داشتم فکر میکردم که به یاد آوردن این خاطرهها مهمه؛ دلم نمیخواد یادم بره. هیچجای دیگهای هم ازشون ننوشتهم، حیف نیست فراموش بشن؟ راستش نمیدونم، شایدم نباشه. ولی به هر حال میخوام بنویسم.
امسال بعد از سه سال رفتم نمایشگاه کتاب و تو غرفه وایسادم. دفعهی... سوم بود. جالبه راستش، من ازش خوشم میاد. واضحه وگرنه برنمیگشتم. البته شایدم برمیگشتم، عقل و بار درست و حسابی که ندارم. به هر حال.
من شیش روز نمایشگاه بودم. اول میخواستم مفصل و منسجم بنویسم ولی راستش اینقدر این مدت بلند ننوشتهم که حتی درست نمیدونم چهطوری باید سر و ته مطلبم رو بههم ربط بدم. (حالا شما تصور کنید امتحان پایانترم یکی از درسام نوشتن یه مقالهست که مهمترین نکتهش فقط همین انسجام داشتنه. خدا رحمم کنه.)
بذار اول از چیزای عجیبی که دیدم بگم.
من راستش تو این مدت متوجه شدهم که بعضی مردم تا چه حد از فضای کتاب دورن. مثلا عدهی خیلی خیلی زیادی هستن که اصلا از ساختار نمایشگاه سر در نمیارن، حتی در این حد که مثلا ناشرای عمومی یه جان و ناشرای کودک یه جای دیگه. اینکه هر غرفهای مخصوص به یه نشره، اینکه مثل کتابفروشی نیست که آدم بتونه تو هر مغازهای هر کتابی رو پیدا کنه. نمیتونید تصور کنید من هر روز به چند نفر توضیح میدادم فلان کتاب رو نداریم و باید برن سراغ ناشرای عمومی. حالا فلان کتاب چیه؟ چند تا گزینهی ثابت و یکسان: مغازه خودکشی، مغازه جادویی، هنر شفاف اندیشیدن، دختری که در اعماق دریا افتاد، بادام و از اینجور چیزا. یعنی کتابایی که یهو نمیدونم چی شد که تو فضای مجازی اینقدر صدا کردن و همه اسمشون رو شنیدهن. کتابایی که اکثرا حتی با یه نگاه به در و دیوار غرفه مشخصه که هیچ ربطی به اینجا ندارن! :دی
بعد شما فکر کن، من میخواستم به یه نفر بگم فلان کتاب خیلی ارزون و قیمت مناسبه، میگفتم «برش دار بابا، قیمت یه چیپسه!»، بعد یکی از بچهها میگفت که شنیده یه باباهه داره به بچهش میگه «مطمئنی این کتاب رو میخوای؟ میتونی به جاش شیش تا پفیلا بخریها!». :دییی
یا چیز دیگهای که اکثرا ازش اطلاع ندارن میدونید چیه؟ تفاوت چاپ با جلد. یعنی اینکه مثلا اگر روی این کتاب نوشته چاپ سوم، به این معنی نیست که یه جور مجموعهست که آدم باید اول دو تا کتاب دیگه رو بخونه و بعد بیاد سراغ این.
جالبه، نه؟ شاید باید همچین پستهایی نزدیکای نمایشگاه منتشر بشن بلکن وبلاگ فلکزدهی من دستکم یه فایدهای هم برای کسی داشته باشه.
در مقابل، به نظر من آدما بیشتر از چیزی که ما فکر میکنیم کتاب میخونن! یعنی... نمیدونم. من اصلا نمیدونم نرخ مطالعه و فلان و بیسار چهجوری محاسبه میشه، سر در نمیارم. ولی اینجور مکانها و این ملاقاتها بهم دلگرمی میدن. میبینم که نه، انگار دستکم یه عدهای هنوز کتابا رو دوست دارن!
چیز دیگهای که برام جالب بود سلیقههای متفاوت آدما بود. نمیتونید تصور کنید بعضیا چه سلیقهی specific و جزئیای برای انتخاب کتاب دارن. مثلا کتابی که شخصیتش دختری تو فلان سن باشه که دچار فلان بیماری نوروتیکه و یه دوست اینطوری هم داره. خب برای همچین چیزایی خیلی وقتا من فکر میکنم باید برم یه کتاب بنویسم. :)) یا مثلا استلا که تو بخش کودک وایساده بود حتی چیزای عجیبتری هم میدید؛ مثلا اون مامانه که اومده بود و برای بچهی زیر یک سالش کتاب فعالیتی میخواست و با دستش شکل قیچی رو نشون میداد!
