۲۳ مطلب با موضوع «تماشاگرنوشت خاص» ثبت شده است.

لبخند زدم و در جوابش تایپ کردم: "خداحافظ، مواظب خودت باش."

موبایل را کنارم گذاشتم. باد پرده سفید روح مانند را در تاریکی شب تکان می داد و صدای جیرجیرک های حیاط قالب شده بود به صدای ماشین های بیرون که تک و توک رد می شدند. به سرفه افتادم. آن قدر سرفه کردم که از نفس افتادم. دستم را روی تشک تخت گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. لیوان دم دست نبود، بطری را از توی یخچال بیرون آوردم و سر کشیدم. یادم افتاد که مادر چه قدر از این حرکت متنفر بود . زهرخندی کردم. خب، "بود". "بودِ" ماضی بعید. اگر هنوز هم کسی در این خانه ی لعنتی به جز من زندگی می کرد، از صدای سرفه های شبانه ام تمام این سه هفته را نمی خوابید.

سرفه ها که به مدد آب کمی آرام گرفتند، به اتاقم برگشتم و روی تخت دراز کشیدم. تصویرش ناگهان پشت چشم هایم نقش بست که خوابیده بود. توی خیالم موبایلش کنار دستش بود. دوباره پیام آخرم را ندیده خوابش برده بود. دخترک خوابالود... تو نبودی چه طور هنوز لبخند می زدم؟ پلک هایم روی هم افتادند. همین خواب را هم مدیون توام.

شب از نیمه گذشته بود که با سرفه از خواب پریدم. دستم را جلوی دهانم گرفتم و سرفه کردم و سرفه کردم. گیج خواب بودم و حال دوباره آب خوردن را نداشتم. کمی که آرام گرفتم، دستم را پایین آوردم. تاریک بود، اما نه در حدی که تیرگی کف دستم را نبینم. با سرفه های آرام از جا بلند شدم و لامپ را روشن کردم. وحشت زده به لکه روی دستم نگاه کردم. قرمز بود؟ خون؟ چرا خون؟ روی تخت نشستم و دست تمیزم را تکیه گاه تنم کردم. چیزی زیر دستم بود. یک گلبرگ آبی رنگ. آن هم خونی بود. اما من که دست تمیزم را رویش گذاشته بودم... به سختی دراز کشیدم. سینه ام می سوخت، درد می کرد. ساعدم را روی چشمانم گذاشتم. حتما آن قدر سخت سرفه کرده بودم که گلویم خراشیده شده و خون افتاده بود. حتما همین بود.

صبح که بیدار شدم، فکر گلبرگ و لکه خون را از ذهنم بیرون کردم. نان را از توی فریزر بیرون آوردم و منتظر ماندم یخش آب شود. تکیه دادم به اپن. داشتم تصمیم می گرفتم برای صبحانه چه بخورم که موج سرفه دوباره شروع شد. چرا تمام نمی شدند؟ سه هفته سرفه، هر روز بدتر از دیروز. سرفه امانم را برید، روی زمین افتادم و سرم را روی سرامیک سرد کف آشپزخانه فشار دادم. چشم هایم را بستم و سرفه ها شدت گرفتند. چشمانم را که باز کردم، سرامیک سفید قرمز شده بود. باز هم گلبرگ آبی آغشته به خون، این بار چند تا. گلبرگ رز بود، شناختمش. مادر عاشق گلها و گلخانه ی کوچکش بود و من عاشق مادر. هر روز در گلخانه کنارش بودم. مگر می شد گلبرگ ها را نشناسم؟ ترس برم داشته بود. نمی دانستم چه بلایی دارد به سرم می آید. کمی دیگر سرفه کردم و بعد توانستم به سختی از جایم بلند شوم. سینه و گلویم می سوخت. به سختی به اتاقم رفتم و کامپیوترم را روشن کردم. صفحه جستجوگر را باز کردم.

