۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است.

سلام (قشنگ معلومه تکلیفم با خودم مشخص نیست و یه وقتایی همین‌جوری یه سلام می‌چسبونم اول پستام) 

چند وقت پیش این پست رو دیدم و با خودم گفتم، چرا که نه؟ هم کتاب خوندن کارمه و هم نوشتن درمورد کتابا. خلاصه سنگ مفت و گنجشک مفت، منم که از خداخواسته.

خیلی توضیح اضافه‌ای نمی‌دم. چالشی بود که در اون یکی از کتابای نشر صاد رو انتخاب می‌کردیم و نسخه الکترونیکش رو هدیه می‌گرفتیم و بعد تا ٢٨ مهر درموردش می‌نوشتیم. آفرین، من بازم دقیقا لب مرز دست به کار شده‌م!

من کتاب آتشگاه رو انتخاب کردم، نوشته آقای احمد مدقق. 

دوازده تا کتاب موجود بود و من هم که اصلا تو انتخاب کردن خوب نیستم. اما بالاخره، در نتیجه مشورت‌هایی با خانم مادر و تجربه خوبی که ایشون از خوندن کتاب آوازهای روسی آقای مدقق داشتن، آتشگاه رو انتخاب کردم. برای خودم هم جالب بود اصطلاحات و کلمات محلی استفاده شده توی کتاب، همیشه جالب بوده.

داستان کتاب توی روستایی در افغانستان به اسم بلوطک(در نزدیکی کوه آتشگاه) و در زمان حمله شوروی به افغانستان اتفاق می‌افته. البته اون وسط گاهی گریز به زمانی خیلی دور که دقیق نفهمیدم چه زمانی هست هم زده می‌شه.

شخصیت اصلی داستان، پسر نوجوانیه به اسم حبیب.

اولین چیزی که درمورد روستا و آدماش نظر آدم رو جلب می‌کنه، اینه که

در بلوطک هرکس چند کار یاد دارد!

بله، مثلا بابای حبیب علاوه بر این‌که قصاب خوبیه، بلده آتیشای رنگی درست کنه. آتیشایی که هیچ‌کس دیگه‌ای بلد نیست و رمز درست کردنشون نسل به نسل تو خونواده‌شون وجود داشته. پدرش چند بار سعی می‌کنه این کار رو به حبیب هم یاد بده، اما حبیب هر بار اون‌قدر سرگرم و مجذوب دیدن شعله‌های رنگی می‌شه که درست کردن ماده اصلی رنگی کردن آتش، یعنی پودر برقک رو یاد نمی‌گیره. یا مثلا بابای دوست حبیب، اَنوَر، هم نجاره و هم رادیو و این‌جور چیزا تعمیر می‌کنه. 

مردم دارن زندگی خودشون رو می‌کنن، زیر سلطه‌ی خان. ایوب‌خان. مردی که بین مردم به روباه معروفه.

البته معلوم‌دار بود که پشت‌سرِ خان این حرف‌ها را می‌زدند، پیش رویش که هیچ‌کس جرئت نداشت به او روباه بگوید. حتی به روباه‌های دشت و بیشه‌های اطراف هم کسی از ترس نمی‌گفت روباه، چون ممکن بود به گوش یکی از نوکرها و آدم‌های خان برسد و فکر کند منظورش ایوب‌خان است.

داستان از جایی شروع می‌شه که انور به حبیب می‌گه که می‌خواد بره و قلعه خان رو آتیش بزنه. همین‌جوری باهم حرف می‌زنن و کل می‌ندازن، و آخر قرار می‌شه حبیب برای ثابت کردن جرئتش بره سمت قلعه‌ی خان. (اینجاهاش یه جورایی من رو یاد کتاب هیچ‌کس جرئتش را ندارد انداخت) حبیب می‌ترسه، اما به روی خودش نمیاره. منتظر فرصته که تو همین گیرودار، روباه قفل دست‌ساز مرغانچه* رو می‌شکنه و مرغاشون رو می‌خوره. بابای حبیب اون‌قدر ناراحت می‌شه که بلند به پدر روباه لعنت می‌فرسته و همون‌جا نوکرا و دهقانای خان می‌گیرنش و می‌برنش به قلعه. بعدا معلوم می‌شه که این فقط یه بهونه بوده برای این‌که پدر حبیب رو بکشن به قلعه برای مقاوم‌سازی اونجا در برابر نیروهای شوروی که همین‌جور به روستا و تصرف قلعه نزدیک‌تر می‌شده‌ن. 

دیگه بیشتر از این نمی‌گم، داستان لو می‌ره. 

