می‌دونی آدم واسه زنده موندن به چند تا بغل در روز نیاز داره؟ چهار تا. یعنی من هر روز به اندازه چهار تا بغل از زنده موندن عقبم.

جملات سوس ماستی. این حرف‌ها چرت و پرته بابا.

چرا دست از سر پری‌های دریایی برنمی‌داری؟ الان دارم از سایرن حرف می‌زنم. باهم فرق دارن. سایرن معادل فارسی خوبی نداره. افسونگر؟ نمی‌دونم، شاید. فرق پری دریایی با سایرن چیه؟ پری دریایی ناز و مهربونه، ولی سایرن ترسناکه. آواز می‌خونه و عاشقت می‌کنه و عقل و هوشت رو می‌بره؛ با خودش می‌کشدت تا ته ته ته دریا.

می‌خوای باهام بیای؟

من دستم رو زدم رو شونه‌ش، ولی برنگشت. چند بار صداش کردم. گفتم تو رو خدا من رو رها نکن. تو رو خدا، خواهش می‌کنم. من نمی‌تونم، بدون تو نمی‌تونم. ولی اون هیچی نگفت. اشکش رو دیدم که چکید رو زمین، ولی خب برنگشت.

منم دنبال اون سایرن رفتم. زیر آب، بهم گفت نفس بکش، ولی من محکم هردو دستم رو روی دهنم فشار دادم و چشم‌هام رو گشادتر کردم. گفت نفس بکش روانی، الان می‌میری! ولی من نمی‌خواستم، نمی‌تونستم دست‌هام رو از جلوی دهن و بینی‌م بردارم.

اون پایین همه‌چی تاریکه، خیلی تاریک. 

علی‌رغم این‌که می‌دونم در حال حاضر انسان معمولی‌ای هستم، از این‌که تا همیشه معمولی بمونم خیلی می‌ترسم. یکی از اساتیدمون یه بار بهمون گفت «شما حق ندارید از این دانشگاه برید بیرون و تبدیل به یه درمانگر ساده بشید، یه تکنسین معمولی. نه که درمانگر ساده بودن بد باشه، ولی شماها باید کارهای بزرگ‌تری بکنید.». هنوز نمی‌دونم که آیا قراره درمانگر بشم و این چیزیه که بیشتر بهش علاقه دارم و براش مناسبم، ولی این یک جمله خیلی وقت‌ها نمی‌ذاره بخوابم. 

شاید واسه همینه که خوندن پست‌های آخر سال مردم، این‌قدر بهم اضطراب می‌ده. حس می‌کنم جا مونده‌م، حس می‌کنم همه کلی کار کرده‌ن و دارن می‌کنن و من حتی هیچ هدف خاصی هم ندارم. خبری از یک علاقه‌ی سوزان نیست، یا یه استعداد خداداد. هی به خودم دلداری می‌دم که هنوز بیست سالم هم نشده و اصلا مگه عقب موندن از زندگی در این برهه معنی‌ای هم داره؟ ولی فایده‌ای نداره. چه کار می‌تونم بکنم؟ جدا و واقعا به دنبال راهنمایی می‌گردم و این‌ها پرسش انکاری و درد دل صرف نیست؛ چه کار باید بکنم؟ حس می‌کنم دیره برای خیلی خوب شدن توی یه چیزی. اصلا من توی چی می‌تونم خوب باشم؟ 

نمی‌دونم اصلا این هم جزء پست‌های منفی‌ای حساب می‌شه که ممکنه به مخاطب حس بدی بده یا نه. امیدوارم نباشه. 

یک. باهم انیمه دیدن و مانگا خوندن، کلاس‌های درس و نقشه‌های آینده. 

دو. باهم نمایشگاه کتاب رفتن و هدیه تولدم از طرف صبا. 

سه. کارامل ماکیاتو با آپریل. 

چهار. دانشکده ادبیات و رفت‌وآمد بهش. 

پنج. همه‌ی اساتید ناز و گوگولی‌ای که امسال باهاشون کلاس داشتم، علی‌الخصوص خانم‌ها م‌و و ن‌م.

شش. هم‌دانشگاهی شدن با روناهی.

هفت. حلقه مطالعه ادبیات روسیه.

هشت. کتابخونه مرکزی دانشگاه.

نه. همه‌ی اون دویست سیصد تا تماسی که گرفتم؛ «سلام، وقتتون به خیر. سولویگ هستم، از فلان‌جا باهاتون تماس می‌گیرم.».

ده. سفر مشهد و دیدن بچه‌ها.

یازده. قرارهای وبلاگی و دیدن کلی از دوستان چندین و چند ساله‌م برای اولین بار.

دوازده. همه‌ی وقتی که با خانواده‌م گذروندم.


