روی صندلی نشستهم و زانوهام رو بغل گرفتهم. به صفحهی ارسال مطلب جدید که خاک گرفته خیره شدهم و گوشهی ناخنام رو میجوم. انگشتهام رو روی کیبرد میذارم، قلبم تندتر میزنه.
صداهه سرش رو از بالای شونهم به مانیتور نزدیک میکنه. آب هلو از چونهش سر میخوره و میچکه روی شونهم. چندشم میشه. "نکن. حالم بههم خورد!". به صفحه اشاره میکنه؛ "مطمئنی؟". سرم رو تکون میدم که "نه.". میپرسه "پس چرا؟". جواب میدم "چون دلم زیادی برای اینجا تنگ شده. دیگه نمیتونم.".
عقبعقب ازم فاصله میگیره و روی تخت میشینه.
_مگه نگفتی میرم، چون حرفی برای زدن ندارم؟
_چرا. یکی از دلایلش بود.
_پس حالا چرا؟ الان حرفی برای زدن داری؟
_نه. هنوز هم حرفی ندارم.
_حالت خوبه؟
_من فقط... میدونی چی شد؟
_چی؟
اینطوری بود که... بیان مثل یه شهر بود. یا مثل یه دونه از این فستیوالای ژاپنی که تو انیمهها میبینی؟ همینطوری تو خیابون راه میرفتی و آدمای مختلف رو میدیدی که توی خونهها یا غرفههای خودشون نشستهن. میرفتی سراغشون، باهاشون حرف میزدی، میخندیدی، گریه میکردی. باهم دوست میشدید، صمیمی میشدید. خوش میگذشت. اگر یه روز در غرفهی یه نفر بسته بود، همه براش یادداشتهای کوچولو میذاشتن. حالش رو میپرسیدن، ازش میخواستن که برگرده و براش آرزوی موفقیت میکردن. نمیدونم اون موقعا رو اصلا یادته یا نه. خیلی خوش میگذشت.
_آره، یادمه. بعد چی شد؟
_از یه جایی به بعد حس کردم تعداد غرفههای بسته داره بیشتر و بیشتر میشه. بعضیا رو میدیدم که تک و تنها نشستهن گوشهی غرفهشون و مگس میپرونن. حس میکردم دارم تو شهر ارواح راه میرم! دلم میخواست برم سراغشون، شونههاشون رو بگیرم و تکونشون بدم و بهشون بگم "کجایی؟ چرا دیگه چیزی نمیگی؟ من دلم براتون تنگ شده بچهها!"، ولی نمیتونستم.
_چرا؟
_چون همهچیز عوض شده بود. ما عوض شده بودیم، شهر عوض شده بود. علاوه بر اون، من خودم یکی از اونایی بودم که یه روز بالاخره جمع کردم و رفتم. چهطور میتونستم از بقیه انتظار دیگهای داشته باشم؟ بیانصافی بود.
_آره، میدونم.
_به هر حال، من تلاش کردم دیدم رو تغییر بدم. رفتم سراغ قسمتای دیگهی شهر، سراغ شهرای دیگه. شهرای درخشان و قشنگ. تلاش کردم خیابونای دیگه و فستیوالای دیگه و آدمای دیگه رو بشناسم. خوب بودا، جالب بود، ولی خونه نبود. من دلتنگ اینجا بودم، دلتنگ تماشاگر.
_واسه همین هم تصمیم گرفتی برگردی.
_اوهوم.
_خب، اگر هنوز حرفی برای گفتن نداری، چهطور ممکنه...؟
_من که هیچوقت حرفی برای گفتن نداشتهم. فقط لازم دارم که اینجا باشه، لازم دارم بدونم که میتونم اگر چیزی بود بیام و بگم. یادته وقتی آخرین پستم رو نوشتم، گفتم که به الزامی که اون پست برای ننوشتن ایجاد میکنه نیاز دارم؟ خب، این هم مثل همونه. به برداشته شدن اون الزامه احتیاج دارم. به دوباره وبلاگ نوشتن نیاز دارم.
_راستش، اعتراف بهش سخته ولی قانعم کردی.
_واقعا؟ عجب. صداهه، چه راه طولانیای رو باهم اومدهیم!
بعدا نوشت: سلام! من برگشتم.
اون موقع که رفتم یک نوجوان کوچک و افسرده بودم، حالا یک نوجوان کمتر کوچک و خیلی کمتر افسردهم. تازه بچهها، قول میدم خیلی پز ندم ولی نمیتونم حتی یه بار هم نگم که تو این مدت یه دونه مدال طلای المپیاد گرفتم و یه رتبهی تکرقمی و یه رتبهی دورقمی کنکور. هیهیهیهی.
از شما چه خبر؟