اگر مینشستی جلوم، ساعتها حرف برای زدن داشتم. قول میدم که گریه هم نمیکردم. حرف میزدم برات، اونقدر که گوشت درد بگیره یا خوابت ببره. خودم هم الان داره خوابم میبره. صدای استاد رو مثل همهمه زیر آب میشنوم. گمونم خودم هم این روزها زیر آب زندگی میکنم. چیزهای زیادی هستن که دارن فراموش میشن چون ردی ازشون به جا نمونده، ولی تقصیر من چیه؟ تو اینجا نیستی که برات تعریف کنم و راستش این روزها دستهام خیلی خستهن و چشمهام هم همینطور.
کی رو داریم گول میزنیم؟ میدونی که من خیلی تو حرف زدن خوب نیستم و میدونم که با تو هم حرف نمیزدم. چرا باید این برهه از زندگیم اینطوری میشد؟ لیاقت این روزها، فراموش شدن بود؟ نمیدونم. شاید. برام مهم نیست که از من چی برات میمونه (یا حداقل وانمود میکنم که مهم نیست)، ولی به اینکه برای خودم چی میمونه، اهمیت میدم. برای اون شبهایی که ماه توی آسمون بود و نسیم میوزید و برگ درختها تکون میخورد، بهشون نیاز دارم. برای اون روزهایی که خاک بود و خون بود و اشک بود، بهشون نیاز دارم.