مادر همیشه می گفت نباید درمورد بیماری ها اینترنت را زیر و رو کنی. سرت درد می کند و فلان سایت بهت اطمینان کامل می دهد که تومور مغزی داری و دو روز بیشتر زنده نیستی. مادر راست می گفت، اما چه چاره ای داشتم؟ می رفتم پیشش دکتر و می گفتم: "دکتر، سرفه می کنم و گلبرگ های خونی بالا می آورم"؟

نتیجه جستجو به خنده ام انداخت. گلبرگ و گل؟ دخترک؟ مرگ؟ آن قدر خندیدم که دوباره سرفه ام گرفت. یک گلبرگ دیگر. نگاهم که به گلبرگ افتاد، چیزی توی سرم جرقه زد. خنده از روی لبم پر زد. صدایش را شنیدم که می گفت: "من عاشق رنگ آبی ام! آبی آبی، مثل آسمون، مثل دریا." راست می گفت. همه وسایلش آبی بود. همه لباس هایش. اتاقش. چشم هایش. اصلا انگار یک حجم آبی متحرک بود.

راست بود؟ ترجیح می دادم بگوید تومور مغزی داری و دو ساعت بیشتر از عمرت نمانده. از جا بلند شدم. فکرهای خودم بیشتر از سرفه جانم را گرفته بودند. لباس پوشیدم و به دخترک پیام دادم که باید ببینمش. از خانه بیرون آمدم. تمام گلفروشی های شهر را زیر پا گذاشتم اما رز آبی پیدا نکردم. همه گفتند گل کمیابی ست، اصلا نیست. آخرین گلفروشی اما، دسته ای را برایم پیچید و گفت: "بفرمایید." تعجب کردم. گفتم: "من قبل از اینجا به چند گلفروشی سر زدم، اما هیچ کدام این گل را نداشتند. شما اولین نفری هستی که رز آبی در مغازه ات داشتی." شانه ای بالا انداخت و گفت: "این هم رز آبی نیست. اصلا این طرفها رز آبی پیدا نمی شود. شاخه رزهای سفید را می گذاریم توی آب رنگی و آبی می شوند." کمی خورد توی ذوقم اما پول دسته گل را دادم و راه افتادم به سمت همان پارک همیشگی. 

از دور شناختمش. با اینکه پشتش بهم بود اما مگر می شد متوجهش نشد؟ چند نفر در این شهر پیدا می شوند که شال و مانتو و شلوار آبی بپوشند و کوله آبی روی دوششان بیندازند؟ آرام به سمتش رفتم. سعی کردم سرفه هایم را خفه کنم تا متوجهم نشود. نزدیکش که رسیدم، گلها را از بالای سرش جلوی چشمش نگه داشتم و گفتم: "سلام!" و سرفه کردم. از جا پرید. گل ها را گرفت و گفت: "سلااام!!" بینی اش را میان گلها فرو برد و نفس عمیقی کشید. یک ابرویش را بالا برد و ادامه داد: "از کجا فهمیدی من عاشق گل رز هستم؟" لبخندی زدم و شانه بالا انداختم. اگر می دانستی از کجا... گفتم: "خب، چیزی می خوری؟" سرش را تکان داد. کمی راه رفتیم تا به کافی شاپ پارک رسیدیم. سفارشش را داد و گفت: "بروم دست هایم را بشویم، الان برمی گردم." گفتم: "باشه." موبایلش روی میز بود. موهایم را چنگ زدم. با هزار استرس موبایل را برداشتم. رمز نداشت. وارد برنامه پیام هایش شدم. ای وای حضرت گوگل، برای یک بار هم که شده، بیماری یک نفر را درست تشخیص دادی انگار. موبایل را سر جایش گذاشتم و سرم را روی میز گذاشتم. دوباره سرفه. دستمالی برداشتم که گلبرگ های خونی رسوایم نکنند. برگشت. رنگ آبی اش هنوز پیش چشمم درخشان بود. تو با دل من چه کردی دخترک؟ سرم گیج می رفت و سرفه می کردم. آخ قلبم، آخ. نگران و باعجله به سمتم آمد و گفت: "وای! چه ات شده؟ خوبی؟" و سریع در کوله اش را باز کرد و بطری آبی از تویش در آورد و جلوی دهانم گرفت. بطری را پس زدم و به سختی میان سرفه هایم پرسیدم: "با... ماشین..." سریع گفت: "آره، آره. راه بیفت، می برمت دکتر." خواست دستم را بگیرد، نگذاشتم. نگرانی را در چشم هایش دیدم. نگرانی اش برایم قشنگ بود. حیف که سرفه امانم را بریده بود و نمی توانستم به خاطر اینکه نگرانم شده ذوق کنم. حتی با اینکه می دانستم... 

