بی "وفا" رو.
می دونم اگه یه روزی اینو بخونه قطعا می فهمه در مورد اونه. اصن تابلوئه. ولی برام مهم نیست که بفهمه چه فکری در موردش می کنم، در هر صورت خیییلیی بعیده که راهش به اینجا برسه.
داشتم می گفتم، دیدمش. اول شک کردم که خودشه، اما وقتی مامانشو دیدم مطمئن شدم که همونه. البته هیچ کدومشون منو ندیدن.
می بینید رفتارای آدما چه طور روی طرز فکر بقیه تاثیر می ذاره؟
اگه چند سال پیش بود و اون حرفا رو ازش نشنیده بودم و اون طوری دلمو نشکسته بود، حتما اگه می دیدمش یه جیغ فرابنفش می کشیدم، می دویدم سمتش و ابراز دلتنگی و همین زهرمارا.
آره، ولی اون سولویگ چند سال پیش بود.
می بینی بی "وفا"؟
شاید همین رفتار تو بود که باعث شد من روز آخر امسال حتی یه ذره هم گریه نکنم.
رفتار تو و امثال تو بود که سولویگ اشک تمساحو عوض کرد.
ولی خب ازت ممنونم. قوی تر شدم از وقتی اون اتفاق افتاد.
دیگه اشکم دم مشکم نیست.
چرا، هنوزم گریه می کنم و دلم می گیره، اما دلیلش دوست داشتنت نیست، تنفره. دلیلش اینه که دیگه نمی تونم اون جوری که به شماها اعتماد داشتم، به کسی اعتماد کنم.
اون موقعا اون قدر به رفاقت صاف و ساده مون اعتقاد داشتم، که وقتی بابام می گفت می ری دوستای جدید پید می کنی و اونا رو یادت می ره و اونا هم تو رو فراموش می کنن، من یه هعععییی بلند می گفتم و حتی از فکر کردن به این چزا هم عذاب وجدان می گرفتم.
اما همین حالا وقتی بابام همون حرفا رو راجع به آدمای دیگه می زنه، با خودم می گم: اون قدرا هم بعید نیست. مگه یه بار نشده؟ یهو دیدی بازم شد.