داشتم میگفتم که فقط دو جا از ایران بودنم افسوس خوردم.
یه جا اون وقتایی که نمیتونم برم کنسرت خوانندههای موردعلاقهم، یا نمیتونم بعضی کتابامو بدم که نویسنده برام امضا کنه، یا اون جاهایی که نتونستم فیلمای موردعلاقهم رو توی سینما ببینم.
دومین جا هم وقتی که هیچ وقت نتونستم و احتمالا نمیتونم با دوستای پسرم مثل دوستای دخترم باشم.
دخترعمه میگه: دلت خوشه سولویگ. دوستی دختر و پسر یه ماه، دو ماه، سه ماه. همه میدونن که تهش دوستی نیست.
نمیدونم بهش چی بگم. به جاش میخندم و بحث رو عوض میکنم: نه بابا، خوشم اومد، انگار خیلی تجربه داری!
پ. ن. الان که داشتم اینو مینوشتم یادم اومد. شاید، شاید، شاید یاد خودش افتاد و داداش دوستش. که ما دستش مینداختیم و میگفت نه بابا به جای برادری آدم خوبیه. و همین چند روز پیش فافا به من و عین گفت که داداش دوستش، دوستش رو فرستاده بود که بیاد بگه: داداشم میگه اگه تو اجازه میدی و دوست داری، بیایم خواستگاریت. و دخترعمه ناراحت شده بود که چرا خودش نیومده جلو. نمیدونم حالا ذهنم چه جوری این دو تا موضوع رو بهم ربط داده، اما تو ذهن خودم خیلی منطقی به نظر اومد.
پ. ن. دو. این روزا و شبا، اکثر دعاهام واسه دخترعمهن. دیوارای اتاقش پر روزشمار بود. سی روز مونده. چهل و پنج روز مونده. هشتاد روز مونده. و پر از خلاصهنویسی. هلنیسم به تاثیر یونان بر فرهنگهای فلان و فلان میگویند. تفعلین تفعلان فعلن. هعی. خدایا، یه جای خوب قبول شه. بشه همونی که میخواد.
پ. ن. سه. حالا نمیدونم که عنوان چه ربطی داشت به متن پست. کلا یه سری چیز بیربط رو چسبوندم به هما!