انگشتهای برهنهی پاش بیحس شده بودن. موهای فِرِش صورتش رو قاب گرفته بودن و ازشون آب میچکید. یک ساعتی میشد که تو برف راه میرفت. صورتش رو دیگه حس نمیکرد. خودش رو هم، دوروبرش رو هم. اهمیتی هم نداشت دیگه، داشت؟ نداشت. دیگه نه.
وقتی به بیشتر از چند متر جلوتر نگاه میکرد، چیزی نمیدید. چراغای محوطه ته مسیر رو قدری روشن کرده بودن، ولی مِه همهچی رو پوشونده بود. برف جمعشده روی سر و شونههاش کمکم آب میشد.
اثری از گربهها نبود. فکر کردن به بچهگربههایی که حتما جایی پناه گرفته بودن از برف و سرما، لبخند رو لبش نشوند. نمیدونست فردا که برسه، باز هم از نزدیک شدن گربهها بهش میترسه یا نه.
یه بار دیگه هم دور زد، رو به قسمت آخر محوطه، جلوی اون در سفید و صورتی آهنی بزرگ.
برفهای وسط راه پا خورده بودن و کمرنگ شده بودن، ولی حاشیهها برف بیشتری داشت. رسید جلوی در. یه گوشه نشست و تکیه داد. بعد آروم آروم دراز کشید.
آسمون قرمز بود. دونههایی که رو صورتش میافتادن، نمیذاشتن که راحت چشماش رو باز نگه داره. به همهی آدمبرفیهای نفرتانگیزی فکر کرد که به خودش قول داده بود دیگه هرگز بهشون نزدیک نشه. یه لبخند دیگه؛ "مامانی، این دفعه دیگه اینجا نیستی که بیای سراغم".
حتی سردش نبود.
چشماشو بست.
چه احمقانه.