فکر کنم اون بحث عدم انتشار چرندیات مضاعف رو زیادی جدی گرفتم. آبان هم خالی شد.
باورم نمیشه پاییز داره تموم میشه. براش آماده نیستم.
الان هم راستش حرف خاصی ندارم. فقط داشتم همینطوری اینجا سرگردون پرسه میزدم که یاد قالب قبلی وبلاگ افتادم و دلم تنگ شد. یادتونه؟ آبی بود. فونتش هم ماشین تحریر بود. جون به جونم کنی عاشق نسخهی فارسی و انگلیسی اون فونتم. یادآوری اون زمانی که وبلاگم اون شکلی بود، اشکم رو درآورد. این روزها اشکم راحت در میاد، شاید راحتتر از همیشه. اما دریغ از گریههای دلخالیکن. گریههای مثل اون شبی که ترسیدم هماتاقیهام رو بیدار کنم و بهجاش به محوطه پناه بردم؛ تکیه دادم به دیوار و گریه کردم و بچهگربهی تکچشممون تماشام کرد. اشکهام که تموم شد، بهش لبخند زدم و برگشتم داخل.
حس میکنم این روزها جزء زندگیم حساب نمیشه. چیز زیادی ازشون نمیفهمم.
ده روزه که این فایل ورد بازه اما من نمینویسم. امروز روز آخره، باید تمومش کنم.
چیزهای زیادی هست که لازمه به اتمام برسن. کاش از پس همهش بر میاومدم. نمیام.