سرم پر از مِهه.

تب دارم و هذیون می‌گم. گفتم "زائر" خطاب شدن رو دوست دارم، چون حس خوبی داره. عناوین کلی، حس خوبی دارن. ولی من دوست ندارم به خاطر ظاهرم یا حتی فکرم با تو توی یه دسته قرار بگیرم و یه عنوان کلی بهم بچسبه. از تو و فکرهات و عقایدت متنفرم. 

تب دارم.

هُرم گرمای زیر دیگ‌ها توی صورتم می‌خوره و آفتاب پوستم رو می‌سوزونه. من گیجم و انگار دارم توی خواب راه می‌رم. نگاهم به لیوان‌های چای و بخاری که ازشون بلند می‌شه می‌افته و از احساس گرماشون از دور، سرگیجه می‌گیرم و کم مونده از حال برم.

تب دارم.

بابا می‌گه یزله یه جورایی شبیه رقصه. می‌گه تو نمی‌خوای بهشون ملحق شی؟ من به صدای دختر کناری‌م گوش می‌دم که با دوستش حرف می‌زنه و چیزی نمی‌فهمم به جز "انتی ایرانی؟" که سر تکون می‌دم در جوابش.

تب دارم.

از دختر جلوم می‌پرسم فارسی؟ می‌گه لا، عراقی. می‌گم انگلیسی؟ می‌گه یس. می‌گم آی هو ا کولد و التماس توی صدام رو می‌شنوم. نمی‌فهمم منظورم رو می‌فهمه یا نه وقتی بهم چند تا قرص می‌ده.

تب دارم.

بابا لیوان آب رو روی چفیه‌م خالی می‌کنه و عذرخواهی می‌کنه. سرم رو تکون می‌دم. این حرفا چیه. به بچه‌های توی کالسکه‌ها و رو شونه‌های پدر و مادرها نگاه می‌کنم و نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم تا هرچی نفرینه روونه‌ی مسیر اون پدر و مادرها نکنم.

تب دارم.

صدای پسر از پشت‌سر تو گوشم می‌پیچه، به عربی می‌گه "پاهات رو بپا، زائر!"، هی می‌گه، هی می‌گه، پشت‌سر هم. بعد یکهو توی ون، همه دارن داد می‌زنن که نماز واجبه و کم مونده کاری بکنن که ماشین چپ کنه.

صدای مردم قشنگه وقتی به زبون‌های دیگه حرف می‌زنن. من می‌شینم و از سردرگمی‌م لذت می‌برم. 

تب دارم.

می‌گن یه نفر مرده.

ولی تو که حرف من رو نمی‌فهمی، برات هم مهم نیست. برات مهم نیست چند نفر دیگه بمیرن. دلیلش هم اهمیتی نداره. 

سرم هنوز پر از مِهه.

چشم‌هام رو فشار می‌دم وقتی سیاهی می‌رن.

از حال می‌رم. 

۱۲ ۰