نودوهشت رفت.
همهش دارم به این فکر میکنم که چرا من تو سال نود گیر کردم دم سال تحویلی. همهش احساس میکنم الان سال نود قراره برسه.
نودوهشت، پراتفاقترین و مهمترین سال زندگیم تا الان بود. شاید حتی یکی از مهمترینها تا پایان زندگیم حساب بشه. میتونم بگم دستکم بیستوپنج، سی درصد از تجارب تمام زندگیم از اول تا آخر رو، امسال کسب کردم.
اول میخواستم بگم نودوهشت بهترین سال زندگی من بود. واقعا هم بود، اون شیش هفت ماه اول، بهشت بود یه جورایی. مخصوصا بعد از سختیا و تلخیای سال پیش، نودوهشت اولش من رو ناامید نکرد.
اما خب از یه جایی به بعد شروع کرد به سرازیری رفتن. یهو قاطی کرد و صفحهش پیکسلی شد و تهش یهو خاموش شد.
ناشکریه که بگم سال بدی بوده. من حق گفتن این حرف رو ندارم. من فقط حق دارم که امسال شکرگزار باشم، چون از اینهمه بلا گذشتیم و هنوز همه عزیزای من کنارمن. خدایا شکرت، ممنونم. کسی چیزیش نشد. البته خب سردار رو بذاریم کنار... برای کسایی که نمیتونن همین حرف رو بزنن ناراحتم، و امیدوارم حالشون بهتر بشه و خدا بهشون صبر بده، خوشحالی بده.
یعنی میخوام بگم اولاش بهترین سال زندگیم بود. درسته که از یه جایی به بعد دیگه بهترین نبود، اما قطعا بدترین هم نبود. من با تو خونه موندن مشکلی ندارم و همونطور که قبلتر گفتم، کسی رو هم از دست ندادم که اگر خدای نکرده داده بودم، الان لحنم و حرفام خیلی فرق داشتن.
فکرشو بکن... عجب سال پراتفاقی بود. از اردیبهشت بگیر، از شونزده تیر، از شونزده مرداد، از انتخاب رشته با هزار بدبختی، از قبول شدن تو آزمون فزهنگ و تیزهوشان و تصمیم نرفتن به هیچکدومشون_یکی اختیاری و اون یکی اجباری_از همه اتفاقای عجیب و غریبی که برای همهمون تو این سال افتاد، تا خود همین آخریش که عجیب استرس ریخت تو جونمون.
ولی خب هرچی که بود، گذشت. تموم شد. حالا یه سال جدید داره میاد. کاش این یکی بهتر باشه.
اگه پارسال بود، ما الان از قم راه افتاده بودیم به سمت روستا. میرفتیم و میرسیدیم که برای سال تحویل اونجا باشیم. مثل پارسال، مینشستیم و با فافا یه برنامه دقیق دقیق میچیدیم تا وقتی که عین اومد به اون هم نشونش بدیم. که چه ساعتی بیدار بشیم، تا چه ساعتی درس بخونیم، تا چه ساعتی بریم بگردیم و تا کی فیلم ببینیم. حتی اینکه تو هر روز چه فیلمی ببینیم و چه درسی رو از کدوم صفحه تا کدوم صفحهش بخونیم رو مشخص کنیم. دم غروب بریم بالا و سفره هفتسین رو بچینیم رو اپن و صبح بیدار شیم و لباسای عیدمون رو بپوشیم و اول با حاجآقا و مادرجون و بعد دونهدونه با همه عموها روبوسی کنیم و عیدیمون رو بگیریم و فیلمبرداری مراسم هم نصفی به عهده بابا و بقیهش به عهده علی باشه. بعد همه عید پارسال رو یادآوری کنن که چهقدر بهمون خندیدن با همون فیلم، چون عین پنگوئن از کنار سفره میرفتیم جلو و حالا یکی نبود بگه که خب پاشید راه برید، این چه وضعشه؟ بعد از اون چند روز کنار هم بودن کیف کنیم و بخونیم و بخونیم و ببینیم و شبا تا صبح حرف بزنیم و فیلم ببینیم و وقتی میخوایم خداحافظی کنیم، صد بار تکرار کنیم که "این بهترین عید زندگیم بود!"
حالا هردوشون تو گروه واتساپمون هی ناله میکنن و میگن که دارن افسرده میشن. گفتم اگه همینطوری ادامه بدید منم حالم بد میشه. گفتن ناراحت نیستی؟ گفتم هستم. ناراحتم از اینکه عیده و ما تو خونهایم، چون عید و شب یلدا دو تا مراسم موردعلاقه من تو کل سالن.
فافا داشت با ناراحتی میگفت که چرا همه حمله آوردن به سمت اصفهان؟ مگه ما آدم نیستیم؟ چرا نمیفهمن؟
عمو از بابا پرسید که نمیاید؟ بابا گفت نه، شما چی؟ عمو گفت نه. کسی هم میره؟ بابا گفت آره بابا، یه عده "خرّهباش لار"، عروسی گرفتن تو همسایگی حاجآقاینا!
خلاصه که، عیدتون مبارک باشه. امیدوارم سال خوبی در انتظارمون باشه، در انتظار همهمون.