یه ترم گذشت.
امروز کارنامهم رو گرفتم. نوزده و هشتاد و شیش، رتبه دوم کلاس.
دوم شدنم از یه جهت حقمه و از یه جهت نیست. از این جهت حقمه که نفر اول کلاس، یه خرخون به تمام معناست و شاید هشت برابر من درس خونده بود و نُه صدم تفاوت خدایی حقش بود. از این جهت حقم نیست که خیلیا بیشتر از من تلاش کرده بودن اما نمرههای پایینتری گرفتن. به هر حال هرچی که هست، دیگه تموم شده.
الان دیگه باید بتونم یه برآورد نسبی از اوضاع داشته باشم. من واقعا از انتخابم ناراضی نیستم، باهاش خوشحالم. خوشحالم که اومدم انسانی، واقعا خوشحالم به خاطرش. یکی از بزرگترین ترسام این بود که وقتی به این نقطه رسیدم، بیفتم به فکر تغییر رشته. به پشیمونی. اما خب اینطور نشد.
امسال برام خیلی راحتتر از پارسال بود، مخصوصا اوایل سال. دیگه غریبه نبودم، دیگه تنها نبودم. درسته که دوستای مدرسهایم واقعا توی دنیام نیستن و این اصلا تقصیر اونا نیست بلکه خواسته خودمه، اما واقعا از بودنشون خوشحالم. اینکه میدونم اگه نرم مدرسه، کسی متوجه میشه و به این فکر میافته که "چرا نیومد؟". همین که هستن و وقتی ناراحت باشم، میتونم تو بغلشون گریه کنم. و اونا همه تلاششون رو میکنن که من رو بخندونن، که از اون حال بیارنم بیرون. آدمایی که میتونم باهاشون به اینساید جوکایی که داریم بخندم و باهاشون بحث کنم و خیلی اوقات هم آخرش باهم موافق نباشیم.
معلما هم معلمای بهتریان. پارسال فقط به خاطر معلم ریاضی و عربیم به خودم میگفتم: "دووم بیار، همهشون به دردنخور نیستن، بمون، غر نزن." اما امسال خدا رو شکر اوضاع بهتر بود. معلم خوب هم زیاد داشتیم.
ولی هرچی بیشتر پیش میرم، بیشتر به این نتیجه میرسم که اشتباه نکردم. وقتی به کتاب شیمی و فیزیک دوستام نگاه میکنم و مورمورم میشه، و بعد نگاهم میافته به کتاب جامعهشناسی یا علومفنون یا منطق عزیزم و لبخند میزنم. وقتی از نشستن سر کلاسا و یاد گرفتنشون لذت میبرم. وقتی خوب میفهممشون، وقتی میبینم که نگاهم رو عوض کردن. آره، نمیخوام دروغ بگم. من از آینده شغلیش میترسم. میترسم که در آینده آویزون مامان بابام باشم تا سی سالگی. اما خب، شب دراز است و قلندر بیدار، نه؟ I'll figure it out, I will.
درکل، دبیرستان اون چیزی نیست که تو فیلما میبینی، یا اون چیزی که فکر میکنی. آره، bullyها هستن، اما اینا هموناییان که پارسال هم باهاشون همکلاسی بودم. چی توشون عوض شده، نمیدونم واقعا. شایدم واقعا تاثیر دبیرستانه. شایدم فقط برای من اونطوری نیست. رویهم تغییر کرده، اما نه اونطور که تو دوروبریام میبینم. اگه پارسال روزی یه ربع هم درس نمیخوندم و هیچوقت به پرسشای کلاسی یا امتحانا اهمیت نمیدادم، الان سعی میکنم روزی یک ساعت رو بخونم. سعی میکنم برای پرسشا آماده بشم. درسته که خیلی اوقات موفق نمیشم، اما واقعا سعیم رو میکنم.
یه کم هم بزرگ شدم، نه؟ خودم حس میکنم تغییر کردم، واقعا اینطور بوده؟
سلام :)
میشه با فیزیک مورمورتون نشه ؟ چون اونوقت باید با راه رفتن و نشستن و اصلا همین دیدن کتاب و خوندنشم مورمورتون بشه D: یا دیدن آسمون آبی ،و شب های پرستاره ، چشیدن مزه ی عسل و خیلی چیزای دیگه :))