پارسال این پست رو نوشته بودم، یادتونه؟

شعر عنوان از فرخی یزدی.

من خودم را انسان مادی‌ای می‌دانم. شاید تعریف ما از این کلمه باهم متفاوت باشد، ولی طبق تعریف خودم، انسان مادی‌ای هستم. بیشتر از این جهت که این‌قدر سریع دل‌بسته‌ی اشیاء و مکان‌ها و افراد می‌شوم. افراد خیلی کم‌تر البته، ولی به هر حال.

راستش همان‌قدر که سریع دل‌بسته می‌شوم، احساسات شدیدی را هم تجربه می‌کنم؛ طوری که معمولا نمی‌توانم یک گزینه‌ی موردعلاقه انتخاب کنم. همه‌چیز را می‌خواهم، همه‌چیز را دوست دارم.

ولی اگر بخواهم و شما از من بخواهید و خلاصه یک جور تمایل دوطرفه این وسط در میان باشد (یا حتی نباشد، چون فعلا من دارم حرف می‌زنم و شما دارید می‌خوانید)، می‌توانم یک دانه مکان موردعلاقه در تمام دنیا برایتان نام ببرم. و منظورم یک مکان ثابت و فیزیکی‌ست، نه مثلا در آغوش مادرم.

از بین تمام جاهایی که عاشقانه دوستشان دارم، اگر قرار باشد فقط یک جا را انتخاب کنم تا در آن زندگی کنم و بمیرم، کتابخانه را انتخاب می‌کنم.

الان که این جمله را نوشتم، حس کردم چه‌قدر ادایی به نظر می‌رسد. ولی حقیقتا همین است که هست.

راستش امروز به این نتیجه رسیدم که در عین مادی بودنم و شدتش، در مکانی همچون کتابخانه مرکزی دانشگاه گویی از کالبدم خارج می‌شوم و یک جور کشف و شهود عارفانه را تجربه می‌کنم. حسی که شاید به خیلی‌ها در حین مراقبه دست بدهد. ناگهان به خودم می‌آیم و می‌بینم که ده دقیقه است با دهان باز در بین قفسه‌ها پرسه می‌زنم، چون باورم نمی‌شود درباره همچین موضوعاتی هم کتابی وجود داشته باشد. بعد باید به خودم یادآوری کنم که دهانم را ببندم چون خیلی وجهه‌ی جالبی ندارد. ولی اصل قضیه دقیقا همین از خود بی‌خود شدن است. واقعا این کتابخانه‌ها انسان را سحر می‌کنند. مثل یک جزیره یا جنگل جادویی که می‌توانی درشان پرواز کنی و هرچیزی یاد بگیری، همه‌چیز را بدانی. از دستور زبان ارمنی، تا اوضاع اقتصادی کامبوج دردهه‌ی هفتاد میلادی. از طریقه‌ی اجرای هیپنوتیزم، تا جرائم مربوط به کودکان در ایالات متحده. هرچیزی، اساسا هرچیزی، قدیم و جدید هم ندارد حتی. قلب آدم می‌ایستد از این‌همه... این‌همه چیز! دنیا خیلی بزرگ است حقیقتا و ذهن انسان‌ها هر بار من را به شگفتی وا می‌دارد.

حالا تصور کن وسط پرواز سرگردان میان قواعد منطق ارسطویی و قوانین ترمودینامیک، برمی‌خوری به چهار تا پری مهربان و ساحر خردمند. آن‌ها هم به تو لبخند می‌زنند و می‌گویند اگر گم شده‌ای، می‌توانی از این قفسه‌ی حاوی ادبیات روسیه به عنوان راهنما استفاده کنی و بروی تا برسی به مفاهیم بنیادین فیزیک کوانتوم و از آن‌جا در خروجی را می‌بینی. ولی تو وسط راه، دلت را به یک مجموعه کامل از اشعار فلان شاعر که تا به حال اسمش را هم نشنیده بودی می‌بازی و منحرف می‌شوی. بعد به خودت می‌آیی و می‌بینی که نمی‌دانی ساعت چند است و پنجره‌ای هم دور و برت نیست، ولی واقعا چه اهمیتی دارد؟ همان‌جا میان کتاب‌ها غوطه می‌خوری و در چشم به‌هم زدنی، روزها از پس هم می‌گذرند. بال‌هایت کم‌کم دارند کاغذی می‌شوند و هرچه می‌گذرد، چم و خم زندگی در این جنگل وحشی را بهتر یاد می‌گیری. میانبرها، راه‌دررو‌ها (بالاخره نباید بگذاری نگهبانان جنگل در طی شب چشمشان به تو بیفتد)، بخش‌های وحشی و ترسناک جنگل و آن جاهایی که نور آفتاب قدری گرمشان کرده و جان می‌دهند برای دراز کشیدن و تنفس. حتی دوست هم پیدا می‌کنی! کرم‌هایی که میان کتاب‌ها می‌لولند و آن‌ها را می‌جوند و کرم‌های شب‌تابی که همدم شب‌های تاریک و تنها می‌شوند. بعد، قبل از این که حتی متوجه شوی، زندگی گذشته‌ات را پشت سر گذاشته‌ای و یک پری جنگلی تمام عیار شده‌ای؛ وسط بهترین جایی که در این عالم خاکی وجود دارد. 

