تکیه دادهیم به دیوار پشتبوم. آسمون سیاهه و حتی یه دونه ستاره هم دیده نمیشه. دیروقته و لامپ بیشتر خونهها خاموشه و نوری از پنجرهشون بیرون نمیزنه. خار کاکتوسها تو پاهای برهنهمون فرو میره، ولی چه اهمیتی داره وقتی هردو همینطوریش هم سر تا پا زخم و زیلیایم؟
یه لیوان دست هرکدوممونه و بطری یک و نیم لیتری اسپرایت وسطمون جا خوش کرده.
میگه: امروز چی کارا کردی؟
میگم: کتاب خوندم، سریال دیدم، همون کارای همیشگی. یه کم شدیدتر، شاید.
میگه: چرا شدیدتر حالا؟
میگم: escapism.
پوزخند میزنه.
میگه: اینم از اون کلمههاییه که از بوکتاک یاد گرفتهی؟
میگم: آفرین، زدی تو خال.
میگه: حالا از چی داشتی فرار میکردی؟
آه میکشم. یه قلپ از لیوانم میخورم.
میگم: نمیدونم. همهچی؟ هیچی؟ خسته و غمگین بودم. حرفا و فکرا تو سرم وول میخورن اما راهی برای بیرون ریختنشون بلد نیستم. حتی نمیدونم فایدهای هم داره یا نه. یه تکگویی خیلی طولانی و بیسروته. خستهکننده میشه.
سکوت.
میگم: به نظرت چرا میگن خودکشی یعنی ناامیدی؟
میگه: طرف حتما ناامیده از لطف خدا که میخواد جمع کنه و بره و نبینه که شاید جلوتر اوضاع درست بشه.
میگم: شایدم طرف بدجوری امیدواره که خودشو راحت کنه و لطف خدا اونور گریبانگیرش بشه و ببخشنش.
سکوت.
نگاهش میکنم. بهم خیره شده، با چشمای ترسون. به گلوش خیره میشم که آبدهنش رو قورت میده.
سرم رو تکون میدم و میخندم.
میگم: نترس، من نمیخوام برم. درمورد خودم حرف نمیزنم. حالا برای اولین بار بعد از سه چهار سال، دلم میخواد زنده بمونم؛ میخوام زندگی کنم. جاهایی هست که میخوام ببینم و کارایی هست که میخوام بکنم. باید زنده بمونم.
صدای رها شدن نفس حبسشدهش رو میشنوم. لیوانش رو سر میکشه و دوباره پر میکنه. بطری به نصفه رسیده.
میگم: تازگیا حتی از پیر شدن هم میترسم.
میگه: قبلا نمیترسیدی؟
میگم: نه. اون موقع زیادی مطمئن بودم که هیچوقت پیر نمیشم. ولی حالا میترسم. اون شب خواب دیدم که تو اتاق راه میرم و با وحشت به پیر شدن فکر میکنم و مرلین مونرو.
میخنده.
میگه: پیر شدن که بد نیست.
سرم رو تکون میدم.
میگم: چرا، هست.
سکوت.
سکوت.
میگم: من آدم بدی هستم؟
میگه: چرا این حرف رو میزنی؟
میگم: اینکه دلم میخواد زنده بمونم، اینکه با اختیار خودم در مسیر دَووم آوردن قدم برمیدارم، باعث میشه حس کنم آدم کثیف و مزخرفی هستم.
میگه: تو فقط تو paradise گیر کردهی.
میگم: شاید.
میگه: واسه همینم کثیف نیستی. فقط شاید بهتر باشه دست از دویدن بیمعنیت برداری وقتی هنوز دلیلش رو پیدا نکردهی دوست من. هدفای کوچیک هم خوبن. همینکه زنده بمونی، همینکه یه روز دیگه هم تلاش کنی، همینکه فارغالتحصیل بشی، همینا هم فعلا خوبن.
لیوانم رو به لبم نزدیک میکنم. خالیه. پرش میکنم.
میگم: ولی تا کی؟
میگه: هوم؟
میگم: تا کی باید صبر کنم تا خُم مِی رو پیدا کنم؟ از کجا بدونم یه روزی پیداش میکنم یا نه؟ اصلا لازمه که حتما پیداش کنم؟
میگه: نمیدونم.
سکوت.
میگه: همهی اینا به خاطر حرفای دیگرانه.
سرم رو تکون میدم.
میگه: اونا ارزش تو رو تعیین نمیکنن.
زیر لب میگم: ولی ازم متنفر میشن.
میگه: خب بشن.
میگم: به خودم میگم اهمیت نداره که بقیه درموردم چی فکر میکنن و من باید کاری که خودم باور دارم درسته رو انجام بدم، ولی واقعا اهمیتی نداره؟ پس چرا اینقدر روم تاثیر میذاره؟
میگه: نمیدونم.
لیوانم رو یهنفس سر میکشم و میخندم. سرم رو تکون میدم.
میگم: تو هم که هیچی نمیدونی.
میخنده.
میگم: اسپرایته واقعا زیادهروی بود. شاید بهتر باشه دفعه بعد یه چیز کوچیکتر برای خوردن پیدا کنیم. شد مثل جریان آبانبه.
میگه: همینه که هست.
تکیهمون رو از دیوار میگیریم و به سمت در میریم.
ردپای هردومون خونیه.
منم به این خیلی وقتا فکر کردم.
شاید برای اینه که هنوز اونقدری دربرابر دیگران قوی نیستیم... یا هویتمون هنوز اون طور که باید محکم و مستقل نشده؟ نمیدونم احتمالا یه چیزی توی این مایه هاست... شایدم عادت کردیم به "مدام نگران بودن."