سوار ماشینش شدم. ماشین لعنتی اش هم آبی بود. با سرعت بالا رانندگی می کرد. می دانستم به سمت کدام بیمارستان می رود. سرفه ها بند نمی آمدند، فقط شدیدتر شده بودند. حجمی را که توی گلویم بالا می آمد احساس کردم و سعی کردم بگویم که نگه دارد. نتوانستم. زدم روی داشبورد و به سختی گفتم: "بزن... کنار..." گفت: "برای چه؟" محکم تر زدم روی داشبورد که گفت: "باشه، باشه!" و زد کنار. در ماشین را باز کردم و خم شدم به سمت بیرون. هر دو دستم را جلوی دهانم نگه داشتم و شدیدتر سرفه کردم. حجم توی گلویم داشت بالاتر می آمد. صدایش را می شنیدم اما صدای سرفه ها توی گوشم بلندتر از آن بود که اجازه دهد بفهمم چه می گوید. یک سرفه دیگر، محکم محکم. و تمام شد. چشمانم را که باز کردم، گلی خون آلود توی دست هایم بود. گل را دید و جیغ زد. "چه بلایی سرت آمده؟" خندیدم. "تقصیر تو بود دخترک من. شاید هم تقصیر من بود. شاید هم تقصیر او بود. کسی چه می داند؟ اصلا مگر مهم است؟ بی خیال مقصر. بی خیال من، بی خیال او. تو اصل کاری دخترک. همه زندگی من بعد از مادر تو بودی دخترک." داشت گریه می کرد: "وای خدای من، چه می گویی؟ حالت اصلا خوب نیست. جریان چیست؟ نصفه جان شدم باور کن!" نیشخندی زدم. گلویم می خارید و می سوخت. موبایلم را برداشتم و صفحه ای که صبح توی کامپیوتر دیده بودم را باز کردم. موبایل را روی صندلی شاگرد انداختم و به سختی پیاده شدم. گفت: "کجا می روی؟ صبر کن!" به موبایل اشاره کردم و گفتم: "فقط یادت نرود، خوشحال باش عشق من. بگذار حداقل دلم به این خوش باشد.به خدا قسم نمی خواستم بدانی، حیف شد. می خواستم در تنهایی خودم اتفاق بیفتد. طمع کردم که خواستم یک بار دیگر ببینمت." کمی که راه رفتم، صدای گریه اش را شنیدم که بلندتر شده بود و صدای در ماشین که باز و بسته شد. صدایم کرد. ایستادم. برگشتم و نگاهش کردم. داشت با گریه به سمتم می دوید. سرفه ای دیگر و افتادم روی زمین. رشته خار را حس می کردم که آهسته آهسته توی گلویم بالا می آمد. چشمانم را بستم. کنارم رسید و نشست. با گریه گفت: "ببخشید. به خدا تقصیر من نبود، من... من متاسفم، خواهش می کنم خوب شو، برگرد..." خنده ای کردم و گفتم: "گریه نکن... دخترک. رسم... رسم روزگار است. گ... گفتم که، دنبال مقصر نباش عزیز من..." رشته خار بالاتر آمده بود. ته حلقم حسش می کردم. گفتم: "تو... ت... ف... فقط... بخند..." این هم از این. آخرین سرفه.

+داستان بالا صرفا زاییده افکار درهم نویسنده می باشد.

+مراجعه شود به: هاناهاکی دزیز.

+متوجه جنسیت شخصیت اصلی شدید؟ کی؟

+دقیقا اونی نشد که می خواستم. شاید بعدا داستان دیگه ای با همین موضوع نوشتم. شما فعلا اینو داشته باشید.

