روزها میگذرن.
میرم سر کلاس و برمیگردم خوابگاه، آخر هفتهها برمیگردم خونه.
حوصلهی بیرون رفتن ندارم، تو اتاق راحتترم. فقط وقتایی که بارون میزنه، عین جت هودیم رو میقاپم و از اتاق میزنم بیرون؛ سمت زمین چمن.
سر کلاس حالم خوبتره معمولا. از رشتهم راضیام و باهاش خوشحالم، از دانشگاه هم همینطور. اول خیلی بابت دانشگاه ناراحت بودم ولی حالا واقعا مشکلی باهاش ندارم، خیلی هم خوبه، دلم هم بخواد. از سرم هم زیاده. :/
خوابگاه جای جالبیه. یهو میبینی پنج شیش نفر که شاید حتی اسمشون رو هم ندونی دارن وسط اتاق میرقصن. یا یهو میان تو و باید داد بزنی که "هرکی داره میاد لیوانشم با خودش بیاره، ما لیوان اضافه نداریم!".
هماتاقیام دخترای خوبیان، به خاطرشون خدا رو شکر میکنم. اگر ناراحت باشی ازت میخوان که باهاشون حرف بزنی و اگر مریض باشی برات سوپ درست میکنن و نمیذارن به نبات دست بزنی. حالا باهم اینساید جوک داریم و تیکههایی که بقیه موقع شنیدنش گیج میشن ولی ما پخش زمینیم. اولین بار زینب بود که گفت "مشکل داری؟ مشکلگشا ابوالفضل!" و حالا کل اتاق و اتاقهای حومه منتظر فرصتن که حوالهت بدن به حضرت ابوالفضل. اون روز تو سلف همکلاسیام میگفتن "دیشب یه عده دیوونه داشتن با صدای بلند باب اسفنجی میخوندن!" که من خندهم گرفت و گفتم که اون صدا از اتاق ما بوده و لیدرشون هم من بودهم. اساسا نه تنها در سطح خوابگاه، بلکه در سطح دانشگاه؛ هرجا سروصدایی در کار باشه نام اتاق ۴۶۱ میدرخشه. شوخی نمیکنم، هر بار تو سلف پیششون نباشم فقط صدا رو دنبال میکنم و بهشون میرسم.
اون شب که مریض بودم، رفتم دکتر و سرم زدم. تنهایی. خسته شدم و هوا تاریک بود و ترسناک، ولی از پسش براومدم. تو ذهنم همیشه تنهایی دکتر رفتن به معنی بزرگ شدن بود، ولی راستش الان احساس بزرگی نمیکنم. :دی خاله فرداش زنگ زد و دعوام کرد که چرا بهش خبر ندادهم و خودم تنهایی رفتهم و قول گرفت که دفعه بعد به اون زنگ بزنم. با اینکه حدود دو هفته پیش بود، کبودیش تازه داره از بین میره و نمیدونم چرا.
ورودیای رشتهی ما امسال خیلی زیادن، واسه همین هم دو گروه شدهیم. من تو گروه یکَم. سه تا کلاس مشترک با گروه دو داریم. با بچههای گروه خودمون کنار اومدهم و به جز دو سه نفر به کسی حس بدی ندارم. درمورد گروه دو برعکسه، تقریبا همهشون رومخمن. :/
قرار گذاشتیم هفتهای یه فیلم ببینیم ودرموردش حرف بزنیم. فیلم اول رو دیدیم و درمورددش حرف زدیم و همهچیز خیلی اوکی بود. هفته بعدش که عدهی بچهها بیشتر شده بود و اکثرشون هم از اون یکی گروه بودن ولی خوب نبود. همین که میاومدیم یه چیزی بگیم، هرهر میخندیدن و "وای شماها چهقدر فرهیختهبازی درمیارید!" و بعد هم نشستن به غیبت کردن درمورد استادا و بچهها. :)) این هفته هم میرم و اگر دیدم باز همون آشه و همون کاسه، دیگه نمیرم.
