لبخند زدم و در جوابش تایپ کردم: "خداحافظ، مواظب خودت باش."

موبایل را کنارم گذاشتم. باد پرده سفید روح مانند را در تاریکی شب تکان می داد و صدای جیرجیرک های حیاط قالب شده بود به صدای ماشین های بیرون که تک و توک رد می شدند. به سرفه افتادم. آن قدر سرفه کردم که از نفس افتادم. دستم را روی تشک تخت گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. لیوان دم دست نبود، بطری را از توی یخچال بیرون آوردم و سر کشیدم. یادم افتاد که مادر چه قدر از این حرکت متنفر بود . زهرخندی کردم. خب، "بود". "بودِ" ماضی بعید. اگر هنوز هم کسی در این خانه ی لعنتی به جز من زندگی می کرد، از صدای سرفه های شبانه ام تمام این سه هفته را نمی خوابید.

سرفه ها که به مدد آب کمی آرام گرفتند، به اتاقم برگشتم و روی تخت دراز کشیدم. تصویرش ناگهان پشت چشم هایم نقش بست که خوابیده بود. توی خیالم موبایلش کنار دستش بود. دوباره پیام آخرم را ندیده خوابش برده بود. دخترک خوابالود... تو نبودی چه طور هنوز لبخند می زدم؟ پلک هایم روی هم افتادند. همین خواب را هم مدیون توام.

شب از نیمه گذشته بود که با سرفه از خواب پریدم. دستم را جلوی دهانم گرفتم و سرفه کردم و سرفه کردم. گیج خواب بودم و حال دوباره آب خوردن را نداشتم. کمی که آرام گرفتم، دستم را پایین آوردم. تاریک بود، اما نه در حدی که تیرگی کف دستم را نبینم. با سرفه های آرام از جا بلند شدم و لامپ را روشن کردم. وحشت زده به لکه روی دستم نگاه کردم. قرمز بود؟ خون؟ چرا خون؟ روی تخت نشستم و دست تمیزم را تکیه گاه تنم کردم. چیزی زیر دستم بود. یک گلبرگ آبی رنگ. آن هم خونی بود. اما من که دست تمیزم را رویش گذاشته بودم... به سختی دراز کشیدم. سینه ام می سوخت، درد می کرد. ساعدم را روی چشمانم گذاشتم. حتما آن قدر سخت سرفه کرده بودم که گلویم خراشیده شده و خون افتاده بود. حتما همین بود.

صبح که بیدار شدم، فکر گلبرگ و لکه خون را از ذهنم بیرون کردم. نان را از توی فریزر بیرون آوردم و منتظر ماندم یخش آب شود. تکیه دادم به اپن. داشتم تصمیم می گرفتم برای صبحانه چه بخورم که موج سرفه دوباره شروع شد. چرا تمام نمی شدند؟ سه هفته سرفه، هر روز بدتر از دیروز. سرفه امانم را برید، روی زمین افتادم و سرم را روی سرامیک سرد کف آشپزخانه فشار دادم. چشم هایم را بستم و سرفه ها شدت گرفتند. چشمانم را که باز کردم، سرامیک سفید قرمز شده بود. باز هم گلبرگ آبی آغشته به خون، این بار چند تا. گلبرگ رز بود، شناختمش. مادر عاشق گلها و گلخانه ی کوچکش بود و من عاشق مادر. هر روز در گلخانه کنارش بودم. مگر می شد گلبرگ ها را نشناسم؟ ترس برم داشته بود. نمی دانستم چه بلایی دارد به سرم می آید. کمی دیگر سرفه کردم و بعد توانستم به سختی از جایم بلند شوم. سینه و گلویم می سوخت. به سختی به اتاقم رفتم و کامپیوترم را روشن کردم. صفحه جستجوگر را باز کردم.

