم چرا پوکرفیس؟ گفت انتظار زیر پونصد داشتم. گفتم بروووو بابا! خیلی هم خوبه باید کلاتو بندازی هوا دیوانه!

ولی جدا، داشتم به این فکر می‌کردم که من سر اعلام نتایج دخترعمه مردم و زنده شدم. جون دادم قشنگ. نوبت خودم بشه چی می‌شه؟ حتما می‌رم زیر سرم. 

+ دیشب نتایج استعدادهای درخشان اومد. قبول شده بودم. بابا گفت چه می‌کنی حالا؟ گفتم هیچی. چه کار کنم؟ گفت نمی‌خوای بری؟ گفتم نه بابا، برم چی کار کنم؟ من تصمیمم رو گرفتم. گفت آفرین، می‌خواستم از خودت بشنوم. پدرتو درمیاوردن تو زمینه‌هایی که علاقه چندانی هم بهشون نداشتی.

خیلی دلم سوخت ولی. عین قبول نشده بود. کوردیلیا هم همین طور. یکی از بچه‌ها هم هست، رایا. خیلی دوسش دارم دختر خوبیه. می‌خواستن برن انگلیس زندگی کنن ولی می‌گفت اگه فرزانگان قبول شم نمی‌رم. یعنی نهایت آمال و آرزوهاش بود فرزانگان. اما خب قبول نشد. خیلییی ناراحت شدم براشون. گناه داشتن. جالب اینه که همه‌شون هم دوست داشتن برن، اما خب نشد دیگه.

خیلی حرصم می‌گیره که می‌گن حالا از منطقه شما که کسی هم شرکت نکرده بود که بخوای قبول نشی. یکی نیست بگه اکه شما دارید توی شهر تهران سر ده دوازده تا مدرسه رقابت می‌کنید و تازه کلی هم مدرسه نمونه‌دولتی توی شهر هست، ما داریم توی شهرستانای تهران سر یه دونه مدرسه تیزهوشان رقابت می‌کنیم که سرجمع پنج تا تجربی می‌گیره و بیست‌وپنج تا ریاضی. از دماوند بگیر تا پرند و رودهن و بومهن و پردیس. فقط هم یه دونه نمونه‌دولتی هست برامون که تو دماونده و پنج تا تجربی می‌گیره و تمام. حالا جدا بگید کار کدوممون سخت‌تره؟

+ یه چیز بی‌ربط که قبلا می‌خواستم بگم. این تبلیغ جدید عالیس رو دیدید؟ لیموشو بدم، هلوشو بدم؟ آقا خیلییی باحاله، عاشقشم جدا. هروقت نشونش می‌ده من و فائزه هرجای خونه که باشیم می‌دوییم جلوی تلویزیون و ریسه می‌ریم.

