"برایم شمع روشن کن" رو خوندین؟
"سنجاب ماهی عزیز" رو چه طور؟
"بابالنگ دراز" رو چی؟ اونو دیگه اگه نخونده باشید هم حتما کارتونش رو دیدین.
دلم یه دوست مجازی می خواد.
مثه دایی سارا.
مثه آقای ماهی.
مثل بابا لنگ دراز.
همین قدر دور، همین قدر غریبه، همین قدر "رفیق".
می شه یه آدرس ایمیل واسم گیر بیارید که با یکی حرف بزنم؟
اصلا نمی دونم چی می تونم بگم، اما باید حرف بزنم.
واسه یکی که مطمئن مطمئن باشم نمی شناسدم.
قرار نیست منو ببینه تا نگاهش نسبت بهم عوض شه.
قرار نیس دعوام کنه، بهم بخنده یا هرچیز دیگه ای.
راستش شدیدا بهش احتیاج دارم...
من تا ده سالگی قم زندگی می کردم.
تو یه ساختمون سه طبقه.
طبقه همکف و اول، مستاجرای مامان جونمینا بودن.
طبقه دوم ما بودیم.
طبقه سوم هم خود مامان جونم و باباجونم و دایی م و خاله کوچیکه م بودن. گرچه خاله م وقتی که من کلاس سوم بودم عروسی کرد و رفت خونه خودش.
دایی م هم همون موقعا رفت دانشگاه، الانم که نامزد داره و عید، قراره عروسی بگیرن و برن همون طبقه دومی که ما می شستیم زندگی کنن.
حالا بی خیال اینا، گفتمشون تا بدونین اون موقع چه جوری بودیم.
یه روز، من هف هشت سالم بود، نه کم تر، تازه اومده بودیم تو اون خونه مامان جونمینا، در نتیجه یا پیش دبستانی می رفتم، یا مهدکودک.
بابام و دایی م تو خونه ما نشسته بودن، داشتن اخبار می دیدن. اخبارم که می دونید، مثل همیشه، خبرای جنگ و کشتار و خون و خونریزی بود. من علاقه بهش نداشتم و همین جوری همون دور و بر می پلکدیم. دایی و بابام هی داشتن غر می زدن و می گفتن این چه وضعیه؟ تا کی جنگ؟ تا کی بدبختی؟
منم حوصله م از دستشون سر رفت. چرا این قدر غر می زدن؟ برگشتم گفتم: دنیای ما هم این جوریه دیگه! اینو که گفتم، یهو جفتشون ساکت شدن و برگشتن نگام کردن. دهناشون از تعجب وا مونده بود. البته من هم اون موقع، هم الان، معتقد بودم و هستم که حرف خخیلی خاصی نزدم، اما انگار بابامینا انتظار شنیدشو از من نداشتن. بابام چند بار این جمله رو برا خودش تکرار کرد و گفت: آفرین دخترم! واقعا همینه... دایی م هم داشت به نشونه تحسین سر تکون می داد.
خلاصه، از اون به بعد، این جمله یه جورایی ضرب المثل شده. هر وقت پیش بابام از چیزی شکایت می کنم، می گم بابا چرا دنیا این جوری شده؟ چرا آدما این مدلی ان؟ یه لبخند می زنه، آه می کشه و می گه: دنیای ما هم این جوریه دیگه سولویگ خانوم!
چند شب پیش، داشتیم تلویزیون می دیدیم. خندوانه. اون قسمتی بود که این مربیا داشتن برا شاگرداشون حرف می زدن. هی می گفتن که نمی دونم باید خودت باشی و از این حرفا.
راستش من از این جمله متنفرم!
وقتی می شنومش خیلی حرصم می گیره.
برگشتم و به مامان و بابام گفتم: یعنی چی که هی می گن خودت باش؟ خود آدم، مجموعه ای از دیگرانه!