مادر همیشه می گفت نباید درمورد بیماری ها اینترنت را زیر و رو کنی. سرت درد می کند و فلان سایت بهت اطمینان کامل می دهد که تومور مغزی داری و دو روز بیشتر زنده نیستی. مادر راست می گفت، اما چه چاره ای داشتم؟ می رفتم پیشش دکتر و می گفتم: "دکتر، سرفه می کنم و گلبرگ های خونی بالا می آورم"؟

نتیجه جستجو به خنده ام انداخت. گلبرگ و گل؟ دخترک؟ مرگ؟ آن قدر خندیدم که دوباره سرفه ام گرفت. یک گلبرگ دیگر. نگاهم که به گلبرگ افتاد، چیزی توی سرم جرقه زد. خنده از روی لبم پر زد. صدایش را شنیدم که می گفت: "من عاشق رنگ آبی ام! آبی آبی، مثل آسمون، مثل دریا." راست می گفت. همه وسایلش آبی بود. همه لباس هایش. اتاقش. چشم هایش. اصلا انگار یک حجم آبی متحرک بود.

راست بود؟ ترجیح می دادم بگوید تومور مغزی داری و دو ساعت بیشتر از عمرت نمانده. از جا بلند شدم. فکرهای خودم بیشتر از سرفه جانم را گرفته بودند. لباس پوشیدم و به دخترک پیام دادم که باید ببینمش. از خانه بیرون آمدم. تمام گلفروشی های شهر را زیر پا گذاشتم اما رز آبی پیدا نکردم. همه گفتند گل کمیابی ست، اصلا نیست. آخرین گلفروشی اما، دسته ای را برایم پیچید و گفت: "بفرمایید." تعجب کردم. گفتم: "من قبل از اینجا به چند گلفروشی سر زدم، اما هیچ کدام این گل را نداشتند. شما اولین نفری هستی که رز آبی در مغازه ات داشتی." شانه ای بالا انداخت و گفت: "این هم رز آبی نیست. اصلا این طرفها رز آبی پیدا نمی شود. شاخه رزهای سفید را می گذاریم توی آب رنگی و آبی می شوند." کمی خورد توی ذوقم اما پول دسته گل را دادم و راه افتادم به سمت همان پارک همیشگی. 

از دور شناختمش. با اینکه پشتش بهم بود اما مگر می شد متوجهش نشد؟ چند نفر در این شهر پیدا می شوند که شال و مانتو و شلوار آبی بپوشند و کوله آبی روی دوششان بیندازند؟ آرام به سمتش رفتم. سعی کردم سرفه هایم را خفه کنم تا متوجهم نشود. نزدیکش که رسیدم، گلها را از بالای سرش جلوی چشمش نگه داشتم و گفتم: "سلام!" و سرفه کردم. از جا پرید. گل ها را گرفت و گفت: "سلااام!!" بینی اش را میان گلها فرو برد و نفس عمیقی کشید. یک ابرویش را بالا برد و ادامه داد: "از کجا فهمیدی من عاشق گل رز هستم؟" لبخندی زدم و شانه بالا انداختم. اگر می دانستی از کجا... گفتم: "خب، چیزی می خوری؟" سرش را تکان داد. کمی راه رفتیم تا به کافی شاپ پارک رسیدیم. سفارشش را داد و گفت: "بروم دست هایم را بشویم، الان برمی گردم." گفتم: "باشه." موبایلش روی میز بود. موهایم را چنگ زدم. با هزار استرس موبایل را برداشتم. رمز نداشت. وارد برنامه پیام هایش شدم. ای وای حضرت گوگل، برای یک بار هم که شده، بیماری یک نفر را درست تشخیص دادی انگار. موبایل را سر جایش گذاشتم و سرم را روی میز گذاشتم. دوباره سرفه. دستمالی برداشتم که گلبرگ های خونی رسوایم نکنند. برگشت. رنگ آبی اش هنوز پیش چشمم درخشان بود. تو با دل من چه کردی دخترک؟ سرم گیج می رفت و سرفه می کردم. آخ قلبم، آخ. نگران و باعجله به سمتم آمد و گفت: "وای! چه ات شده؟ خوبی؟" و سریع در کوله اش را باز کرد و بطری آبی از تویش در آورد و جلوی دهانم گرفت. بطری را پس زدم و به سختی میان سرفه هایم پرسیدم: "با... ماشین..." سریع گفت: "آره، آره. راه بیفت، می برمت دکتر." خواست دستم را بگیرد، نگذاشتم. نگرانی را در چشم هایش دیدم. نگرانی اش برایم قشنگ بود. حیف که سرفه امانم را بریده بود و نمی توانستم به خاطر اینکه نگرانم شده ذوق کنم. حتی با اینکه می دانستم... 

