توی یه جهان موازی، احتمالا من یه دریانوردم. یه دریانورد با موهای نقرهای و چشمای آبی. دریانوردی که نه تجارت میکنه و نه دزد دریاییه، فقط دریا رو خیلی خیلی دوست داره. هر روز غروب، تکیه میده به عرشه کشتی و خورشید رو نگاه میکنه تا وقتی که محو بشه. بعد که خورشید رفت پایین و ماه به جاش اومد بالا، اون وسط دریا، دور از همه آلودگی های نوری که جلوی درخشش ستارهها رو میگیرن، دراز میکشه و به ستارهها نگاه میکنه. برای هر کدومشون اسم می ذاره و داستان میسازه. اون قدر سر خودش رو با ستارهها و داستاناشون گرم میکنه، تا خوابش ببره و صبح مرغای دریایی با صداشون بیدارش کنن.
توی یه جهان موازی دیگه، من یه گلخونه دارم. یه دختر قدبلند با پوست یه نموره تیره و موهای زیتونی و چشمای سبز، که همه زندگیش توی گیاهاش خلاصه میشه. آدم سحرخیزیه، صبحا زود از خواب بیدار میشه و از صبحونه متنفر نیست. لباساش رو میپوشه و میره تو گلخونهش، جایی که بقیه روزشو سر میکنه. دلش نمیخواد هیچکدوم از گلاش رو بفروشه، اما مجبوره. هیچکس نمیبینه که هر بار وقتی گلدونی رو میده دست یه مشتری، یه قطره اشک درشت از گوشه چشم راستش چیلیک میچکه و روی زمین محو میشه.
توی یه جهان موازی دیگه، من یه کتابفروشم. یه کتابفروش خوشحال، با موهای قرمز فرفری و چشمای سورمهای. کسی که میدونه حتی اگه همون لحظه بمیره، خوشحال میمیره. بین کتاباش پرسه میزنه و زندگیشو میکنه. براش مهم نیست بیرون اون چار دیواری چه خبره، کی کیو زده، کی به کی حمله کرده و چی گرون شده. تو دنیای خودش، خوشه با کتاباش. میدونه که اون بیرون، خبری نیست، هرچی باشه همین توئه، بین قشنگترین و دوستداشتنیترین موجودات دنیا.
توی یه جهان موازی دیگه، من منم. سولویگ. همین قدر کوچولو، همین قدر معمولی. یه وقتایی میزنم به سیم آخر، میزنم به فاز بیخیالی و عین خیالم نیست که جمعه آزمون ورودی دارم و کلییییی درس باید بخونم. میزنم به فاز بیخیالی، میگم بیخیال کار هنر که عین بختک مونده رو دستم و باید نصفشو حداقل تموم کنم. بیخیال امتحان قرآن و تکلیف کار و فناوری، تایپ کردن رو بچسب. یه وقتایی هم خل میشم، توی روز اینطرف و اونطرف پرسه میزنم و وقت تلف میکنم، اما همین که شب میشه و میرم تو تخت، ویر درس خوندن میافته به جونم و با بدبختی سرکوبش میکنم تا خوابم ببره. همینقدر معمولی.
و با خودم فکر میکنم که زندگی به عنوان هر کدوم از این آدمایی که گفتم، میتونه خوب و لذت بخش باشه.
تماشاگرنوشت خاص
::
نوشته شده در شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۲۸ ب.ظ
توسط سُولْوِیْگ 🌻
خیلی خوب نوشته بودی سولویگ :)
نمیدونم چرا تو دنیای واقعی باید همینقدر معمولی باشیم و کار خارقالعادهای نکنیم.. منظورم اینه خوشحال باشیم.. شاید فقط تو فکر و خیاله که میتونیم انقدر ساده خوشحال باشیم
ممنون :)
الان دیگه جوری شده که بین این همه آدم خاص و خفن و باحال، معمولی بودنم خودش خاص بودنه :)، ولی نمیشه انکار کرد که همیشه رویا یه چیز دیگهست.
شاید بتونم رویاییها رو چند روز تحمل کنم، ولی در نهایت دوباره کابوسان برام.
+ اون عنوان قبلی "متاسفانه خییلی واقعننن!" در جواب یه بخشی بود که اشتباه متوجه شدم که مربوط به کدوم بخش بود و اشتباهی نوشتمش، نخونده بگیرینش یعنی 😄.
+ اون عنوان قبلی "متاسفانه خییلی واقعننن!" در جواب یه بخشی بود که اشتباه متوجه شدم که مربوط به کدوم بخش بود و اشتباهی نوشتمش، نخونده بگیرینش یعنی 😄.
-حس خوبیه، خیلی خوب :)
رویاها هم مثل بقیه چیزا، تاریخ انقضا دارن. آن چنان بعید نیست که چند وقت دیگه بیام و به همین پست بخندم و حالم بهم بخوره. کابوسها ولی مختص یه سری رویای خاصن. یه سری موضوع خاص که همزمان هم رویان و هم کابوس، وای خدا، حس عجیب و مسخرهایه که اسمشو نمیدونم.
+بله، بله، چشم😄.
منم تو جهان موازی یه نویسندهم، کتابامو میارم تو کتابفروشی تو که بفروشی برام :) :دی
منم هرکی اومد دماغمو میگیرم بالا، میگم نویسنده این کتاب دوستمه ;)
نوی دنیای دیگه من توی یه آزمایشگاه خیلی خیلی پیشرفته ام
یه روپوش سفید تنمه و به فکر نتایج تحقیقات جدیدی ام که با چند تا دانشمند روش کار میکنیم
یا شاید یه هنرمندم با موهای نیمه بسته و لباسای رنگی شده که غر میزنه و از خودش ایراد میگیره D:
شایدم یه دکتر باشم که سفر کرده به یه منطقه نسبتا محروم و شب که همه چی آروم میشه کنار بچه ها میشینه و براشون از ستاره ها میگه
یا یه کارآگاه جنایی که مشغول حل پرونده جدیدشع
شایدم توی بعد ابر قهرمانا باشم و چند وقت پیش توی یه صحنه مبارزه مرده باشم :/
یا یه خواننده که مشغول نوشتن آهنگ جدیدشه
فقط میدونم اوضاع الانم که یه دانش آموز پشت کنکوریه دوست ندارم
چون نمیدونم چی پیش رومه
نمیدونم چیکاره میشم
نمیدونم هدفم چیه
ولی خوشحالم که همه اینا غر زدنای ریزه و من توی هر بعدی که باشم خوشحالم
اون چند خط آخر، همین. =)
+همهشون خیلی قشنگن، منم دلم خواست!