فقط دلم میخواست دیروز رو تو ذهنم نگه دارم. دیروز که هر ده دقیقه یک بار یک نفر میگفت «وای من واقعا باورم نمیشه!» و میخندیدیم.
هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی برسه که سه تایی بشینیم تو کتابخونهی کودک و نوجوان و باهم داستان بخونیم (یا یکی بخونه و بقیه گوش بدن) یا مثلا کنار هم ناهار بخوریم یا کنار هم چای و کوکی بخوریم و آدمهایی که رد میشن رو تماشا کنیم. فکر نمیکردم مثلا یه روز دو تایی نشسته باشیم رو زمین طبقه بالای مخزن کتابخونه مرکزی و عکسهای یه کتاب رندوم درباره عروسکگردانهای ژاپنی رو تماشا کنیم و از ترسناک بودنشون خندهمون بگیره. یا مثلا رو برفها راه بریم و از صدای خرچخرچ کردنشون زیر پامون ذوق کنیم.
چند تا عکس سادهن، خیلی ساده. عکس چند تا دختر که هرکدوم یه لیوان چای معمولی از بوفهی دانشگاه دستشونه. عکس چند تا دختر که سر یه میز کوچولوی معمولی نشستهن و دارن میخندن (و البته آقایی که برای بچهی دو سالهش دنبال کتاب میگشت، پشت سرشونه). عکس دو تا دختر که تو یه اتاق معمولی نشستهن و یه دفتر بینشونه. با دیدنشون اصلا فکر نمیکنی که چهقدر جادویی بوده که اصلا همچین چیزی ممکن شده. ولی خب چی بگم، وبلاگ برای خودش یه پا جادوئه.