اینو که گفتم، دوباره قیافه بابا مثل همون چند سال پیش شد. کلی هندونه داد زیر بغلم که چه حرفای باحال و خوبی می زنی و نمی دونم تو گوشیش یادداشتش کرد (!) و اینا. بعد پرسید حالا دقیقا یعنی چی این جمله؟
منم توضیح دادم که: ببینید، هیچ آدمی پیدا نمی شه که کاملا خودش باشه. همه ما، مجموعه از اخلاقیات و رفتارای اطرافیانمونیم. حالا یه سریشون ارثیه. مثل اخلاقایی که شبیه پدر و مادرمون، یا اجدادین که توی ژنای ما وجود داره. مثلا این که من الان عاشق نویسندگی ام، ممکنه آرزویی باشه که یکی از اجدادم داشته و هیچ وقت بهش نرسیده. اون این خواسته رو توی ژناش داشته و نسل اندر نسل، گذشته تا رسیده به من. یه سری چیزای دیگه ای هم که "خود" ما رو می سازن، تحت تاثیر اطرافیان به وجود اومدن. مثلا وقتی با یه بچه درسخون دوست می شید، ناخودآگاه شبیه اون می شید. در نتیجه، هر کدوم ما مثل یه پازلیم. پازلی که هر تیکه ش، مربوط به وجود یه آدم دیگه، توی حال یا گذشته س.
خیلی برام جالبه که وقتی یکی مستاجره، و چند سال هم هست که مستاجره، هی فرت و فرت بهش می گید: چرا خونه نمی خری؟ خوب زودتر یه خونه بخر دیگه! چرا خودتو از اجاره نشینی راحت نمی کنی؟
آخه می دونید، بعد از این حرفتون طرف با خودش می گه: عجب... خرید خونه، تا حالا بهش فکر نکرده بودم!
ببینید، من به معنی واقعی کلمه، یه آدم ترسوام.
از همه چی می ترسم و واقعا دست خودم نیست.
کلی هم مامانمینا سرم غر می زنن به خاطرش، ولی خب چی کار کنم؟
مثلا یهو یه ظرفی میوفته زمین و یه صدایی می ده، من دست خودم نیست! جیغ می زنم. بعد مامانم می گه: خب حالا تو ام! چیزی نبود که الکی شلوغش می کنی!
به خاطر همین خصلت، هیچ وقت فیلم ترسناکم نمی بینم. حتی کتابای خیلیی ترسناکم نمی خونم چون شبا خوابم نمی بره. یعنی ابتدا به ساکن نیستا، آخه می دونید، من یه کم دیوونه م. مثلا خوابیدم رو تختم، بعد پیش خودم یه پوزخند می زنم و به مسخره می گم: پوفف، فکر کن الان مثلا اون روحه که درموردش تو فلان کانال خوندی بیاد سراغت!
بعدم می خندم. اما بعد چند دقیقه، می گم نکنه واقعا بیاد؟ بعد خودم جواب خودمو می دم که نه بابا، این چیزا که واقعی نیستن، همه ش تخیله! بعد دوباره خودم می گم ولی مگه خودت به همه نمی گی من به این چیزا اعتقاد دارم و از کجا معلوم واقعی نباشن و اینا؟
خلاصه، این گفت و گو تا جایی ادامه پیدا می کنه که از ترس سرم رو می کنم زیر پتو و اون قدر تو همون حالت می مونم تا خیس عرق بشم یا خوابم ببره.
آره، همچین خلی هستم من!
یادمه یه بار، خیییلیی وقت پیش، فکر کنم کلاس سوم بودم. فته بودیم شیراز. بعد رفتیم یه شهربازی ای و من به بابام پیله کردم که پاشو بریم سینما چهار بعدی!
توجه داشته باشید که اون موقع هنوز به عمق ترسو بودن خودم پی نبرده بودم! خلاصه، رفتیم تو بعد یارو گفت که این سانس، فیلم شبی در موزه رو داریم. بعد پوسترش، پوستر همون فیلم شبی در موزه معروف بود. منم خوشحال! گفتم عه بابا، من اینو قبلا دیدم خیلی باحاله باید چهار بعدی ش جالب تر باشه! بعدم یه خورده صبر کردیم و سانس شروع شد و رفتیم تو. نشستیم و اون یارو اومد عینکامونو داد و ایا. خلاصه منم با ذوق نشسته بودم که یهو فیلم شروع شد. آقا شروع شدن فیلم همانا و گره خوردن اخمای منم همانا! من هی نگی می کردم می گفتم خدایا، اون شبی در موزه که فیلم بود، چرا حالا انیمیشن شده؟
خلاصه، توجهی نکردم و نشستم به دیدنش. این یارو نگهبانه داشت سر کشی می کرد. رسید به جایی که یه مومیایی عه رو نگه داشته بودن، بعد یهو این مومیاییه زنده شد و یارو رو هل داد و یه سری صدای مخوف هم از خودش در وکرد! منو می گی، عین چی عربده می کشیدم! صندلی کج شده بود و اصن یه وضعی. منم خیلی شیک، چشامو بستم، سرم و گذاشتم رو پای بابام که کنارم بود و بدون توقف جیغ کشیدم. بابامم هی می خندید. بعد این آب و هوا و اینا که می پاشن روت، هر بار که اینا رو می پاشیدن من داد می زدم که: بابا اینا چیه؟؟؟ ایییییینا چیههههههه؟ ااااااااااااااااااااااااااا
خلاصه، تموم شد و اومدیم بیرون. منم همونجا با خودم عهد کردم که دیگه هرگز همچین جاهایی نرم!