اصلا نمی‌رفتم اگه می‌دونستم این قدر دردناکه.
گفتن داییِ عین تصادف کرده، تو کماست. 
رفتیم بیمارستان عیادتش.
فقط نیم ساعت بود زمان عیادت و یه نفر یه نفر می‌رفتن مریضشون رو می‌دیدن. 
یه عالمه خانواده جلوی آی‌سی‌یو بودن، منتظر که برن تو. 
مادربزرگ عین همین که مامانو دید شروع کرد به گریه کردن. 
من این عقب وایساده بودم. 
یه زنه رفت تو. اومد بیرون شروع کرد به گریه. 
خودشو می‌زد، می‌گفت خدایا بچه‌م! یا امام زمان، چی کار کنم؟ یا امام زمان.
یکی از آشناهاشون همین جوری که داشت گریه می‌کرد اومد گفت تو رو خدا برای مریض ما دعا کنید. بیست و هشت سالشه فقط. زنش بارداره. حالش خوب نیست اصلا. 
مامانه فقط داشت خودشو چنگ می‌زد. 
یه دختره که فکر کنم عروسش بود می‌گفت تو رو خدا جلوی زنش این جوری نکن. اون خودش حالش خیلی بده. 
خدایا، واقعا داشتم خفه می‌شدم از بغض. 
دایی عین ضربه مغزی شده بود. عملش کردن. می‌گن دیگه خطر مرگ رفع شده، اما هنوز معلوم نیست که حالش خوب بشه یا نه.
وقت ملاقات تموم شد. نفهمیدم آخر چی شد تکلیف اون خونواده.
اومدیم پایین واسه خداحافظی. 
مامان‌بزرگ عین خداحافظی کرد، به من و فائزه گفت دعا کنید. شما دلتون پاکه. به فائزه گفت دعا کن عزیزم، باشه؟ دایی مهدی‌ه ها، برای دایی مهدی دعا کن.
این جمله رو که گفت دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. فقط سرمو تکون دادم و اومدم بیرون که اشکام روحیه خرابشون رو خراب‌تر نکنه. 
یه ذره که بهتر شدم گفتم بابا، چرا فقط نیم ساعته وقت ملاقات؟ خیلی کمه وقتش. گفت خب چی کار می‌خوان بکنن؟ گفتم چی کار می‌خوان بکنن؟ اون مادری که نمی‌دونه بچه‌ش قراره بمونه یا نه، حاضره فقط دو دقیقه بیشتر... نتونستم ادامه بدم. دوباره گریه‌م گرفت.
یه عده، دقیقا همون موقعی که من داشتم بغضم رو می‌خوردم، همون موقعی که اون مادره و اون دختره که باردار بود داشتن زار می‌زدن، خوشحال بودن. مریضشون به هوش اومده بود و خوشحال بودن. می‌خندیدن. 
اصلا نمی‌رفتم اگه می‌دونستم این قدر دردناکه. 

'Cause when you're fifteen and somebody tells you they love you

You're going to believe them

And when you're fifteen feeling like there's nothing to figure out

Well, count to ten, take it in

This is life before you know who you're going to be


Fifteen*

Taylor Swift

+ خب، آهنگ کمی تا حدی دارک و غم‌انگیزه، اما به مناسبت می‌خورد. =)

+ لازمه بگم تولدم مبارک؟

+ امروز با اختلاف بهترین تولد زندگی‌م بود. درسته که خیلیا یادشون نبود تولدمه. همونایی که من هر سال یادم بود و با عشق بهشون تبریک می‌گفتم، اما عیبی نداره. عوضش می‌دونم همون چند تا تبریکی که گرفتم واقعی و از ته دل بود، نه از روی رو در وایسی. 

+ هفته پیش مامان و مامان‌جون و خاله و دایی و زن‌دایی کادومو بهم دادن. خاله بهم دو تا رژ لب داده بود. و خب خاله یه روان‌شناسه، پس بعدش گفت: ببین سولویگ، این که الان من اینا رو بهت دادم به این معنی نیست که تو زیبا نیستی... و همین‌جا دایی پرید وسط حرفش و خیلی جدی گفت: راست می‌گه دایی جان. اینا به این معنا نیست که تو زیبا نیستی، به این معناست که زشتی! بعد خودش غش‌غش خندید. :/

+ صبح دوست بابام زنگ زده بهم تبریک گفته. خیلی از این عادتش خوشم میاد که تولد همه رو بلده و بهشون تبریک می‌گه. 

+ گوشی‌مو برداشتم، می‌بینم اس‌ام‌اس اومده که ببخشید، می‌تونم شماره‌تونو داشته باشم؟ از یه طرف کنجکاو شدم که خدایا این کیه؟ از یه طرفم گفتم عجب خلیه، خب به شماره‌م پیام دادی دیگه! اره، بعد فهمیدم همون دوست بابامه، با اون یکی سیم‌کارتش. :/

+ هم جالب و هم مسخره ست که یه نفر تو روز تولدش از مرگ حرف بزنه. گفتم دوست دارم تو اوج بمیرم، یادته؟ یکی از اولین و مهم ترین معانی "اوج" برام خوشحالیه. می گن دوست داری چه جوری بمیری؟ قبلا می گفتم دوست دارم بخوابم و بیدار نشم. درد نکشم. اما الان می گم که فقط برام مهمه که خوشحال و باایمان بمیرم. باایمان رو نمی دونم اما واقعا خوشحالم. برای همینه که می گم مشکلی ندارم اگه همین امشب، یا همین الان برم. به این معنی نیست که نمی خوام بمونما، نه. من هنوز اول راهم. به قول فیلما جوونم، کلی آرزو دارم. اما گله و شکایتی ندارم از خدا اگه همین امشب پرم (بخوانید param) بده.

