لبخند میزنم و کتاب را روی سینهام میگذارم، جایی نزدیک قلبم. به این فکر میکنم که عاشقتر از همیشهام و عشق کافی نیست؟
مینشینم و کاغذم را برمیدارم. قلم را توی دستم میگیرم و روی کاغذ میگذارم و...
هیچ.
هیچ.
و به این نتیجه رسیدهام که تا "حس نکنی" نمیتوانی بنویسی. قلم را برمیدارم و دوباره میگذارمش روی کاغذ. خط میخورد و نمینویسد. کلمههای توی سرم خط نمیشوند، اشک میشوند و میریزند روی کاغذ. صدایش را میشنوم که بیخیالِ هلو شده و دارد موهای نارگیل را میکَنَد و میخورد: "آخر چه حرفی برای گفتن داری دختر؟ تویی که پر از بیحسی هستی و فوران احساسات و حتی خودت هم نمیدانی همچین چیزی چهطور ممکن است. تویی که فقط بلدی حس کنی، اما حس کردن همانی است که کمتر از همه از پسش بر میآیی."
قلم میافتد روی زمین. صورتم را با دستهایم میپوشانم و هق میزنم، اما اشکی نیست. چشمه اشکم خشک شده از بس این طرف و آن طرف خرجش کردهام. هق میزنم و هقهقهای خشک و خالی گلویم را خراش میدهند. میگوید:" کاغذت خونی شده."، خونی که از تکتک ده انگشتم میچکد. و خون هم کلمه است. خون کلمه است، اشک کلمه است و درد کلمه است، اما این کلمهها... کلمههای لعنتی خط نمیشوند. به کاغذ که میرسند خشک میشوند و میشکنند و میریزند روی زمین.
چه کار باید بکنم؟
میگوید: "بالا بیار، خوب میشوی. اگر بالا بیاوری کلمهها خط میشوند روی کاغذ."
عق میزنم. عق میزنم. عق میزنم...
از این همه عق زدن عقم میگیرد. حالم بههم میخورد اما دریغ از یک کلمه.
سرم را در آغوش میگیرد. میخواهم پسش بزنم. نمیگذارد. میگوید: "خودت هم میدانی که لازمش داری."
لازمش دارم، راست میگوید. روزهاست که بیش از هرچیزی محتاج آغوشم. ماههاست که محتاج آغوشم.
تکیه میدهم به سهکنج دیوار و اشکهای نداشتهام را گریه میکنم.