آره شکی درش نیست، ولی اگه میخواستیم فقط موقع اطمینان رویاپردازی بکنیم که دیگه رویاپردازی معنی نداشت.
ما همیشه دربارهی چیزی رویاپردازی میکنیم که هنوز نتونستیم بهش برسیم و و این یعنی هنوز ازش مطمئن نیستیم.
رویاپردازی خطرناکه ولی ارزش ریسک کردن رو داره، چون زندگی بدون رویا ارزشی نداره.
البته اینا همهی یه پیشوند «برای من و از نظر من» داشت.
درسته که گاهی امنتر و سختتره که آدم سر جاش بشینه، ولی اون وقت چه هدفی برای زندگیکردن میمونه؟
درسته، کاملا درسته. اما وقتی یه چیزی رو همین طوری از دست بدی، ناراحت می شی. اما وقتی درمورد چیزی کلی رویاپردازی کرده باشی و یهو ببینی اون چیز مطلقا غیرممکنه، بدجوری اذیت می شی.
شاید بهتره بگم: درمورد چیزی که می دونی بهش نمی رسی و امیدت در حد یه روزنه دو میلی متریه، رویاپردازی نکن.
من خیلی رویاپردازم و با این که شیرینه ولی خطرناکم هست :(
یه سری به خودم اومدم دیدم مدتیه غرق شدم تو رویاهام و تلاش خاصی نمیکنم براشون.
ههععیی، دعا کن به جایی نرسی که هر چه قدر تلاش هم بکنی بهشون نرسی.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
سولویگ مدتها بود که میدانست به خواندن احتیاج دارد. میدانست که باید بخواند، تا بتواند نفس بکشد، تا بتواند زنده بماند. میدانست که بدون خواندن، چیزی از او باقی نخواهد ماند. اما آن روز، در همان لحظهی بهخصوص فهمید که "باید" بنویسد. چرت، بیخود، اما باید مینوشت. نوشتن را هم نیاز داشت، درست مثل خواندن. سولویگ بود و کلمات بودند. کلمات، کلمات... سولویگ فقط یک دختر بود، دختری زادهی سرزمین قصهها، کنار آبشار یخ. دختری که بعد از آن اتفاق، بهترین قصهگوی سرزمینش شد.
ما همیشه دربارهی چیزی رویاپردازی میکنیم که هنوز نتونستیم بهش برسیم و و این یعنی هنوز ازش مطمئن نیستیم.
رویاپردازی خطرناکه ولی ارزش ریسک کردن رو داره، چون زندگی بدون رویا ارزشی نداره.
البته اینا همهی یه پیشوند «برای من و از نظر من» داشت.
درسته که گاهی امنتر و سختتره که آدم سر جاش بشینه، ولی اون وقت چه هدفی برای زندگیکردن میمونه؟