یه چیزی که تو همین جمعها آدم میفهمه، نظرات متفاوت آدماست. همونطور که گفتم من تقریبا نسبت به همهی بچههای گروهمون حس خوبی دارم و فقط دو سه نفر هستن که تازه اونا هم در این حد که صرفا ترجیح میدم دور و برشون نباشم. یا مثلا همهی استادهامون برام دوستداشتنی و قابلاحترامند، فوقش یکی بیشتر از اون یکی. توی اینجور جمعها میفهمم که چهقدرررر بچهها نسبت به همدیگه و نسبت به اساتید حس منفی دارن. فلانی که احمقه، فلانی چیزی بارش نیست، فلانی پرمدعاست، فلانی حرف چرت زیاد میزنه. نمیدونم... واقعا لازمه زندگی رو تا این حد از چیزی که هست برای خودمون سختتر کنیم؟ :))
پنج شیش تا ازهمکلاسیام انصرافیای مکانیک شریف و برق تهران و اینجور چیزا هستن و واقعا برای من عجیبه این قضیه. یعنی چی شده که طرف ترم پنج برق تهران رو ول کرده و نشسته تمام درسای انسانی رو خونده و از اول کنکور داده که حالا اینجا باشه؟ نمیدونم واقعا. آرزوی موفقیت برای همه!
با سه چهار تا از بچهها صمیمیترم یه ذره، باهم میریم و میایم. یه روز هم نشستیم رو پلهها و فاضل خوندیم. :)) زینب که داشت رد میشد تا با دوستاش بره بیرون ما رو دید و خیلی براش تعجبانگیز بود. :دی فرداش داشتیم تو اتاق ما درس میخوندیم، چون هماتاقیام همه رفته بودن خونه. میخوندیم و هرجا نکتهای به ذهنمون میرسید باهم درموردش حرف میزدیم. وسطش یه جا برگشت گفت "ما هم رشته انتخاب کردیما... این چیه باید درمورد همهچیز اینقدر صریح و جدی صحبت کنیم؟!".
شلوغیای دانشگاه کم و زیاد میشن. این هفتهی اخیر همه به اعتصاب تو دانشکدههای خودشون رو آورده بودن و تا جایی که من دیدم و شنیدم، جلوی سلف خیلی شلوغ نشده بود.
اوضاع روحیم تعریف چندانی نداره ولی خب میگذرونیم چون چه چارهی دیگهای داریم؟ دوباره وارد فاز عدم وجود ذرهای امید به بهبودی شدهم ولی خب فقط تلاش میکنم سرم رو شلوغ کنم تا وقت نداشته باشم که فکر کنم. هندزفری همهی روز تو گوشمه و هرجا چیزها زیادی overwhelming میشن، صدای آهنگ رو زیاد میکنم تا چیزی نشنوم. یکی از گوشیهای هندزفریم خراب شده و این هفته باید این یکی هدفونها رو با خودم ببرم برای مواقع ضروری. یه وقتایی میفهمم که چهقدر سر کلاس پاهام و انگشتام رو تکون میدم و دست خودم نیست. اون روز در همین حین که داشتم پام رو تکون میدادم، یکی از بچهها از استاد یه سوال در همین مورد پرسید و بغلدستی من گفت "استاد من شنیدهم این یه مشکله" و من اینطوری بودم که خیلی ممنونم. :)))
الان همینا به ذهنم میرسه.
از شما چه خبر؟
انتظار داشتم وقتی بغلدستیت گفت استاد شنیدم این یه مشکله هماتاقیت از یه جایی ظاهر بشه و بگه: مشکلگشا ابوالفضل :))
خدا رو شکر که اوضاع بهتر و راحتتر شده برات. دلم برای دانشگاه تنگ شد. چند روزم هست لازمه که برم ولی میترسم :/