وقتی تو جمع باشم، بعدش سختتر میشه. خندیدنای این مدلی، عادی بودن بعد رو ناممکنتر میکنه.
یادمه اون شب که تولد فافا بود و اصفهان بودیم و بعد از کیک و کادو و همهچی، با فافا و دخترعمه رفتیم تو اتاق. لامپو خاموش کرده بودن و آهنگ گذاشته بودن و مسخرهبازی درمیاوردن و منم میخندیدم. نگاهم افتاد به آینه. گوشه چشمام چین نخورده بود. من واقعا و اصلا خوشحال نبودم، اما واقعا داشتم میخندیدم. نمیدونم چرا crying in the club تو سرم پلی شد و نمیدونم چرا فقط بیشتر خندیدم.
اون روز رو هم یادمه، روز جشن بیستودوی بهمن مدرسه. با دوری نشستیم ردیف اول و مثل این چیرلیدرای بدجنس تو فیلمای هایاسکولی درمورد مردم نظر دادیم و یه عالمه خندیدیم. اونقدر خندیدیم که نزدیک بود از صندلی بیفتیم پایین. جشن تموم شد، دوری رفت خونه. تا دو کلاس داشتم. رفتم سر کلاس ریاضی. انگار باتریامو درآورده باشن، بیحس شده بودم. همینجوری بیحال اینور اونور رو نگاه میکردم فقط. اصلا نمیدونستم معلم چی داره میگه، یا کی داره چی رو پای تخته حل میکنه. یهو وسطش نمیدونم چی شد که به جرز دیوار، آره به خود خود جرز دیوار اونقدر خندیدم که معلم ریاضیمون دعوام کرد، کاری که اصلا سابقه نداشت. زنگ که خورد، پاهامو کشیدم و رفتم خونه.
ولی میدونی، یواشیواش دارم یاد میگیرم کنترلش کنم.
خدایی، کی تعادل رو اختراع کرد؟ خدا خیرش بده.
سخته واقعا، اما وقتایی که میشه عالیه. اگه عین دیوانهها هارهار نخندم، بعدشم عین دیوانهها زل نمیزنم به در و دیوار و عین دیوانهها بیحس بیحس بیحس نمیشم.
الان چهار ساعتی میشه که خالهاینا رفتن و من خوبم.
خیلی سکوت و سکون این موقع شب رو دوست دارم. همین الان آلبوم سلفتایتلد رو تموم کردم. نمیدونم چرا قبلا و همراه بقیه آهنگا گوشش نداده بودم. آهنگ اول آلبوم، implicit demand for proof رو که بذاریم کنار که نتونستم باهاش ارتباط بگیرم اصلا، بقیهشون محشر بودن. خیلی قشنگ، خیلی دقیق.
مثلا همین a car, a torch, a death. اگه بهم بگید که به نظرتون یه آهنگ خیلی قشنگ و فوقالعاده عاشقانه نیست، بهتون شک میکنم. به سلیقه یا هرچیز دیگه نهها، به خود خودتون شک میکنم. چهطور ممکنه "I'll take the grave, please just send them all my way" از نظر کسی عاشقانه و فداکارانه نباشه؟ یا این نگاه جالب به همراهی خدا...
یا trapdoor. خیلی عالی بود. برام فیلم جوکر ٢٠١٩ رو تداعی میکرد، دقیقا همون حس و حال رو برام داشت. جوکر خواکین فینیکس، به اندازه جوکر هیث لجر یا جرد لتو دیوونه نبود. انگار فقط خیلی خیلی خیلی غمگین بود، و کل فیلم به نظرم اون غم رو خیلی خوب منتقل میکرد. امین میگفت کار کثیفیه. میگفت نباید کاری بکنن که ما دلمون برای ضدقهرمانا بسوزه. گفتم میخواد نشون بده که هیچکس به خودی خود یه هیولا نیست، این جامعه و اطرافیانشن که اون رو به یه هیولا تبدیل میکنن. فکر کنم قانع نشد. امین معمولا از موضعش عقبنشینی نمیکنه.
Ms. Believer هم خیلی جالبه. اصلا همین اسمش به تنهایی به نظرم یه اثر هنریه. ایهامش رو حال میکنید؟ هم میتونید ms. Believer بشنویدش، به معنی دختری که به چیزی باور داره و معتقده؛ و هم میتونید missbeliever بشنویدش، به معنی کسی که به چیزی اشتباه باور داره.
