فکر میکردم آخرین پست مال شهریور بوده، ولی دیدم اشتباه میکردهم. اعصابم بههم ریخت که شهریور خالی شده. نمیخواستم این اتفاق برای مهر ماه هم بیفته و خالی بمونه، ولی راستش هرچی فکر میکنم؛ حرفی به ذهنم نمیرسه. یکی از کانالهایی که در تلگرام دنبال میکنم و دوست دارم، یک روز در جواب کسی که گفته بود «چرا کانال یوتوب نمیزنی؟» جواب داد «این دنیا به اندازهی کافی چیزهای بیهوده داره و فکر نمیکنم لازم باشه من هم بهشون اضافه کنم» و من از اون روز به این حرف فکر میکنم.
این روزها ذهنم هر روز درگیر و درگیرتره و کارهام زیاد و زیادتر. زندگی بزرگسالی داره ذرهذره تحلیلم میبره.
ورودیهای جدید دونه به دونه با خانوادههاشون میان دانشگاه برای ثبتنام. بامزهست تماشای ذوق همگیشون، جوری که پلههای دانشکده رو با شور و شوق میان بالا. هماتاقیم گفت «کاش ثبتنام ما هم جوری بود که با خانوادههامون میاومدیم.» و من یادم افتاد که هرچند برای ثبتنام مثل همه تنها بودم، ولی روز تحویل خوابگاه، با بابا و مامان اومدیم تو دانشگاه کمی گشتیم و دانشکده رو پیدا کردیم و روی نیمکت غولپیکر عکس گرفتیم. بابت این خاطرهی طلاییرنگ توی محفظهی ذهنم شکرگزارم.
هرچی بزرگتر میشی کمتر فرصت زندگی داری...