حالا همه اینا به این طولانی ای که تعریف کردم، تازه مقدمه چیزی بود که الان می خوام بگم! گفتم که، رفته بودیم قم هفته پیش. بعد خاله م دید حوصله منو خواهرم سر رفته، زنگ زد به دوستش و زن داییم که پا شید بریم رنگین کمان. (یه شهربازیه) ما هم خوشحال و خندان رفتیم اونجا. یکی از فامیلای دوست خاله مم بود که تقریبا هم سن و سال بودیم، اسمش مبینا بود. این و زن دایی م پیله کردن که پاشو بریم سینما شیش بعدی. منم پامو کردم تو یه کفش که آسمون برید، زمین بیاید، من پامو تو اون خراب شده نمی ذارم! همه این ماجراهای چند سال پیشم واسشون تعریف کردم.
اینا هم هی گفتن که نه بابا، اون موقع بچه بودی، الان باهم می ریم و خوش می گذره و از این حرفا.
دیگه منم راضی شدم از بس اینا گفتن. خلاصه، تو صفشم هیجان داشتم که هیچی نیست بابا، ترسیده فوقش چشماتو می بندی دیگه!
چهار تا صندلی بود، ولی یکی شون خراب بود. در نتیجه ما سه تا باهم رفتیم تو. همین که رفتیم تو، من فضای اون اتاقو دیدم گفتم غلط کردم، شکر خوردم، بذارید من برم بیرون. نذاشتن گفتن دیگه بلیت خریدیم و نمی شه و از این حرفا! بعدم نه گذاشتن، نه برداشتن، به یارو گفتن ترسناکترین فیلمشو بذاره.
منم دست زن داییی مو سفت چسبیده بودم، چادرمم گرفته بودم جلوی دهن و دماغم که اگه آبی چیزی پاشید بهم کمتر بترسم.
فیلمه شروع شد.
یه دختره بود که داشت تو خیابون خیلی ریلکس راه می رفت. یه آهنگ ملایم و دل نشینم داش پخش می شد. بعد این دختره رفت به سمت یه خونه صورتی خوشگل، که یه زن و مرد خندون وایساده بودن جلوش. بعدش هر سه تایی باهم رفتن تو خونه هه. مرده درو که بست، یهو تبدیل شد به یه هیولای گنده! بعدم... خب راستش من از اینجا به بعد حتی یه لحظه هم چشمامو باز نکردم!
عین چی ترسیده بودم و جیغ که چه عرض کنم، نعره می زدم. بعد هی دست زن دایی مو محکم فشار می دادم و جیغ می زدم و همه بدنمم از ترس به شدت منقبض کرده بودم. خلاصه خیلیی کولی بازی در آوردم.
فیلمه تموم شد و اون یارو مسئولش اومد گفت: چه قدر شما شلوغ کاری کردید! حالا گفتم ترسناکه، دیگه نه در این حد!
به خدا قسم می خواستم برگردم بزنم تو صورتش! آشغال!
این قدر پاهامو رو اون صندلی منقبض کرده بودم تمام عضله هام گرفته بودن، نمی تونستم راه برم!
بعد دیدید که، یه مونیتور بیرون اتاقه هس که اونایی که تو اتاقن رو نشون می ده. یعنی همه اون کولی بازیای منم نشون داده بود دیگه!
