و خب می‌دونی؟ من هر لحظه حس می‌کنم دارم به خودم دروغ می‌گم. وقتی یه لحظه می‌گم که وای، تو چه‌قدر شبیه فلانی هستی، همون صداهه هست که بگه حرف مفت نزن، دروغ نگو. وقتی می‌گم تو اصل اصلی، تو خودتی دختر! باز هم صداهه هست که بگه دروغ می‌گی. حتی همین الان که دارم این رو می‌نویسم، صداهه داره می‌گه هیس، هیچی نگو. کم سر خودت و بقیه رو گول بمال.

و خب می‌دونی؟ عملا هیچی راضی‌ش نمی‌کنه، هیچی، هیچی. اگه بگم هست، می‌گه دروغ می‌گی و اگه بگم نیست همون حرف خودش رو تکرار می‌کنه. 

و خب می‌دونی؟ دیس هول ثینگ ساکس! چون واقعا دیگه نمی‌تونم حتی با خودم حرف بزنم. آهنگ zero و jumpsuit نان‌استاپ تو مغزم پلی می‌شن و با جفتشون به طرز عجیبی دارم همذات‌پنداری می‌کنم. می‌گم که می‌دونم، آره، من می‌دونم که صِفر بودن چه حسی داره. می‌دونم این‌که حس کنی برای هیچ‌چیزی خوب نیستی و به هیچ دردی نمی‌خوری چه‌جوریه، همه رو می‌دونم. و از اون‌ور دلم می‌خواد همراه تایلر عربده بزنم و بگم که چه‌طور از همه‌چیز متنفرم.

و خب می‌دونی؟ تو همین لحظات هم صداهه داره داد می‌زنه که دروغ نگو، دروغ نگو.

و خب می‌دونی؟ من می‌ترسم، من خیلی می‌ترسم. من از اون روزی می‌ترسم که برگردم عقب، اینا رو بخونم و بگم: عجب! پس این‌طوری شروع شد. این‌جوری شد که برای همیشه از خودت متنفر شدی. 

+نظرات بسته‌ن، صرفا جهت رفع حالت الزام. من همواره شنوای حرف شما هستم.

۱۱ ۰