۲ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است.

خالی، سفید.

ذهنم.

کلی چیز توی ذهنم بود که بنویسم، اما کو؟ غیب شدن.

لب مطلب این که دیگه خسته شده م.

اون روز داشتم راه می رفتم و فکر می کردم که یهو به خودم اومدم و دیدم دیگه به این فکر نمی کنم که فلان چیز رو توی وبلاگ بذارم.

چون تماشاگر دیگه اونی نیست که سولویگ چهارده ساله تمام شب و روز بهش فکر می کرد.

تماشاگر دیگه دیوارای دعوت کننده نداره، فقط غم داره و غم. غم. غم. غم.

رنگ آبی ش قشنگ نیست و فونتش مثل مورچه هاییه که دارن رو یه کاغذ سفید راه می رن. مورچه های مست.

از اینا گذشته، خود من دیگه چهارده ساله نیستم.

هنوز بچه و خام و احمقم، اما دیگه چهارده ساله نیستم و هیچ وقت هم قرار نیست دوباره چهارده ساله بشم. یا پونزده ساله، یا سیزده ساله...

چه روزای قشنگی گذشت.

قرار نیست وبلاگم رو ببندم، یا به طور دائم برم و دیگه برنگردم.

فقط لازم دارم که برم و یه چیزایی رو با خودم راست و ریست کنم.

آره، می دونم، آدم می تونه چیزی هم نگه و دیگه فقط پست نذاره، اما من نمی تونم. بذار این الزام رو این طوری برای خودم ایجاد کنم:

"تا وقتی این پست این بالاست حق نداری بنویسی، و این پست تا وقتی که وااااقعا ضروری نباشه همین بالا می مونه."

هنوز دیگران رو می خونم، اگر توانی برام مونده باشه.

کامنتی اگر باشه جواب می دم، اگر جونش رو داشته باشم.

اما دیگه نمی تونم بنویسم، نه اینجا و نه تو هیچ وبلاگ دیگه ای. حداقل برای فعلا.

پس آره، احتمالا یه وقتی برگردم و باز هم بنویسم، اما نمی دونم کی.

حتی برای نوشتن این هم از خودم بدم میاد، چون واقعا چه لزومی بود برای نوشتنش؟ نمی دونم، فقط دلم خواست که اینجا باشه.

ممنون که تو این مدت با نوتیفیکیشن "n نظر منتظر تایید" بالای پنل مدیریتم کنارم بودید.

 

بعدانوشت: من واقعا دلم نیومد که این رو نگم. داشتم یه پست درسی می نوشتم (از اونجایی که_اگر نمی دونستید_دارم درس می خونم، بعله) که متاسفانه تا قبل از این پست آماده نشد. حالا حرفای من خیلی هم چیز خاصی نبودن، بیشتر به خاطر این بود که می خواستم یه اشاره ای به این پست بکنم، که از نظر خودم خیلی مفید بود واقعا. دیگه حیفم اومد که چیزی نگم. یادگاری داشته باشید تا وقتی برمی گردم. :دی

بعدانوشت دو: چرا این قدر مهربونید شماها؟ واقعا چرا؟

می‌خواید معلم بشید؟ معلم دبیرستان؟ می‌خواید بچه‌ها ازتون خوششون بیاد؟

راه‌حلش اینه:

هیچی بیشتر از کتاب بهشون یاد ندید. حتی خود کتاب رو هم لازم نیست بهشون یاد بدید، فقط کافیه یه سری سوال از متن بهشون بدید تا دلشون خوش باشه که همون سوالا رو می‌خونن و امتحانشون رو می‌دن و یه نمره‌ای می‌گیرن و تمام.

اگر معلم ادبیات هستید که هیچی. واقعا لازم نیست کاربردتون بیشتر از ساده‌ترین کتاب‌های گام‌به‌گام توی بازار باشه. همین که بشینید یه گوشه و سوالای کتاب رو جواب بدید و بقیه چیزا رو بدید یکی از بچه‌ها از روی کتاب بخونه، کافیه.

مطمئن باشید که اگر این کارا رو بکنید، تو هر کلاس چهل نفره حداکثر پنج نفر به کارتون اعتراض می‌کنن و بقیه خوشحال و راضی می‌رن و میان.

اما...

اما اگر پا رو از این فراتر گذاشتید، اگر درمورد پیشینه تاریخی درسا و نکات اضافه حرف زدید، اگر چیزایی گفتید که واقعا جالب بودن و به درد می‌خوردن اما قرار نبود توی امتحان یا کنکور بیان... تبریک می‌گم، شما تبدیل می‌شید به معلم منفور مدرسه و چیزایی پشت سرتون می‌گن که اگر بشنوید باورتون نمی‌شه.

اگه یه معلم ادبیات ناز هستید که بعد از دو سال تحمل یه گام‌به‌گام سخنگو اومده‌ید سراغ بچه‌ها، اگر نسخه کامل شعری که توی کتاب پاره‌پاره کرده‌ن رو برای بچه‌ها می‌خونید و معنی می‌کنید تا داستان رو بشنون و لذت ببرن، اگر قبل از خوندن شعر کلی اطلاعات درمورد سلسله خوارزمشاهیان و حمله مغول بهشون می‌دید یا خلاصه هر کار جالب دیگه‌ای می کنید، توی همون کلاس چهل نفره دست بالا شیش هفت نفر با تدریستون حال می‌کنن، همین.

چرا کسی باید به خودش این‌همه سختی بده، فقط برای این‌که مورد تنفر واقع بشه؟