نمی دونم، این چیه که باعث می شه فکر کنم مامان و بابام گاهی کلا نمی فهمن من چی می گم.
انگار تنها کسی که تو این دنیا من رو می فهمه، خودمم و خودم.
کاش می تونستم یه مدت تنها زندگی کنم.
دور از همه.
دور از خونواده و مدرسه و معلمای مضخرفش.
اصلا برم یه جایی که هر غلطی دلم خواست بکنم. اصلا یه مدت مثل جغدا زندگی کنم.
کسی کاری بهم نداشته باشه.
صبح سوار مترو بشم و این قدر این طرف و اون طرف برم تا از پا بیفتم، یا این که شب بشه، هر کدوم زودتر اتفاق افتاد.
انگار یه خستگی عجیب و بزرگی روم سایه انداخته که نمی ذاره راحت باشم. یه خستگی مفرط که حاضرم همه چیزمو بدم تا از بین بره. دیگه حتی فیلم دیدن یا کتاب خوندن هم باعث نمی شه حالم برای مثلا یه روز خوب باشه.
واقعا به کجا دارم کشیده می شم؟
سولویگی که حوصله فیلم دیدن یا کتاب خوندن رو هم نداشته باشه، بدجوری مریضه.
۰ ۰