اومدیم بیرون، خاله م گفت این قدر شما جیغ و ویغ کردید و مسخره بازی درآوردید که همه جمعیت جمع شده بودن داشتن از این مونیتوره نگاتون می کردن!  بعدم به من گفتش که: خیلی ترسناک بود؟ داستانش چی بود؟
منم مظلوم سرمو انداختم پایین گفتم راستش من نمی دونم، همه فیلم چشمام بسته بودن.
دیدم صدای هیچ کدومشون در نمی آد. سرمو بلند کردم دیدم دارن با دهنای باز نگام می کنن. زن داییم گفت: یعنی تو هیچی ندیدی و دست منو داغون کردی؟
منم دیگه هیچی نگفتم.
خلاصه، این شد که من فهمیدم که آقا، من اصن ماله این حرفا نیستم، باید برم همون پونی کوچولومو ببینم، منو چه به این قرتی بازیا!

پ.ن. اااااا چه قدر حرف زدما! فکم درد گرفت!
مامانم داره موهای خواهرمو شونه می کنه، بهش می گه: ببین دیروز نذاشتی موهاتو ببافم، همون جوری هم از پنجره رفتی بیرون، موهات تمام گره گره شده.
خواهرم برگشته می گه: خب من که می گم منو نبر حموم!!
مامانم می گه چه ربطی داره؟
می گه خب وقتی می بریم حموم، موهام فرفری می شه، می پیچه تو هم.
جالب اینه که اصلا نمی گه من روزی یه بار اونم با زور کتک موهامو شونه می زنم!

پ.ن. هععییی، اسباب کشی داریم، خواهر محترممون رو قرار نیست تا سه هفته ببینیم چون بردیم گذاشتیمش خونه مامان بزرگمینا. دلم یه ذره، فقط یه کوشولو براش تنگ می شه.

.If they stare, let them stare-
.You can't blend in, when you were born to stand out

via
wonder
با توجه به این که امروز تقریبا سالگرد یه این اتفاقیه که می خوام براتون تعریف کنم، می خوام یه چیزی واستون تعریف کنم.
آقا من اصالتا قمی ام، ولی الان تهران زندگی می کنم، اما خب قم هم وطنمه دیگه.
پارسال همین موقعا بود، روزای آخر ماه رمصون.
ما صبح زود راه افتادیم اومدیم قم، زبون روزه. منم گیج خواب از تو ماشین پیاده شدم. بعد خونه مامان بزرگمینا، تو سرازیریه، و بابام یه جوری پارک کرده بود که جاذبه زمین، می خواس در رو ببنده. منم همیشه وقتی که می خوام در ماشین رو ببندم، دستمو می ذارم رو بدنه ماشین، و در رو هل می دم.
اون موقع، چون هم گیج خواب بودم، هم یه کم ضعف کرده بودم، به جای این که دستم رو بذارم رو بدنه ماشین، گذاشتمش همون جایی که در بسته می شه و بعد درو محکم هل دادم و چون سرازیری هم بود زودی محکم بسته شد. یهو من ناله م بلند شد که: "آی، آی، انگشتم موند لای در." اگه بدونید چه دردی کشیدم تا با بدبختی در رو باز کردم و انگشت بیچاره م رو نجات دادم!
انگشت شصتم قشششنگ له شده بود و پوستش کنده شده بود.
خو اخه در ماشین سنگینه بابا!
هیچی دیگه منم ضعف کردم و دراز به دراز، غش کردم وسط پیاده رو. یه حال بدی بود، سرم گیج گیج می رفت و اینا. بعد با صدای گریه مامانم چشمامو باز کردم. تا چند ثانیه اول یادم نمی اومد چی شده، فکر می کردم یه بلایی سر خواهرم اومده که مامانم داره گریه می کنه. هنوزم داغ بودم درد انگشتمو نمی فهمیدم. بعد بابام سریع بغلم کرد ببردم تو خونه. منم تو همون حال عجیب غریبم که مامانمم داش گریه می کرد، هی می گفتم مامان گریه نکن، فائزه که خوبه، چیزی ش نشده که، چرا گریه می کنی؟
خلاصه، رفتیم تو خونه، من تازه هوشیار شده. انگشتم یه جوووری درد می کرد که داشتم زمینو گاز می زدم. دیگه عسل مالیدیم و پانسمانش کردیم و یه کم بهتر شد.
ولی تا یه مدت طولانی درد می کشیدم، بعدم که ناخونم افتاد.

