هوای شب خنک بود. دستهام از بستنی نوچ شده بودن. یه گاز از قیفش زدم. مزهی آهن میداد، به خاطر زنجیرهای تاب که با دستم گرفته بودم.
صدای جیرجیر تاب بغلی و صدای جیرجیرکهای پنهانشده توی تاریکی، باهم مسابقه میدادن. گفتم «یه رازی رو میدونستی؟» و بدون اینکه سرم رو برگردونم، میدونستم که داره منتظر نگاهم میکنه. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم «من یه زمانی، چند وقت پیش، فکر میکردم عاشقتم.». صدای جیرجیر تاب قطع شد. جیرجیرکها پیروز شدن.
پرسید «جدی میگی؟» و سرم رو تکون دادم که آره. بعد گفتم «نمیدونم چرا الان این رو گفتم. راستش چرا، میدونم. نمیخواستم بدون اینکه یک بار به زبون بیارمش بمیرم.». هنوز داشت نگاهم میکرد. دهنش رو باز کرد که یه چیزی بگه، ولی مثل ماهی بدون هیچ حرفی دوباره بستش. دستی به موهاش کشید. خندیدم و گفتم «بعد امروز به ذهنم رسید که چی میشه... چی میشه اگر فقط یه شب، تو هم عاشقم باشی؟ همینجوری الکی، عین یه بازی.». گفت «بازی مسخرهایه.» و من باز هم خندیدم، «واقعا هم هست، نه؟ چه معنی داره اصلا؟ همچین فکرِ احمقانه و دور از ذهنی رو چرا باید...» نتونستم ادامه بدم. یه گاز دیگه به قیف بستنیم زدم. آب شده بود و راه گرفته بود رو دستم. آبدهنم رو قورت دادم و گفتم «ولی واقعا همینقدر مسخره و احمقانهست؟ یعنی حتی برای چند ساعت، برای یک شب هم سخته وانمود کردن به دوست داشتن من؟». دوباره صدای تاب بلند شد. همینطور که تو جاش کمی وول میخورد گفت «نگفتم دوست داشتن تو احمقانهست. گفتم این بازی... آخه چرا؟ بعدش چی؟ صبح بیدار میشیم و وانمود میکنیم این حرفها رو نزدهیم؟ چهطور ممکنه؟». شونههام رو بالا انداختم؛ «چرا که نه؟». آهی کشید و بعد از چند ثانیه مکث، «حالا این بازیت دقیقا چی هست؟ میخوای چه کار کنی؟».
کمی از جا پریدم. به چشمهاش زل زدم. اثری از خنده نبود. پرسیدم که واقعا؟ و گفت که حالا تو بگو!. گفتم «چیز خاصی تو ذهنم نیست. نمیدونم. آدمهایی که عاشق همن چه کار میکنن؟ مثلا بهم بگو عزیزم، بهم بگو دوستت دارم. همین چیزهای مسخره.».
یه گاز دیگه، فقط یه مخروط فسقلی از تهِ قیف تو دستم مونده بود و زمین زیر پام پر از لکههای بستنی آبشده. شروع کردم به شمردن، یک، دو، سه، چهار...
_ عزیزم.
مخروط فسقلی از دستم افتاد. دوباره به چشمهاش خیره شدم، سرم رو کج کردم و لبخند زدم. چرا چشمم پر شده بود؟ لعنت بهش... دهنم رو باز کردم که بگم جان...
_ دوستت دارم.
اشکهای توی چشمم قطرهقطره کنار لکههای بستنی جا خوش کردن. شونههام شروع کردن به لرزیدن. دوباره جیرجیر زنجیرهای تاب... از جاش بلند شده بود و نگران اسمم رو صدا میکرد.
حق با خودش بود، عجب بازی مسخره و احمقانهای.