برای اولین بار در مدت زمانی که حتی یادم نمی‌آد، بیدار شدم و نه‌تنها احساس مرگ نداشتم، حالم خوب بود انگار.

شاید برگرده به مکالمه‌ی قبل از خواب، یا به پیام محبت‌آمیزی که از یکی از بچه‌ها دریافت کردم، یا به این‌که توی خواب دوستم بهم یه حافظه جانبی داد و گفت: «بیا، داده‌های باقی‌مونده‌ای که می‌خواستی رو برات جمع کردم؛ دیگه تموم شد.»، یا به تماس بی‌پاسخی که روی گوشی‌م افتاده بود. 

نمی‌دونم خلاصه. هرچی که هست، برام جدید و عجیبه؛ مثل خیلی از چیزهای دیگر این روزها.

خیلی با پست‌های وبلاگی این مدلی حال نمی‌کنم، ولی به هر حال نوشتمش چون حسش بود. الان هم باید برم و کار ارائه بهداشت روان رو تموم کنم.