سولویگ عاشق دریا بود. دیوانه ی دریا بود. سولویگ اما حوصله دیدن دریای کثیف را نداشت. سولویگ می خواست برود و بزند توی دهن همه آنهایی که ادعا می کنند دریا مال من است و حصارکشی اش کرده اند و منت می گذارند. سولویگ دلش می خواست سرش را از شیشه ماشین بیرون ببرد و جیغ بزند، اما انتظار و اعصاب تب و لرز و حالت تهوع را نداشت. سولویگ وسط شب بیدار شد و به زور خودش را به حمام رساند و حالش بهم خورد و بعد از آن تا صبح خواب دید که توی حرم گم شده. و خب حرم امن است دیگر، نه؟ توی حرم که کسی دنبال آدم نمی افتد، نه؟ ولی خب مردم مرض دارند دیگر، نه؟ سولویگ آن شب توانست هیستیریک نخندد و صد البته که تشرهای دخترعمه هم بی تاثیر نبود، پس توی خواب هم نخندید. فقط دوید، از این صحن به آن صحن و از آن رواق به آن یکی. سولویگ صبح موقع نماز از گرما بیدار شد. و قبل از اینکه دوباره به خواب رود، صدای همه را شنید که یکی یکی بیدار شدند و پرسیدند: "سولویگ بهتره؟" و ذوق کرد. سولویگ صبح بیدار شد و دید همه رفته اند خانه و بابا رفته ماموریت. دوباره. سولویگ دو بار تلفن را جواب داد و بابا را مطمئن کرد که حالش بهتر است. سولویگ یکهو حس کرد از دنیا بدش می آید و تصمیم گرفت تا جایی که جان در بدن دارد بخوابد. سولویگ دلتنگ شد و دوباره درست سر دقیقه ی نود، با خودش گفت که واقعا دوست داری با بچه های نمونه دولتی بروی باغ کتاب؟ اما این بار تصمیمش را تغییر نداد. فکر کرد که می رود و اگر دوباره اذیت شد، کلا قید این جور برنامه ها را می زند. مرگ یک بار و شیون یک بار. سولویگ برای دخترعمه خوشحال بود که اولویت دومش را قبول شده بود و همراه بقیه با خانم معلم خانم معلم کردن اعصاب دختر مردم را بهم ریخت. سولویگ با خودش فکر کرد که یعنی می شود او هم سه سال دیگر همین قدر خوشحال باشد و خبر قبولی اش را استوری کند و از تک تک معلم ها و همکلاسی ها و دوستانش تبریک بگیرد؟ سولویگ تصمیم گرفت اگر این اتفاق افتاد، مثل بعضی ها نزند زیرش و شیرینی ای که قولش را داده بوده، واقعا بدهد. سولویگ دلش خواست که حرکتی بزند. که یک کاری بکند. اما تنها چیزی که به ذهنش رسید، نشستن پشت کامپیوتر و رقصاندن انگشتانش روی کیبورد بود. انگشتانی که دیگر داغ داغ نبودند. پنل بلاگ را که باز کرد، یادش آمد که فافا وبلاگ زده و عزا گرفت که حالا اگر فافا پیدایش کند باید چه خاکی توی سرش بریزد. سولویگ هیجان اول مهر را داشت و روزی دو بار خوابش را می دید. سولویگ خسته بود. خسته بود اما خوابش نمی برد. سولویگ می خواست بخوابد، اما بدون پتو خوابش نمی برد و زیر پتو گر می گرفت. سولویگ دلش می خواست تا ابد این نوشته مسخره و نابود را ادامه بدهد، اما دیگر چیزی برای گفتن به ذهنش نمی رسید. 

لبخند می‌زنم و کتاب را روی سینه‌ام می‌گذارم، جایی نزدیک قلبم. به این فکر می‌کنم که عاشق‌تر از همیشه‌ام و عشق کافی نیست؟

می‌نشینم و کاغذم را برمی‌دارم. قلم را توی دستم می‌گیرم و روی کاغذ می‌گذارم و... 