پ.ن. بعدا بهم گفتن که وقتی غش کردم، به حالت تشنج یه ذره لرزیدم، بعد مامانم فکر کرده تشنج کردم، برای همین داشته گریه می کرده.
بمیرم واسه دل نازکش!
آقا این چند وقت هی حرف از تولد شد، می خوام یه خاطره ای براتون تعریف کنم.
تولد من، شونزده مرداده، (مدیونید فکر کنید هی دارم تکرارش می کنم تا اون موقع بهم تبریک بگید!) کارلا هم دقیقا چهار روز از من بزرگ تره.
یادتونه ابتدایی بودیم، بچه ها می اومدن تو مدرسه تولد می گرفتن و اینا؟
ما دو تا هم آرزومون بود که یه بار تولدمونو تو مدرسه بگیریم، اما نمی شد دیگه.
خلاصه، یه روز که کلاس دوم بودیم، و اون سال تنها سالی بود که ما تو مدرسه باهم هم کلاسی بودیم، زنگ اول تموم شد. رفتیم زنگ تفریح و برگشتیم سر کلاس. هرچی صبر کردیم، نشستیم، در و دیوارو نگاه کردیم، سر و صدا کردیم و همه چی، دیدیم معلممون نمی آد. یه چند دقیقه ای همین جوری لنگ در هوا بودیم کل کلاس، که معلممون اومد تو. ما هم پا شدیم و اون موقع هنوز ندیده بودیم که مامان من و مامان کارلا پشت سر معلممونن!
خلاصه ما اون قدر شوکه شده بودیم که اون سبدای پیک نیک گنده توی دستشونو ندیدیم! نگو دیده بودن که ما چه قدر دوس داریم یه بار این اتفاق برامون بیفته، که اومدن تولد قمری مونو برامون جشن بگیرن تو کلاس.
نمی دونین، جفتمون داشتیم از شدت ذوق جان به جان آفرین تسلیم می کردیم.خیلی خوش گذشت، کیک و ژله و همه چی.
بعدش که باهم حرف می زدیم، یادمون افتاد که اون روز صبح چه اتفاقایی برامون افتاده بود.
مثلا مامان من بهم گفت که بیا امروز این لباس خوشگله تو زیر مانتو بپوش، منم گفتم حالا زیر مانتوئه دیگه، معلوم نیس که! مامان جان گفتن که نه حالا بیا بپوش خیلی قشنگه.
یا مثلا مامان کارلا بهش گفته بود که بیا موهاتو این مدلی ببندم.
جالب این که هیچ کدوممون مشکوک نشده بودیم! به هیچی.
خیلی روز خوبی بود که با هدیه هایی که بچه ها دیروز بهم دادن، یاد اون روز افتادم.
ولی عجب دورانی بودا!
فکر کن، یکی از بزرگ ترین دغدغه هامون این بود که یه تولد تو مدرسه برامون بگیرن!

پ.ن. البته من هنوزم دغدغه کادو و تبریک رو دارم، گفته باشم!
الان نمی دونم باید ناراحت باشم که فردا برای احتمالا آخرین بار دوستامو می بینم، یا خوشحال باشم که فردا روز آخر مدرسه س.
همین قدر بلاتکلیف.
آقا من تولدم دقیقا وسط تابستونه.
برای همین، از بچگی عقده مونده سر دلم که از همکلاسیام کادوی تولد بگیرم.
خلاصه، این رفقای جان ما هم که اینو می دونستن، نشستن شیش نفری این پکیج تبریک تولد پیشاپیش، اصلاح می کنم، خیللللییییی پیشاپیش رو تهیه کردن.
دمتون گرم، خیلی دوستون دارم.
ممنونم از همه تون، یوروس، اینژ، موانا، ایزابلا، ربکا و کوردیلیای عزیزم.
ایشالا کادوی عروسیتونو بدم!
خوشمزه جات و غیره ی تولد *-*
پ.ن. به همین زمان قسم که اگه ماه رمضون نبود، همون جا تو مدرسه دخل تک تک شوکولاتا و آب نباتا و پاستیلا رو آورده بودم.
پ.ن.دو. کسی می دونه چه جوری می شه این عکس لعنتی رو کوچیک کرد؟
پ.ن.سه. گفتم که مطالعات نخونده بودم، دیشب بیدار موندم خوندم.امتحانمم خدا رو شکر خوب دادم. فقط یکی دیگه مونده!