یا march to the sea. میدونی، خیلی جالبه اینکه میبینی چهقدر همهی چیزی که بعضیا بهش اصرار میکنن درواقع کارتونی و مسخرهست. این که همه توی یه صف داریم راه میریم به سمت دریا، دریایی که قراره خوابمون کنه. و وقتی بخوابیم، یادمون میره که اومدیم تو صف چون از وقتی که به دنیا اومدیم، همه بهمون گفتن که تنها راه زندگی کردن زندگی توی صفه. و حتی اگه بعضیامون، اون ته ته دلمون حس کردیم که یه چیزی این وسط اشتباهه، که این نمیتونه تنها راهمون باشه، باز هم به هر حال راه بقیه رو ادامه دادیم. مگر اینکه یه لحظه همت کنیم و سرمون رو بلند کنیم، اونوقت ممکنه اون نور رو، اون سفینه فضایی رو ببینیم و شده برای مدتی، خودمون رو نجات بدیم و از صف خارج شیم.
دیگه بسه، اگه بخوام همهشون رو بگم تا صبح طول میکشه. میدونم که این آلبوم لیاقت یه پست درست و حسابی جداگونه رو داشت، اما نمیخوام این پست رو بذارم توی پیشنویسا تا ویرایش شه. میشناسم خودمو، اگه بخوام ویرایشش کنم تیکهپاره میشه. همینجوری خوبه، الان هم نمیخوام همه رو بگم. بذار مزهش نره، منم خستهم. نمیخوام بخوابم. دیشب خوابای بدی دیدم. اول یه خواب عجیب که هیچی ازش یادم نیست، به جز یه عالمه مرگ و گریه. مرگ کسایی که یادم نمیاد بشناسمشون. بعدشم سگا دوباره دنبالم کردن. همه ترفندایی که شما و دیگران گفته بودید رو اجرا کردم، سروصدا، غذا دادن، حمله، ساکت وایسادن، فرار. هیچکدوم جواب نداد. هر بار یکی از این کارا رو میکردم، ولی اونا میگرفتنم و دوباره میرفت از اول. دوباره از یه راه دیگه میرفتم و دوباره جواب نداد. اینقدر تکرار شد تا بیدار شدم.
خیلی ساکته همهجا. فقط صدای قولنج شکوندن وسایل داره میاد. این حس خوابالودگی قاطی شده با آسودگی عین مخدر عمل میکنه. خوبه که هنوزم گاهی میتونم آسوده باشم. خوبه که گاهی همه آدمای تو سرم، از اون بچه نقنقو بگیر تا پیرزنه و صداهه، همه آروم بشینن یه گوشه و لبخند بزنن و نه باهم دعوا کنن و نه تو سر و کله من بزنن.
دیدی بازم آسمون ریسمون بافتم؟
دیدی زمین و هوا رو بهم دوختم؟
ببین از کجا به کجا رسیدم... واقعا نیاز داشتم که بنویسم. شروع کردم و تهش شد این. دلم میخواد بازم بنویسم، دوست دارم تا خود سحر بنویسم، ولی حرفام تموم شدن. باید برم، باید تمومش کنم.
+خیلی گشتم دنبال یه لینک درست برای دانلود آلبوم، تنها چیزی که یافتم ایشون بود. حالا چیز بدی هم نیست، اما تنها چیزی بود که یافتم.
بعدانوشت: آدم صبح که پامیشه تازه میفهمه چیا نوشته! نود و پنج درصدش فکر کنم چرتوپرته. باید میذاشتم پیشنویس شه.
بعداترنوشت: دیشب به اسکای (دخترخاله جدیده) گفتن برو گوشی رو بده به مامان. گوشی رو آورد طرف من، گفت: "مامان، مامان، مامان..."
دلم میخواست بخورمش.
بعداترترنوشت: نمیخواستم قبل از تموم شدنش بذارمش، اما نمیتونم!
اولا میفروختمشون، اما بعدش شد سرگرمی روزای خوشحالی. وقتایی که خوشحالم، جعبهش اینجوری هوووف میکشدم به سمت خودش و بعد خوشحالیامو تو گرههاش میبافم. بعضیاشون رو بعدا نگاه میکنم و میگم: "آهان! موقع بافتن این داشتی به فلان چیز فکر میکردی!"
این یکی هم پریروز شروع شد و امروز و فردا تموم میشه. یکی از نازتریناشونه، به نظر خودم.
عه بازم Twenty one pilots! من قرار بود یه چیز دیگه از اینا گوش بدم یادته چی بود؟ :)) حافظه نیست که. به نظرم فعلا برم همین آلبومه رو گوش بدم تا یادم نرفته :/