یا مثلا فرق دیگهی آدما میدونید چیه؟ بعضیا هستن که میان و چند ساعت میگردن و در نهایت، دو تا دونه کتاب با قیمت متوسط انتخاب میکنن (یا حتی نمیکنن) و میرن. من درکشون میکنم، خودم هم همینجوریام چون بودجهم نامحدود نیست و باید با دقت انتخاب کنم. ولی در مقابل عدهای هم هستن که میان و بدون ذرهای فکر کردن، گرونترین کتابا رو برمیدارن و میرن. حتی براشون مهم نیست چی توی کتاب نوشته، فقط میپرسن «خوبه؟». صادقانه بخوام بگم، من خودم تلاش میکنم کتابایی که دوست نداشتهم رو به کسی پیشنهاد نکنم و اونایی که نخوندهم رو هم معمولا میگم که خودم نخوندهم. ولی همهی آدما اینطوری بهش نگاه نمیکنن. خیلیا هستن که فروشندهن، معلومه که اگر از یه فروشنده درمورد کیفیت جنسش بپرسی، بهت نمیگه که آشغاله!
تازه، میدونستید تو نمایشگاه چهقدر کتاب دزدیده میشه؟ خیلیا کتاب رو همونطوری با شرینگ (یعنی مثل بکسهای آبمعدنی که مثلا شیش تا بطری توشه) بلند میکنن و میرن. بابا میگه یه بار که تو نمایشگاه بوده، یه نفر بهش سپرده که مواظب قرآنها باشه تا کسی ندزدهشون. بابا میگه من اینطوری بودم که «بابا مگه قرآن رو هم کسی میدزده؟!» ولی خب چرا ندزده آخه؟ هرچیزی که قابلیت تبدیل به پول داشته باشه، قابلیت مورد سرقت واقع شدن هم داره. :))
چیزایی هم درمورد خودم متوجه شدم. مثلا فهمیدم که ارتباط با غریبهها در این حد که درمورد پنج تا کتاب باهاشون حرف بزنم، اصلا برام سخت نیست. من دیگه هیچوقت قرار نیست اون آدم رو ببینم، این خیلی کمک میکنه. ولی وقتی این بازه طولانیتر میشه... خب مزخرفه. اونجاست که شروع میکنم به فرار کردن و «من از آدما بدم میاد» و اینجور چیزا. نمیدونم.
یا مثلا حافظهم خیلی ضعیفه. داستان خیلی کتابایی که چند وقت پیش خوندهم رو یادم نمیاد، فقط یادمه که خوشم اومد یا نه.
بعد میدونید، اگر زیادی بهش فکر کنم یه کوچولو آزارم میده. من کلا با مفهوم نمایشگاه موافق نیستم. میدونم که چهقدر به ضرر کتابفروشهای محلیه و بهشون آسیب میزنه. خودم خیلی وقته حتیالامکان از نمایشگاه خرید نمیکنم. ولی... وای نمیدونم باز دارم حال خودمو بد میکنم. :دی بیشتر اینجوریه که خودمو آروم میکنم که «نه، من دارم در راستای ترویج کتابخوانی تلاش میکنم» و تا حدی هم درسته. بابا این آدم که اومده نمایشگاه، بذار لااقل بهتر و راحتتر انتخاب کنه؟ نمیدونم.
در کل بخوام بگم، تجربهی خوب و جالبی بود، از اون چیزای نابی که هرکسی تجربه نمیکنه؟ مثلا چند نفر میبینه که یه بچه برداشته و دور تا دور یه کتاب رو جویده و تفی کرده؟ یا مثلا اینکه زیر کانترهای غرفهها چه خبره؟ درسته که یه روز (بیستوشیشم) به طرز خیلی وحشتناکی شلوغ شد و واقعا در چند نقطهی زمانی آرزوی مرگ کردم، ولی خب که چی؟ دو سه روز پیش صبا بودم، شاید برای اولین بار تو زندگیمون. تازه، من چند تا از بچههای وبلاگ رو تو نمایشگاه دیدم و خیلی خوشحال و مفتخر شدم از دیدنشون.
کسی چه میدونه، شاید حتی شما رو هم دیده باشم و هیچکدوم نفهمیده باشیم. :)
عه من اگه میدونستم شماها اونجاکار میکنید میومدم سلامی میکردم :))
فقط اونجا که تفاوت جلد و چاپ رو نمیدونستن :/
راز کار کردن با انتشاراتیا چیه ؟ :دی