همیشه، هروقت به خودم جرئت اظهار نظر می دادم، آنجا نشسته بود. پوزخند می زد و می گفت: "آه سولویگک خام، تو از دنیا چه می دانی مگر؟ چند سالت است؟ چه قدر از این دنیا را دیده ای؟ هان؟" و من هم خفه می شدم. دیگر حرفی نمی زدم. نه از عشق، نه از معنای این زندگی. نمی گفتم که چه قدر از فلسفه وحشت دارم، در عین این که عاشقش هستم. درمورد کتابهای گنده اظهار نظر نمی کردم، به قول او جوانک خامی مانند مرا چه به این کارها؟ و او با لبخندی دست روی سرم می کشید و می گفت: "آفرین دختر خوب. صبر کن، کمی که بزرگتر شدی می توانی حرف بزنی. می توانی احساس کنی. می توانی جایی، بالاخره یک جایی دستت را بلند کنی و بگویی من هم همین طور، بدون اینکه من با آرنج بزنم توی پهلویت. یک روزی می رسد که این چسب را از روی دهانت بر می دارم، قول می دهم. هنوز پانزده سالت بیشتر نیست دخترک ساده من. بچه ای. صبر کن، صبر."
از دستش خسته شدم.
همین چند روز پیش بود.
دستش را پس زدم و چسب را از روی دهانم برداشتم. سرش داد زدم.
_نه! دیگر خفه نمی شوم! خسته ام کردی. دیگر نمی کشم. خب که چه؟ پانزده سالم است که باشد! من هم حق زندگی دارم. حق حرف زدن. من حرفم را می زنم حتی اگر تو بدت بیاید. الان هم مزاحمم نشو. می خواهم بروم و توی خیابان بدوم و داد بزنم.
گردنم را گرفت و گفت: "فکر کردی به همین سادگی ست؟ می خواهم بروم داد بزنم؟ زرشک! یادت رفته که هستی؟"
یادم نرفته بود. من از اول هم نمی دانستم که هستم. اصلا نمی دانستم معنی "کسی بودن" چیست.
اما امروز، پیرزن جان... بنشین سرجایت، برای یک بار در زندگی ات هم که شده زبان به دهان بگیر و گوش کن. من حرفم را می زنم. حداقل امروز، حداقل اینجا.
با کمال احترام، گور بابایت! چه کسی از فردا خبر دارد؟ خود تو، پایت لب گور است. همین امروز و فردا شاید افتادی مردی. چون جوانم، نباید احساس کنم؟ شاید حق با تو باشد. شاید تعریف من از عشق، با تو فرق داشته باشد، اما مگر همین نیست که خاصش می کند؟ اگر قرار بود شکلات باشد که هرکس برود و از مغازه یک دانه اش را بخرد مگر اینی می بود که الان هست؟ شاید عده ای به لجن کشیده باشندش، شاید اسمش را لکه دار کرده باشند، اما مگر آدم های حقیر می توانند چیزی از ارزشش کم کنند؟ هان؟ آزادی بروی از هرکه می خواهی بپرسی!
بنشین به حرف هایم فکر کن پیرزن. مرا دست کم گرفته ای. من دیگر حق زندگی کردن را از خودم نمی گیرم. دیگر جلوی روی خوشبختی سد نمی سازم و به بخت بدم نمی گریم. حتی اگر این خوشبختی آنی نباشد که تو می گویی. حتی اگر به قول تو، پایان این خوشبختی هم بدبختی باشد. این را هم می گذارم کنار بقیه منفی بافی های لعنتی ات. من می خواهم وقتی همسن تو شدم، خاطره در ذهنم داشته باشم، نه حسرت. نمی خواهم آن پیرزن غرغروی بیخودی بشوم که یک گوشه نشسته و مثل تو فقط وراجی می کند. نمی خواهم، حتی اگر قیمتش فراتر از چیزی باشد که بتوانم بپردازم. بنشین و تماشا کن، من راه خودم را می روم. حتی اگر شده خرکشت می کنم، حتی شده جایت می گذارم، اما این راه را می روم! بنشین و تماشا کن، بنشین.
+شاعر می دانی چه می فرمود؟ می فرمود که: Why can't I say that I'm in love? I wanna shout it from the rooftops! I wish that it could be like that... why can't it be like that? 'cause I'm yours.
آه که چه شاعر بافهمی...
+فعلا خداحافظ پیرزن، بام را که بی خیال، نمی توانیم برویم. دویدن توی خیابان هم که دل شیر می خواهد که از بد حادثه و از شانس تو، من ندارمش. من می روم توی خانه بدوم و داد بزنم.
سولویگ، قلمت خیلی از ۲۶۰ روز پیش بیشتر رشد کرده هاااا. حواست باشه گوی سبقتو از من نبری! D:
من هم پیرزن درون دارم. ولی خب خیلی نحیف و پیر است، یک جوان درون هم دارم که خیلی وقت ها سرجایش مینشاندش :)
اونجایی که گفتی میخواهم چندخاطره در ذهنم داشته باشم یاد اون فیلمی افتادم که شخصیت اصلی یهو زد زیر همه چی و گفت :life is short, world is wide, i wanna make some memories
و رفت دور دنیا و عاشق شد و اینا!
شاعر که بوده چنین چیزی فرموده؟
بعلاوه ی اخرو =))