هیچ. 

هیچ. 

و به این نتیجه رسیده‌ام که تا "حس نکنی" نمی‌توانی بنویسی. قلم را برمی‌دارم و دوباره می‌گذارمش روی کاغذ. خط می‌خورد و نمی‌نویسد. کلمه‌های توی سرم خط نمی‌شوند، اشک می‌شوند و می‌ریزند روی کاغذ. صدایش را می‌شنوم که بی‌خیالِ هلو شده و دارد موهای نارگیل را می‌کَنَد و می‌خورد: "آخر چه حرفی برای گفتن داری دختر؟ تویی که پر از بی‌حسی هستی و فوران احساسات و حتی خودت هم نمی‌دانی همچین چیزی چه‌طور ممکن  است. تویی که فقط بلدی حس کنی، اما حس کردن همانی است که کم‌تر از همه از پسش بر می‌آیی." 

قلم می‌افتد روی زمین. صورتم را با دست‌هایم می‌پوشانم و هق می‌زنم، اما اشکی نیست. چشمه اشکم خشک شده از بس این طرف و آن طرف خرجش کرده‌ام. هق می‌زنم و هق‌هق‌های خشک و خالی گلویم را خراش می‌دهند. می‌گوید:" کاغذت خونی شده."، خونی که از تک‌تک ده انگشتم می‌چکد. و خون هم کلمه است. خون کلمه است، اشک کلمه است و درد کلمه‌ است، اما این کلمه‌ها... کلمه‌های لعنتی خط نمی‌شوند. به کاغذ که می‌رسند خشک می‌شوند و می‌شکنند و می‌ریزند روی زمین.

چه کار باید بکنم؟

می‌گوید: "بالا بیار، خوب می‌شوی. اگر بالا بیاوری کلمه‌ها خط می‌شوند روی کاغذ."

عق می‌زنم. عق می‌زنم. عق می‌زنم...

از این همه عق زدن عقم می‌گیرد. حالم به‌هم می‌خورد اما دریغ از یک کلمه.

سرم را در آغوش می‌گیرد. می‌خواهم پسش بزنم. نمی‌گذارد. می‌گوید: "خودت هم می‌دانی که لازمش داری." 

لازمش دارم، راست می‌گوید. روزهاست که بیش از هرچیزی محتاج آغوشم. ماه‌هاست که محتاج آغوشم. 

تکیه می‌دهم به سه‌کنج دیوار و اشک‌های نداشته‌ام را گریه می‌کنم. 

داشت هندزفری رو توی مچ دستش فرو می‌کرد. 

گفت داری چی کار می‌کنی؟

گفت دارم آهنگا رو وصل می‌کنم به دستم. 

گفت آخه چرا دیوونه؟

گفت می‌خوام مستقیم برن تو رگم. 

گفت اوردوز می‌کنی. 

گفت به درک. 

کارِ تو بود. نشستی توی ماشین. دستت را دراز کردی سمت ضبط و دکمه‌اش را زدی. سی‌دی هل خورد بیرون. نگاهی به عنوان نوشته شده با ماژیک آبی کردی و نگاهی به من. به رویم خودم نیاوردم، الکی مثلا که حواسم به رانندگی‌ست. به روی خودم نیاوردم که نبودِ آن صداها، دارد مغزم را فشار می‌دهد. صدای کلیک برم گرداند به واقعیت. داشبورد را باز کردی و بقیه سی‌دی‌ها و دی‌وی‌دی‌ها را کشیدی بیرون. تا به خودم بیایم و حرفی بزنم، همه را از پنجره ریختی بیرون. گفتم: چرا... اما حرفم را ادامه ندادم. نفسم داشت بند می‌آمد. ذهنم، انگار خالی شده بود. خوشحال شدم. خالی بودنش خوب بود. اما خالی نماند. یکی‌ پشت دیگری، پر از فلش‌بک شد. پر از تصویر خودم در آینه. پر از گذشته. 

نگاهی به ساعدم انداختم. 

سر گردنه بود. 

