اصلاحیه:
_سلام آقای باقری، خسته نباشید
_به، سلام خانم معلم! خوب هستی؟
_بله خدا رو شکر. اومده بودم یه دونه روسری بگیرم.
_خب بفرما، چه مدلی میخوای؟
_مجلسی میخواستم، رنگ روشن. کرم، صورتی، سفید...
_بفرما، این یکی رو دارم، نود و پنج. این یکی صد و بیست. این صورتیه هم خیلی خنکه، به درد این روزای جهنمی میخوره، هوف! صد و پونزده.
_چهقدر قیمتا رفتن بالا! تا همین چند وقت پیش همینا هشتاد تومن بودن.
_بالاخره آدم باید خرج زندگیشو از یه جا در بیاره، تو این دوره زمونه که همهچی گرون شده.
_اختیار دارید، شما که وضعتون خوبه. دو تا خونه دارید، ماشین دارید. همین خونهای که اجاره دادید خودش یه منبع درآمده.
_ای بابا، منبع درآمد کجا بود؟ مستاجر هم مستاجرای قدیم. این روزا دیگه مستاجرا نمیگن که بالاخره یه صاحبخونهای داریم، اون بدبختم خرج داره برای خودش!
_اختیار دارید آقای باقری؛ چرا تیکه میندازید؟ خب اگه گرونیه برای ما هم گرونیه، اونم با این حقوق معلمی که به هیچجا نمیرسه. پسانداز این پنج سال من هیچم نیست.
_پنج سال؟ خب دیر شروع کردی دختر. خواهرزادهی من از همون موقع فارغالتحصیلیش شروع کرد، از بیستودو سالگی. تو هم نباید معطل میکردی.
_خب من هم معطل نکردم، از همون موقع شروع کردم.
_که اینطور، من فکر میکردم سی سالته. یعنی سه سال معطلی و اینا...
_اختیار دارید، من بیستوهفت سالمه. فکر میکردم بدونید، همون زمان قولنامه خونه گفته بودم.
_نه بابا، دیگه پیر شدم دختر. پنجاه سال که کم چیزی نیست، اونم عمری که نصفش به سروکله زدن با مشتری بگذره. حافظهم مثل قدیم کار نمیکنه.
_عجب... بالاخره چه میشه کرد، زندگی سختیای خودش رو داره. پس من همون کرمیه رو برمیدارم اگه ممکنه. اجاره رو هم تا شب براتون کارت به کارت میکنم
_اگه قبول کرده بودی...
_چیزی گفتید؟
_داشتم میگفتم اگه زن پسرم شده بودی الان دیگه این بدبختیا رو نداشتی برای اجاره و اینا.
_اختیار دارید، قبل از اینکه من بخوام جواب منفیم رو اعلام کنم خانم خودتون گفتن که ما عروس نی قلیون نمیخوایم.
_خب البته این رو که بد نگفته.
_آقای باقری، من نی قلیون نیستم! شما خانوادتا یه کم اورسایز هستید.
_اورسایز کجا بود؟ ما استخونبندیمون درشته! پسرم به اون ماهی، به اون ورزشکاری. هعی، بیخیالش دیگه، گذشتهها گذشته؛ این شانس هم از دست تو پرید. کرمیه رو میخواستی دیگه؟
_بله. فقط لطفا اونی که تو ویترینه رو میدید لطفا؟ پیشخانتون یه کم لک شده...
+واقعیت اینه که من تا این سن، تا حالا کلاس داستاننویسی نرفته بودم. بچهتر که بودم کارگاه میرفتم، اما کلاس عناصر داستان نه. حالا چند وقته که هر هفته سهشنبهها، فائزه رو میذاریم خونه خاله و مهدی رو برمیداریم و با مامان میریم کلاس. تمرین این جلسه، گفتوگونویسی بود. قرار بود که یه گفتوگو ینویسیم و بدون اضافه کردن هیچ چیزی، یه سری ویژگی رو توی دو طرف مشخص کنیم.
ویژگیهای مدنظر، اینا بودن:
یک نفر کاسب (شغل نامشخص که در متن باید معلوم بشه)، پنجاه ساله، مرد، چاق، گرمایی، کثیف، طلبکار از نفر دوم.
یک نفر معلم، جنسیت دلخواه، بیستوهفت ساله، لاغر، بدهکار به نفر اول.
خوب شده؟
مامان میگه لحن معلمه شبیه معلما نیست، خیلی پرروئه. :/
نمیدونم چی کارش کنم و پذیرای پیشنهادات شما هستم.
+همون جلسه اول که داشتیم میرفتیم، مهدی برگشته میگه: حالا خاله مطمئنی استادش درست و حسابیه؟ بیخود نباشه؟
استادش مامانه.
+بعد از دو جلسه که یه چیزی رو جا انداخته بودم و میخواستم از جزوه مهدی برش دارم، با این صحنه مواجه شدم تو دفترش. کپ کردم. میشینه تو کلاس گرافیک کار میکنه رو جزوهش و هشتاد رنگ خودکار استفاده میکنه. اون وقت این جزوه منه. یه لحظه از خودم خجالت کشیدم.