سه روزه که ترم جدید شروع شده. برگشتن به خوابگاه برام خیلی سخت بود. تعطیلات و خونه و هیچ کاری نکردن به جز فیلم و کتاب و زبان، زیر دندونم مزه کرده بود و برگشتن به اتاقم اینجا و درس و همهچیز طاقتفرسا به نظر میرسید. ولی خب، برگشتم. (هرکی ندونه فکر میکنه ماهی یک بار برمیگردم خونه)
فکر میکردم قراره بعد از ترم سه، یه کم نفس راحت بکشم؛ ولی زهی خیال باطل. :)) این ترم هم درسها قراره همونقدر سخت و سنگین باشن. ولی اشکال نداره. میخونیم به هر حال. ما از پسش برمیایم. (باز دارم غر میزنم... همین چند دقیقه پیش این آهنگه رو گوش دادم و قرار گذاشتم کاری کنم که بتونم بگم I know I make it look easy ولی الان دارم کاری میکنم که حتی سختتر از چیزی که هست به نظر بیاد. :دی)
وای ولی بچهها سر انتخاب واحد این ترم رنده شدم حقیقتا. جدای از ۲۴ ساعت و ۸ ساعتی که پای سیستم بودم، مجبور شدم کلی هم دانشگاهنوردی کنم. دانشگاهنوردی که البته... کوهنوردی. الان فکر کنم به خیر و خوشی درست شد. هرچند که نتونستم اختیاری بردارم اصلا، ولی ایشالا ترم بعد. یعنی ایشالا و اینها هم نداریم اصلا، مجبورم! :))))
دیگه اینکه... یادتونه از بیرون اومدن از نقطهی امن حرف زدم و اینها؟ امروز هم یک قدم دیگه در این راه برداشتم. خیلی هم حالم رو بد کرد، تمام دیروز و دیشب بهخصوص. ولی گمونم سرجمع حس خوبی بهش دارم. امیدوارم نتیجهی خوبی هم داشته باشه.
ولی راستش گاهی میترسم که نکنه دارم لقمهی بزرگتر از دهنم برمیدارم؟ نکنه دارم مسئولیتهایی قبول میکنم که از پسشون برنمیام؟ نمیدونم. اون روز استادمون در ادامهی بحث افراد بیتخصص و کسایی که همه کار رو باهم انجام میدن، میگفت که آدمها باید نه گفتن رو یاد بگیرن و اگر از پس کاری برنمیان، روراست همین رو بگن. یه حرف قشنگی هم زد، گفت «آدمها به اندازهای که به کارها بله میگن بزرگ نمیشن، بلکه به اندازهای که به کارها نه میگن بزرگ میشن». بعد از این حرفش کلی به فکر فرو رفتم و به دوستم (که تو همین کار امروز هم همراهمه) گفتم که نکنه ما داریم اشتباه میکنیم و نکنه ما هم همونی هستیم که هی به همهچی میگه آره و تهش هم گند میزنه...؟ که اینجا هم دوستم حرف خوبی زد و گفت «اینی که استاد میگه برای آدمِ متخصصه، نه من و توی جوجهدانشجو که تازه میخوایم بفهمیم علاقه و استعدادمون کجاست». نتونستم باهاش مخالف کنم، ولی خب.
احساس میکنم آدم سطحیای هستم، گاهی حس میکنم بهرهی هوشیم جدا پایینه و نمیتونم عمیق و دقیق از پس این کارها بر بیام. نوشتن رو هم یادم رفته، چیزی اینجا نمینویسم که حس خوبی بهش داشته باشم. یه طوریه همهچی. خدایا قرار نبود حرف منفی بزنم! اون روز کلی تلاش کردم که یه مقدمهی پر از امید و روشنی بنویسم، ولی بچهها خوندن و گفتن زیادی سیاه و تاریکه. دیگه نمیدونم چه کار کنم. اوضاع جداً بد نیست. نشستن سر کلاس هنوز هم مزه میده، هرچند از فرط شلوغی برنامهم نتونم پام رو تو دانشکده ادبیات بذارم. هنوز هم دارم چیزهایی رو تجربه میکنم که خیلی از همسنهام نمیتونن و این خوب و جالبه، نه؟ (چرا اینقدر از کلمهی جالب استفاده میکنم؟ انگار هیچ معادل درستی براش نمیشناسم.)
آه، نمیدانم، دیگر چه؟