هیچ‌کس آنجا نبود. 

کسی نمی‌فهمید. 

دستم را روی فرمان محکم کردم، اما... 

همان لحظه دستت را روی دستم گذاشتی. نگاهت کردم. 

لبخند زدی و گفتی: برای بیدار موندن، برای خوب موندن، به اون آشغالا نیازی نداشتی. من هستم، من اینجام.

لبخند زدم. ذهنم خالی نبود، اما تاریک هم نبود، چون تو آنجا بودی. 

 

+ اقتباسی شخصی از آهنگ car radio by twenty one pilots.

 


پ. ن. و وی قادر بود در همه‌چیز، در آهنگ‌های غیررمانتیک، در زمین و زمان و در کوه و بیابان، داستان‌های عاشقانه ببیند.

و من اونجا بودم. کف مترو، با کتابای جدید کنار دستم و حسرت «چرا اون کتاب اولیه رو خریدم».

خیالم راحت بود چون آزمون رو از سر گذرونده بودم و چشمام از خواب خمار بودن. 

قطار داشت تکون می‌خورد و صدای جیرینگ جیرینگ دستبندای دست‌فروش تو فضا پیچیده بودن. 

قطار داشت تکون تکون می‌خورد و من با خودم فکر می‌کردم که ای کاش این قطار هیچ وقت از حرکت نایسته. همین‌جوری بره... بره... بره... 

توی یه جهان موازی، احتمالا من یه دریانوردم. یه دریانورد با موهای نقره‌ای و چشمای آبی. دریانوردی که نه تجارت می‌کنه و نه دزد دریاییه، فقط دریا رو خیلی خیلی دوست داره. هر روز غروب، تکیه می‌ده به عرشه کشتی و خورشید رو نگاه می‌کنه تا وقتی که محو بشه. بعد که خورشید رفت پایین و ماه به جاش اومد بالا، اون وسط دریا، دور از همه آلودگی های نوری که جلوی درخشش ستاره‌ها رو می‌گیرن، دراز می‌کشه و به ستاره‌ها نگاه می‌کنه. برای هر کدومشون اسم می ذاره و داستان می‌سازه. اون قدر سر خودش رو با ستاره‌ها و داستاناشون گرم می‌کنه، تا خوابش ببره و صبح مرغای دریایی با صداشون بیدارش کنن.

توی یه جهان موازی دیگه، من یه گلخونه دارم. یه دختر قدبلند با پوست یه نموره تیره و موهای زیتونی و چشمای سبز، که همه زندگی‌ش توی گیاهاش خلاصه می‌شه. آدم سحرخیزیه، صبحا زود از خواب بیدار می‌شه و از صبحونه متنفر نیست. لباساش رو می‌پوشه و می‌ره تو گلخونه‌ش، جایی که بقیه روزشو سر می‌کنه. دلش نمی‌خواد هیچ‌کدوم از گلاش رو بفروشه، اما مجبوره. هیچ‌کس نمی‌بینه که هر بار وقتی گلدونی رو می‌ده دست یه مشتری، یه قطره اشک درشت از گوشه چشم راستش چیلیک می‌چکه و روی زمین محو می‌شه.
توی یه جهان موازی دیگه، من یه کتاب‌فروشم. یه کتاب‌فروش خوشحال، با موهای قرمز فرفری و چشمای سورمه‌ای. کسی که می‌دونه حتی اگه همون لحظه بمیره، خوشحال می‌میره. بین کتاباش پرسه می‌زنه و زندگیشو می‌کنه. براش مهم نیست بیرون اون چار دیواری چه خبره، کی کیو زده، کی به کی حمله کرده و چی گرون شده. تو دنیای خودش، خوشه با کتاباش. می‌دونه که اون بیرون، خبری نیست، هرچی باشه همین توئه، بین قشنگ‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین موجودات دنیا.
توی یه جهان موازی دیگه، من منم. سولویگ. همین قدر کوچولو، همین قدر معمولی. یه وقتایی می‌زنم به سیم آخر، می‌زنم به فاز بی‌خیالی و عین خیالم نیست که جمعه آزمون ورودی دارم و کلییییی درس باید بخونم. می‌زنم به فاز بی‌خیالی، می‌گم بی‌خیال کار هنر که عین بختک مونده رو دستم و باید نصفشو حداقل تموم کنم. بی‌خیال امتحان قرآن و تکلیف کار و فناوری، تایپ کردن رو بچسب. یه وقتایی هم خل می‌شم، توی روز این‌طرف و اون‌طرف پرسه می‌زنم و وقت تلف می‌کنم، اما همین که شب می‌شه و می‌رم تو تخت، ویر درس خوندن می‌افته به جونم و با بدبختی سرکوبش می‌کنم تا خوابم ببره. همین‌قدر معمولی. 
و با خودم فکر می‌کنم که زندگی به عنوان هر کدوم از این آدمایی که گفتم، می‌تونه خوب و لذت بخش باشه.

