پارسال این موقع‌ها از توی سلف اساتید اون پست رو نوشتم. این روزها هی بهش فکر می‌کردم. از این خاطره‌ها که نمی‌تونی تشخیص بدی انگار دیروز بوده یا ده سال پیش؟ نمی‌دونم، برای من تقریبا تمام خاطرات همینن.

الان خونه‌م، توی اتاق خودم، پشت میز خودم. خواهرم فردا امتحان املا می‌ده و تابستونش رو زودتر از موعد شروع می‌کنه، ولی امتحان‌های من تازه شنبه شروع می‌شن و این خیلی غم‌انگیزه.

گفتم شنبه. خیلی نزدیک به نظر می‌رسه. هنوز هیچی درس نخوندم. هیچی‌ هیچی، به جز ۹۰ اسلاید از حدود ۸۰۰ اسلاید به‌علاوه ۳۰ صفحه جزوه. این فقط برای امتحان اولمه. نمی‌دونم، من در طول ترم گاهی درس می‌خونم ولی تو فرجه نمی‌شه انگار. مخصوصا که این دو ترم اخیر بدجور شیره وجودم رو کشیدن. حس می‌کنم قطره‌های آخر انگیزه و انرژی‌م رو در طول عید و چندین ارائه‌ و پروژه‌ای که بعدش داشتم مصرف کردم و حالا دیگه هیچی نمونده. به همه می‌گم که فقط می‌خوام این امتحان‌ها تموم شه و راحت شم، ولی راستش نگران نمراتم هستم. می‌ترسم خیلی بد بشن. حالا حدس می‌زنید اولین امتحانم چیه؟ همون درسی که از ترم دو عاشقش بودم و همه‌ش براتون ازش تعریف می‌کردم... آمار نه. آفرین، روان‌شناسی فیزیولوژیک! راستش هرچه در طول ترم سه به شدت فعال بودم (و به شدت پدرم درآمد) و سر هر کلاس چیزهای جدید یاد می‌گرفتم و از بودن در کلاس لذت می‌بردم، ترم چهار انگار فقط وقت تلف کردن بود. کلاس‌های بی‌بازده، من بی‌انگیزه، موضوعات تکراری یا چیزهایی که بهشون خیلی علاقه نداشتم... اون روز دوستم گفت «جدیدا فقط وقتی خوشحال می‌بینمت که کلاس تموم شده و می‌خوای برگردی خوابگاه». امیدوارم ترم بعد بهتر باشه.

یکی از هم‌کلاسی‌هام در کانال شخصی‌ش نوشته بود: نمی‌دونم چرا این‌قدر برای موفقیت تلاش می‌کنم، وقتی موفقیت‌هایی که تا به حال به دست آورده‌م خوشحالم نکرده‌ن.

خیلی به این حرف فکر می‌کنم. چرا؟ نمی‌دونم. شاید چون اگر بیشتر شکست بخورم، حتی از اینی که الان هستم هم کم‌تر خوشحال باشم؟ واقعا چرا برای موفقیت تلاش می‌کنیم؟ اصلا موفقیت چیه؟

اون روز استادم بهم گفت که بالاخره یک مرگی‌م هست که سر و کله‌م تو دپارتمان فلسفه پیدا شده، باید بگردم و ببینم اون مرگ چیه. من هم نشستم فکر کردم و براش یه تومار نوشتم از مرگ‌های احتمالی که اول به ذهنم می‌رسیدن. حالا باید ببینم تا قبل از تابستون به کجا می‌رسیم.

تو کتاب روان‌شناسی یازدهم، می‌گفت افراد وقتی وارد نوجوانی می‌شن تازه مسئله خود واقعی و خود آرمانی براشون مطرح می‌شه؛ چیزی که هستن و چیزی که می‌خوان باشن. و این چیز بدی نیست، به شرطی که تمام وقتشون رو صرف رویاپردازی در رابطه با خود آرمانی‌شون نکنن و واقعا دست به کاری بزنن. این هم یکی دیگه از نشانه‌های شروع نوجوانیه که تازه داره خودش رو نشون می‌ده. جدی‌جدی حس می‌کنم من تازه دارم به بلوغ می‌رسم وگرنه منطقی نیست که تو این سن تمام ویژگی‌های افراد دوازده‌ساله رو داشته باشم! به هر حال تمام روز به جای درس خوندن، می‌شینم و برای تابستونم و تمام کتاب‌هایی که قراره بخونم و فیلم‌هایی که قراره ببینم و حتی درس‌هایی که قراره بخونم، رویاپردازی می‌کنم! نمی‌دونم بغرنج بودن اوضاع رو متوجه می‌شید یا نه: به جای درس خوندن، رویای درس خوندن رو می‌بینم.

این روزها تلاش می‌کنم کم‌تر حرف بزنم. نمی‌دونم موفق بوده‌م یا نه؟ خودم حس می‌کنم همون وراجی هستم که بودم. انگار دیگه هیچ مکان امن و جذاب و دنجی ندارم که توش بنویسم، هر یک پستی که می‌ذارم اعصابم رو به‌هم می‌ریزه و باعث می‌شه بخوام چشم‌هام رو از کاسه در بیارم. این‌جا می‌نویسم که ببینم به تماشاگر چه احساسی دارم.