یه چیز جالبی که درمورد داستان‌ها وجود داره، اینه که تیکه‌هایی از خودت رو توشون می‌بینی که تا قبل از اون حتی نمی‌دونستی وجود دارن. یا شاید می‌دونستی، ولی سعی می‌کردی بهشون بی‌توجه باشی؟

چند وقت پیش یه داستان خوندم. داستان خیلی خوبی نبود. شلخته بود و زمان و مکان به‌هم ریخته بودن و شخصیت‌های فرعی هیچ‌کدوم خوب پرداخته نشده بودن. با این‌که خیلی هم ازش خوشم نیومد، تو ذهنم مونده چون شخصیت اصلی‌ش من رو ترسوند. ترسیدم چون خیلی شبیه به خودم بود. کلیت ماجرا رو عرض می‌کنم‌ها. این‌که همه‌ش وحشت‌زده بود. هر چند وقت یه بار دچار حمله وحشت می‌شد چون از آینده می‌ترسید و «نمی‌خواست بزرگ بشه».

یه جا صحنه‌ای رو توصیف کرده بود که من عینا اون شب تجربه کردم. دخترعموم نشسته بود کنارم و داشت برام از پیروزی‌ش در نبرد با خانواده و ثبت‌نام تو هنرستان می‌گفت و منم داشتم تشویقش می‌کردم که یهو... حتی نمی‌تونم توصیفش کنم ولی یهو حس کردم انگار دنیا داره به آخر می‌رسه. دخترعموم داره می‌ره دبیرستان، پسرعموم داره می‌ره سربازی، دخترعمه‌م چند وقت پیش عروسی کرد، پسرخاله‌م داره می‌ره دانشگاه و خواهرم داره می‌ره راهنمایی. کی این‌قدر پیر شدیم؟ شاید به نظرتون مسخره و احمقانه بیاد، من هنوز یه بچه‌م؛ ولی از نظر خودم دارم پیر می‌شم و داریم پیر می‌شیم و نمی‌تونم تحملش کنم. حتی همین الان که دارم اینا رو می‌نویسم، سینه‌م سنگین شده و نفس کشیدن یه کم سخت‌تر.

بابا اون روز می‌گه «من هی به خودم می‌گم که هنوز جوونم، ولی هم‌سن و سال‌هام رو که می‌بینم همه کرک و پرشون ریخته». بهش می‌گم که از این حرفای بی‌معنی نزنه ولی ته دلم حتی بیشتر وحشت می‌کنم. هفته‌ی پیش پام پیچ خورد. همه هی می‌پرسن که چی شد آخه و مگه داشتی چه کار می‌کردی؟ باورشون نمی‌شه که می‌گم رو زمین صاف خونه در حالی که داشتم خیلی عادی راه می‌رفتم، پام طوری پیچ خورد که صدای بلند قرچ تو کل خونه پیچید و بابا که پشت‌سرم بود سریع اومد سمتم، چون فکر کرد استخون پام خرد شده. در واقع اصلا چیزی‌م نشده بود، حتی در نرفته بود یا مو برنداشته بود، ولی وقتی برای نماز صبح بیدار شدم، پام رو گذاشتم رو زمین و جیغم رفت هوا. لیتر لیتر عرق ریختم و صبح که رفتم دکتر، دکتر گفت بهتره آتل ببندم که بهش فشار نیاد. الان آتل رو باز کرده‌م و از درد هم فقط یه اثر خفیفی مونده، ولی همه اون مدتی که نمی‌تونستم پام رو بذارم روی زمین، داشتم به این فکر می‌کردم که نکنه یه روزی اون‌قدر پیر بشم که دیگه نتونم بدوم؟ که دیگه نتونم بپرم؟ که دیگه نتونم از پله‌های تخت برم بالا؟ خدایا اگر دیگه نتونم از جام بلند شم چه خاکی به سرم بریزم؟ اگر آلزایمر بگیرم و خاطراتم کم‌کم پاک شن چی؟ اگر زوال عقل بگیرم باید چه کار کنم؟ چرا آدمیزاد باید از درد پا، به زوال عقل برسه؟ شبکه معنایی واقعا تله‌ی وحشتناکیه.

خیلی مسخره‌ست، نه؟ مسخره‌ست، می‌دونم، ولی نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم. نوزده سالمه و از ترس بزرگ‌تر شدن، شب‌ها خوابم نمی‌بره. دلم نمی‌خواد نوزده سالم باشه. نوزده زیادی پیره و یه سال دیگه می‌شه بیست و اون وقت دیگه حتی تینیجر به حساب نمیای. حتی از این ترس‌های... ببین مثلا یه عده این‌طوری‌ان که نه آدم‌بزرگا حوصله‌سربرن، دنیای بچه‌ها جالب‌تره، من نمی‌خوام این احساسات کودکانه رو از دست بدم و... برای من حتی از این نوع هم نیست. اصلا اهمیتی به این حرفا نمی‌دم. شاید فقط... نمی‌دونم، فقط دارم فکرامو خالی می‌کنم، حتی خودمم درست نمی‌دونم که دقیقا منظورم چیه. انگار بشتر یه ترس زیستی وابسته به بقاست. اصلا همچین چیزی وجود داره؟

شاید فقط یه چیز باشه از بچگی‌م که دلم براش تنگ شده باشه. من وقتی بچه بودم، خیلی بی‌کله و نترس بودم. اون روز دارم به بابا می‌گم «از اون کله‌خری که می‌شناختی دیگه خبری نیست، الان فقط یه بزدلم». یه زمانی از هیچی نمی‌ترسیدم، ولی الان از همه‌چیز می‌ترسم. نکنه همین‌جور پیرتر و ترسوتر بشم؟ نکنه بشم از اینایی که از تو خونه‌شون هم نمی‌تونن بیرون بیان و سال‌ها خودشون رو یه گوشه حبس می‌کنن و به انواع و اقسام ابزارهای فراموشی دست می‌ندازن؟ حتی آینده‌ی نزدیک هم ترسناکه. نکنه بی‌پول و بدبخت و تنها بشم؟ نکنه معتاد شم و بیفتم تو جوب؟ نکنه تو جوب از سرنگ یکی دیگه استفاده کنم و ایدز بگیرم؟ نکنه این‌قدر اوضاعم وخیم شه که مثل شخصیت جرد لتو تو مرثیه‌ای برای یک رویا، مجبور شم برم دستم رو قطع کنم؟ نکنه نکنه نکنه... 

آدم‌ها خودسازی می‌کنن و قوی می‌شن، ولی انگار من فقط دارم پسرفت می‌کنم. هر روز به ترسام بیشتر میدون می‌دم، هر روز کوچک‌ترین حرف آدم‌ها بیشتر و بیشتر آزارم می‌ده، هر روز از جمع‌های بیشتری دوری می‌کنم تا حرفایی که حتی به من نمی‌زنن، بهم آسیب نزنه.

ته این ماجرا کجاست؟ کی قراره متوقف بشم؟

نمی‌دونم.


ب.ن. این آهنگ مایلی سایرس تازه اومده، اتفاقی بهش برخوردم و کم مونده بود اشکم رو دربیاره. حتی موزیک‌ویدئوش. عنوان هم برگرفته از همین آهنگه.

ب.ن. نوشتن این چیزا برام مهمه. می‌خوام بعدا که برگشتم، بفهمم یه زمانی نسبت به فلان موضوع چه احساسی داشته‌م. 

ب.ن. عصبی‌ام. چرا نمی‌تونم چیزهای قشنگ بنویسم؟ چرا نمی‌تونم یه کاری رو درست انجام بدم؟