صبح، از خواب بیدار می‌شم. به کارلا پیام می‌دم که حوصله داره بریم بیرون یا نه. زودی جواب می‌ده. می‌گه آره. پا می‌شم از سر جام. مانتوی آبی‌م رو می‌پوشم با شلوار سفید و روسری سفید آبی. موهای آبی‌م رو زیر روسری‌م فرو می‌کنم و گردنبند رومانتویی‌م رو می‌ندازم، همونی که یادگاریه و کارلا هم عینشو داره. عینک گرد هری‌ پاتری‌م رو هم می‌زنم. آخه تا اون موقع اون قدر غرف تحقیق و مطالعه شدم که چشمام یه کوچولو، خیلی کم ضعیف شده. شایدم فقط از عوارض زیاد فیلم دیدن و کتاب خوندن باشه. با ماشین خوشگلم، از خونه‌ی خوشگلم می‌زنم بیرون. می‌رم دنبال کارلا. باهم می‌ریم بیرون، شاید یه کافه‌کتاب، شایدم سینما، شایدم یه کافه خالی. نزدیک ظهر، می‌رسونمش خونه و بعد، یادم می‌افته که چند تا کتاب لازم دارم که خیلی برام مهمن. می‌رم سمت کتابخونه. دارم بین قفسه‌ها دنبال کتابام می‌گردم. چند تا کتاب رمان، شایدم تا اون موقع سنگی، چیزی به سرم خورده باشه و دنبال کتابای علمی بگردم. پیداشون نمی‌کنم. میام بشینم سر جای همیشگی‌م تو کتابخونه که می‌بینم یکی از قبل اونجا نشسته. نمی‌شناسمش، ولی می‌دونم که یه برسرکره. می‌بینم که عینکیه و می‌دونم که مخالف کلیشه‌های جنسیتیه، اصلا شاید حتی asexual هم باشه و من نمی‌دونم که این اطلاعات رو از کجا آوردم. کنار دستش یه عالمه کتابه و موبایلش دستشه. با خودم فکر می‌کنم وقتی این همه چیز ازش می‌دونم، احتمالا باید بدونم داره تو گوشیش چی کار می‌کنه، اما نمی‌دونم. پس آروم از بالای سرش رد می‌شم و دزدکی یه نگاهی به گوشیش می‌ندازم،با این که می‌دونم کار خیلی زشتیه. داره یه متن رو می‌خونه، متنی که من خوب می‌شناسمش، چون خودم روز قبلش تو وبلاگم آپلودش کردم. یه نامه‌ست برای هیک. دستام یخ می‌کنن. آروم صداش می‌زنم: "هیک...!"


پ.ن.یک. یه کم زیادی فانتزی و تخیلی شد، نه؟

پ. ن. دو. ممنون از لبخند عزیز برای این که دعوتم کرد به این چالش.

پ. ن. سه. راستش دقیق روال این جور چیزا رو نمی‌دونم، که باید از کسی دعوت کنم یا چی، اما خب من دعوت می‌کنم از پرنیان(گاه‌نوشت‌های یک نویسنده) و فاطمه(بلاگی از آن خود) که اگر دوست دارن و قبلا دعوت نشدن، بنویسن از آینده‌شون :) 

داشت می‌خندید. همه داشتند می‌خندیدند. 