+ امروز وسط وسط تابستون بود. به خاطر همینه که خوشم میاد به خودم بگم دختر تابستون. حس می کنم این روز معنی ش دقیقا همینه.

+ قبل از چهارده تو دوازده گیر کرده بودم و تمام سالهای دوازده، سیزده و چهارده سالگی، اشتباهی می گفتم که دوازده سالمه. تازه چند ماه بود عادت کرده بودم که برم این ور اون ور بگم چهارده سالمه که سر خوردم تو شونزده و شدم پونزده ساله! قبل از اینکه بهش عادت کنی می گذره.


*با هر بار شنیدن این آهنگ، همزمان یاد دو تا از عزیزترین هام و یاد یکی منفورترین های زندگی م می افتم. عجیبه! (شایدم نیست، اصلا نیست)

فیلمی بود بسی جذاب و جالب. 

داستان دختر فقیریه که خیلی باهوشه و بورسیه می‌گیره و وارد یه مدرسه به اصطلاح غیرانتفاعی می‌شه، پر از بچه‌های پولدار لوس و خنگ. و چی کار می‌کنه؟ در ازای رسوندن تقلب سر جلسه امتحان ازشون پولای هنگفت می‌گیره.

روشایی که برای تقلب ابداع و استفاده می‌کنن فوق‌العاده هوشمندانه و جذابن.

فکر می‌کنم اولین فیلم تایلندی‌ای بود که می‌دیدم، مگر اینکه تو تلویزیون چیزی دیده باشم و یادم رفته باشه. 

جالبی‌ش اینه که شما تا اواسط فیلم، می‌دونید که ته‌ش قراره چی بشه، اما یهو می‌بینید که عه، هیچ هم نمی‌دونید قراره چی بشه. 

خلاصه اینکه، بهتون پیشنهاد می‌کنم حتما ببینیدش، خیلی جالب بود. 

می‌خواستم یه چیز دیگه بنویسم. یه فیلم خفن می‌خواستم معرفی کنم بهتون، اما هرچی حس و حال داشتم از تنم رفت. 

یکی از چیزایی که همیشه ازش خوشحال بودم و خدا رو شکر می‌کردم به خاطرش این بود که دندونام چندین ساله که مشکلی نداشتن. شیش هفت سال پیش، همه تابستون رو توی دندون‌پزشکی سر کردم و همه مشکلاتو حل کردیم تموم شد رفت. 

امروز پا شدیم بریم مدرسه ثبت‌نام کنیم و از اون طرف هم رفتیم دندون‌پزشکی. یه دندون اضافی داره در میاد. دندون عقلم نیست، داره بالای آخرین دندون آسیابم از لثه می‌زنه بیرون. دندون‌پزشکه هم گفت این کار ما نیست، باید برید پیش متخصص فک و نمی‌دونم چی‌چی. باید جراحی بشه. اه. اه. اههههههههههه!!!!

تازه دو تا از دندونام هم پوسیدن. حالا نمی‌دونم چه‌جوری پوسیدن که نه چیزی دیده می‌شه و نه درد می‌کنن اما خب پوسیدن دیگه. 

خدایا من از دندون‌پزشکی متنفرم. ترجیح می‌دم بمیرم تا بخوام برم جراحی کنم، یا حتی پر کنم اون دو تا دندون رو. 

درد و سختی‌ش که عین چی ازش می‌ترسم و بدم میاد به جهنم، کی این همه پول قراره بده؟

خدایا، می‌شه فردا صبح بیدار شم ببینم هیچ مشکلی نیست و همه‌ش به طرز معجزه‌آسایی رفع شده؟