دیشب رفتیم تئاتر. تئاتر کودک.
وارد خانه جوانان که شدیم پسرخاله گفت که قبلا اونجا رفته. زینب هم همینطور. گفتم من نه. اما وقتی رسیدیم جلوی ساختمون یادم اومد که دو بار رفتم اونجا با کارلا، رفتیم تئاتر دیدیم. پِپه بود و... همین الان یادم اومد، آرزوی عجیب نیکلا اگه اشتباه نکنم. قشنگ بودن، یادش به خیر.
حالا چرا رفتیم؟ چون ساره مهمونمون کرده بود.
ساره کیه؟
ساره دخترخاله مامانه. چهار سال از من بزرگتره. همسن من بود که با دوستپسرش ازدواج کرد. همه باهاش مخالفت کردن و باهاش حرف زدن. مامان، خالهها، مامانجون، مامانش، همه. قبول نکرد، گفت عاشقشم. گفت باهم میسازیم زندگیمونو. جلوی همه وایساد و ازدواج کرد.
اولای امسال بود که فهمیدم میخواد طلاق بگیره. باهم نمیساختن خب، دو تا آدم از فرهنگای کاملا متفاوت و خانوادههای مختلف. اما خب شوهرش طلاقش نمیده، حق طلاق هم دست شوهرشه. راستش نمیدونم دقیقا وضعیتش چهجوریه، چون جلوی من درموردش صحبت نمیکنن کلا.
ساره از اول ساره نبود، اسمشو همین چند ماه پیش عوض کرد. هنوز هم سخته که به این اسم صداش کنم، اما بهش حق میدم. به نظر من هم اسم قبلیش قشنگ نبود. آره، اسمش رو عوض کرد، قیافهش رو عوض کرد و دوباره وایساد جلوی خانوادهش و گفت میخوام بازیگر شم. و بازیگر شد. نه بازیگر گنده و سلبریتی و سوپراستار، ابدا. ولی خب، شروع کرد دستکم.
درسته که خیلی اخلاقاشو تایید نمیکنم، تو خیلی چیزا درکش نمیکنم و از همه بیشتر ازدواجش، اما یه جورایی تحسینش میکنم. خودشو جمع کرد. بلند شد از جاش. ننشست گوشه خونه عزا بگیره. رفت دنبال رویاهاش.
موفق باشه خب، من که خوشحال میشم.
+دوباره رو پشتبومم. این دختره داره رو پشتبوم همسایه شافل میرقصه و فیلم میگیره. داشتم نگاش میکردم، قشنگ میرقصه. یهو حس کردم شاید خوشش نیاد. دیگه نگاش نکردم.
چه دایورجتهایی دارید خوش بحالتون :)
راه رو یکم صاف و صوف میکنن واسه بقیه.
منم دلم یه دختر همسایه خواست که شافل برقصه :))