سعی می‌کرد صدای دختر عقبی را در سرش خاموش کند که جیغ می‌کشید: هستییی!! رو لباست موی دختره؟ می‌کشمت!

داشت می‌خندید که بلند شد. کسی اهمیتی نداد، همه بدجور فاز شوخی گرفته بودند. آهسته و خنده‌خنده به سمت دیوار رفت. 

با همان قهقهه شروع کرد به کوبیدن سرش به دیوار. هیچ کس واکنشی نشان نداد. همه داشتند می‌خندیدند و فکر می‌کردند دارد شوخی می‌کند. کسی نفهمید چرا آرام‌آرام زمین و دیوار خونی شد.

یک نفر دست از خنده برداشت و آهسته بلند شد. همه ساکت شدند.

روی زمین بود، همان‌جا، با لبخندی ملیح که بازمانده خنده‌های شدیدش بود. لبخندی خونین. 

من از علوم متنفر نیستم، اتفاقا دوستش هم دارم، اما از خواندن و امتحان دادن علوم متنفرم. حالم به هم می خورد که وقتی را که می توانم صرف کتاب خواندن یا فیلم دیدن و یا حتی همین طور نشستن و دیوار تماشا کردن کنم، بنشینم و چهل و هفت بار تکرار کنم: قانون اول نیوتون... قانون دوم نیوتون... قانون سوم نیوتون... ای درد بگیرد این نیوتون، ای خدا بگم چه کارش نکند این نیوتون را!

من از معلم فناوری ام که معلم هر کوفت دیگری هم هست متنفرم. همان معلمی که وقتی روز اول آمد توی کلاس، یکی از بچه ها گفت: عه، این پارسال معلم هنر من بود! و زنگ تفریح فهمیدیم معلم علوم آن کلاسی هاست و جلسه دوم هم توی دستش کتاب ریاضی هفتم را دیدیم و سر امتحان زبان هم به سوالات بچه ها جواب می داد. همان معلم لعنتی ای که تدریس و کار کردن و همه چیز را به ما واگذار کرده و خودش هیچ غلطی نمی کند، همانی که وقتی بهش گفتم می توانیم برای کار عملی فلان کار را بکنیم، گفت آره و حالا می گوید که نمره کامل نمی دهد، بله، من از فناوری و نمره اش و کلاسش و معلمش، حالم بهم می خورد و هر لحظه دعا می کنم به جان معلم فناوری پارسالم، که چه قدر دوستش داشتم و حالا این الدنگ هیچ جوره نمی تواند جایش را بگیرد.
من از شب غلت زدن توی تخت و نخوابیدن متنفرم.
من از همه فیلم های جذاب و مورددار آمریکایی دنیا متنفرم که دلت می خواهد ببینیشان، اما وجدانت آزارت می دهد.
من از همه پسرهای این شهر متنفرم که یک سره جلوی در مدرسه پلاسند و هر شر و وری که به دهنشان می آید می گویند.
من از صبحانه ها که نمی توانی به جای نان و پنیر، نان و ماست بخوری متنفرم.
من از کیبوردهای خرابی که موقع نوشتن جانت را بالا می آورند متنفرم.
من از کمری که از قوز کردن روی برگه درد می کند و از چشمی که به زور باز مانده متنفرم.
من از همه بیست و پنج صدم ها و هفتاد و پنج صدم های دنیا متنفرم.
من از برف پودری ای که گلوله و آدم برفی نمی شود متنفرم.
من از خانه ای که به خانه خاله اینها نزدیک نیست متنفرم.
من از همه بیمارستان ها و بوی گندشان متنفرم.
من از ایمیلی که نمی آید و از صفحه نتی که لود نمی شود متنفرم.
من از زمانی که تمام می شود و می رود و می رود متنفرم.
من از ایستگاه مترویی که در این نزدیکی ها نیست متنفرم.
من از این فاصله ها متنفرم.
من از این شهر و از این سن متنفرم.