سوار ماشینش شدم. ماشین لعنتی اش هم آبی بود. با سرعت بالا رانندگی می کرد. می دانستم به سمت کدام بیمارستان می رود. سرفه ها بند نمی آمدند، فقط شدیدتر شده بودند. حجمی را که توی گلویم بالا می آمد احساس کردم و سعی کردم بگویم که نگه دارد. نتوانستم. زدم روی داشبورد و به سختی گفتم: "بزن... کنار..." گفت: "برای چه؟" محکم تر زدم روی داشبورد که گفت: "باشه، باشه!" و زد کنار. در ماشین را باز کردم و خم شدم به سمت بیرون. هر دو دستم را جلوی دهانم نگه داشتم و شدیدتر سرفه کردم. حجم توی گلویم داشت بالاتر می آمد. صدایش را می شنیدم اما صدای سرفه ها توی گوشم بلندتر از آن بود که اجازه دهد بفهمم چه می گوید. یک سرفه دیگر، محکم محکم. و تمام شد. چشمانم را که باز کردم، گلی خون آلود توی دست هایم بود. گل را دید و جیغ زد. "چه بلایی سرت آمده؟" خندیدم. "تقصیر تو بود دخترک من. شاید هم تقصیر من بود. شاید هم تقصیر او بود. کسی چه می داند؟ اصلا مگر مهم است؟ بی خیال مقصر. بی خیال من، بی خیال او. تو اصل کاری دخترک. همه زندگی من بعد از مادر تو بودی دخترک." داشت گریه می کرد: "وای خدای من، چه می گویی؟ حالت اصلا خوب نیست. جریان چیست؟ نصفه جان شدم باور کن!" نیشخندی زدم. گلویم می خارید و می سوخت. موبایلم را برداشتم و صفحه ای که صبح توی کامپیوتر دیده بودم را باز کردم. موبایل را روی صندلی شاگرد انداختم و به سختی پیاده شدم. گفت: "کجا می روی؟ صبر کن!" به موبایل اشاره کردم و گفتم: "فقط یادت نرود، خوشحال باش عشق من. بگذار حداقل دلم به این خوش باشد.به خدا قسم نمی خواستم بدانی، حیف شد. می خواستم در تنهایی خودم اتفاق بیفتد. طمع کردم که خواستم یک بار دیگر ببینمت." کمی که راه رفتم، صدای گریه اش را شنیدم که بلندتر شده بود و صدای در ماشین که باز و بسته شد. صدایم کرد. ایستادم. برگشتم و نگاهش کردم. داشت با گریه به سمتم می دوید. سرفه ای دیگر و افتادم روی زمین. رشته خار را حس می کردم که آهسته آهسته توی گلویم بالا می آمد. چشمانم را بستم. کنارم رسید و نشست. با گریه گفت: "ببخشید. به خدا تقصیر من نبود، من... من متاسفم، خواهش می کنم خوب شو، برگرد..." خنده ای کردم و گفتم: "گریه نکن... دخترک. رسم... رسم روزگار است. گ... گفتم که، دنبال مقصر نباش عزیز من..." رشته خار بالاتر آمده بود. ته حلقم حسش می کردم. گفتم: "تو... ت... ف... فقط... بخند..." این هم از این. آخرین سرفه.

+داستان بالا صرفا زاییده افکار درهم نویسنده می باشد.

+مراجعه شود به: هاناهاکی دزیز.

+متوجه جنسیت شخصیت اصلی شدید؟ کی؟

+دقیقا اونی نشد که می خواستم. شاید بعدا داستان دیگه ای با همین موضوع نوشتم. شما فعلا اینو داشته باشید.

۹ ۰