کتاب کوتاه و قشنگی بود. دیر شروعش کردم، اما وقتی شروعش کردم دیگه یه‌سره خوندمش، و از خوندنش لذت هم بردم. نمی‌تونم بگم که وای محشر بود و بی‌نظیر بود و این‌جور چیزا، اما کتاب جالبی بود که ارزش یک بار خوندن رو داشت. 

ببخشید اگر طولانی شد.

زشته این‌همه بنویسیم و هیچ تشکری از آقای صفایی‌نژاد و نشر صاد نکنیم. خیلی ممنون! 

+برای اطلاعات بیشتر درمورد حمله شوروی به افغانستان. موقع پرس‌وجوی این مورد، متوجه شدم که باباجون علاوه بر هشت سال جنگ خودمون، توی اون جنگ هم حضور داشته.

+صفحه کتاب در سایت نشر صاد. 

*کلمه‌ای قشنگ، به معنای مرغدانی، لانه مرغ و خروس‌ها. 

چهارزانو نشسته بود.
اشک هایش را پاک کرده بود و همه چیز را نوشته بود.
به دریچه کولر روبرویش خیره شد:
"می دونم که اون تو نیستی، ولی بذار همین طوری باهات حرف بزنم.
می دونم می گن که برای هر چیزی و هر کاری باید انگیزه داشته باشی. منم دارم، خودت می دونی.
فقط...
فقط نمی دونم تا کی می تونم به دعا کردن بسنده کنم.
نمی دونم تا کی می تونم دلم رو این جوری راضی کنم.
می ترسم، عین چی می ترسم.
از این می ترسم که خودم حرکت کنم و منتظر برکتت بمونم. حرکت...
نباید حرکت کنم. می ترسم."
دست ها را می دید که از میان تاریکی اتاق، چارچوب در را چسبیده اند. 
نفس عمیقی کشید.
چشم هایش را بست و زمزمه کرد:
"Take an angel by the wings
time to tell her everything
ask her for the strength to stay"

بار دیگر

من دختری و تو کتابی

من مادر و پدر و خواهری دارم

که دوست دارند من کتابخوان باشم

اما من

فیلم را به آن ترجیح می دهم*


حالا بیا صداهه، بیا بشین کنارم.

قرار نیست باهم دعوا کنیم، باشه؟

قرار نیست بهم بگی که موفق نمی شم. بذار اگر موفق نشدم، میام سراغ خودت. می دونی که میام، مثل همه وقتایی که اومدم تا سرم داد بکشی و آب دهنت بپاشه رو صورتم و آخرش هلو یا نارگیلت رو پرت کنی اون ور و بغلم کنی، با این که ازت بغل نخواسته م. بذار فعلا با هندونه هایی که زیربغلمه خوش باشم، باشه؟

بیا صداهه، بیا بشین اینجا. بیا تماشام کن که جزوه هام رو می نویسم و کارام رو با نیکو هماهنگ می کنم.

بیا، نمیای؟ نمیای بشینی کنارم تا باهم از پنجره نداشته مون بیرون رو تماشا کنیم و منتظر پستچی بمونیم؟ سرزنشم نکن صداهه، می دونم. می دونم اون همه کتاب نخونده ی چاپی و الکترونیک تلنبارشده دارم. بذار به رسیدن این جدیدا فکر کنم و دلم رو بهشون خوش کنم. بذار گلودردی که نه کروناست و نه سرماخوردگی رو یه جوری آروم کنم. بیا دیگه صداهه. ببین، من این همه بالش نامرئی روی طاقچه ندیدنی پنجره نداشته مون چیده م، فقط واسه ما! قشنگ نیست صداهه؟ می بینی چه قدر نرمن؟ جون می دن کتابام که رسید، بشینم رو همینا و ژاکت نارنجی مو به خودم بپیچونم و جورابام رو بکشم بالا و فراموش کنم که دنیایی وجود داره.

هرکسی یه زمانایی لازم داره همین جوری خودش رو ول کنه و دنیا رو فراموش کنه. تنهای تنها بشینه و ببینه که چه اتفاقی می افته اگر هیچ اتفاقی نیفته.

تو هم می خوای کنار من تنهای تنها بشینی صداهه؟ از اون تنهاییای ناراحت نیست، فکر نکنم باشه. میای؟

قرار بود سرزنشم نکنی صداهه. هرکس یه جوری مصرف گراست.

خوب گوش بده، این صدای موتور پستچی نیست؟

اصلا قراره با موتور بیاد یا ماشین؟

شبیه صدای پستچیه.


*شعر از: خواهرم