سی‌ام بهمن و واقعا نیاز بود بالاخره یه چیزی اینجا بنویسم.
سه روزه که ترم جدید شروع شده. برگشتن به خوابگاه برام خیلی سخت بود. تعطیلات و خونه و هیچ کاری نکردن به جز فیلم و کتاب و زبان، زیر دندونم مزه کرده بود و برگشتن به اتاقم اینجا و درس و همه‌چیز طاقت‌فرسا به نظر می‌رسید. ولی خب، برگشتم. (هرکی ندونه فکر می‌کنه ماهی یک بار برمی‌گردم خونه) 
فکر می‌کردم قراره بعد از ترم سه، یه کم نفس راحت بکشم؛ ولی زهی خیال باطل. :)) این ترم هم درس‌ها قراره همون‌قدر سخت و سنگین باشن. ولی اشکال نداره. می‌خونیم به هر حال. ما از پسش برمیایم. (باز دارم غر می‌زنم... همین چند دقیقه پیش این آهنگه رو گوش دادم و قرار گذاشتم کاری کنم که بتونم بگم I know I make it look easy ولی الان دارم کاری می‌کنم که حتی سخت‌تر از چیزی که هست به نظر بیاد. :دی)
وای ولی بچه‌ها سر انتخاب واحد این ترم رنده شدم حقیقتا. جدای از ۲۴ ساعت و ۸ ساعتی که پای سیستم بودم، مجبور شدم کلی هم دانشگاه‌نوردی کنم. دانشگاه‌نوردی که البته... کوه‌نوردی. الان فکر کنم به خیر و خوشی درست شد. هرچند که نتونستم اختیاری بردارم اصلا، ولی ایشالا ترم بعد. یعنی ایشالا و این‌ها هم نداریم اصلا، مجبورم! :))))
دیگه این‌که... یادتونه از بیرون اومدن از نقطه‌ی امن حرف زدم و این‌ها؟ امروز هم یک قدم دیگه در این راه برداشتم. خیلی هم حالم رو بد کرد، تمام دیروز و دیشب به‌خصوص. ولی گمونم سرجمع حس خوبی بهش دارم. امیدوارم نتیجه‌ی خوبی هم داشته باشه.
ولی راستش گاهی می‌ترسم که نکنه دارم لقمه‌ی بزرگتر از دهنم برمی‌دارم؟ نکنه دارم مسئولیت‌هایی قبول می‌کنم که از پسشون برنمیام؟ نمی‌دونم. اون روز استادمون در ادامه‌ی بحث افراد بی‌تخصص و کسایی که همه کار رو باهم انجام می‌دن، می‌گفت که آدم‌ها باید نه گفتن رو یاد بگیرن و اگر از پس کاری برنمیان، روراست همین رو بگن. یه حرف قشنگی هم زد، گفت «آدم‌ها به اندازه‌ای که به کارها بله می‌گن بزرگ نمی‌شن، بلکه به اندازه‌ای که به کارها نه می‌گن بزرگ می‌شن». بعد از این حرفش کلی به فکر فرو رفتم و به دوستم (که تو همین کار امروز هم همراهمه) گفتم که نکنه ما داریم اشتباه می‌کنیم و نکنه ما هم همونی هستیم که هی به همه‌چی می‌گه آره و ته‌ش هم گند می‌زنه...؟ که اینجا هم دوستم حرف خوبی زد و گفت «اینی که استاد می‌گه برای آدمِ متخصصه، نه من و توی جوجه‌دانشجو که تازه می‌خوایم بفهمیم علاقه و استعدادمون کجاست». نتونستم باهاش مخالف کنم، ولی خب.
احساس می‌کنم آدم سطحی‌ای هستم، گاهی حس می‌کنم بهره‌ی هوشی‌م جدا پایینه و نمی‌تونم عمیق و دقیق از پس این کارها بر بیام. نوشتن رو هم یادم رفته، چیزی اینجا نمی‌نویسم که حس خوبی بهش داشته باشم. یه طوریه همه‌چی. خدایا قرار نبود حرف منفی بزنم! اون روز کلی تلاش کردم که یه مقدمه‌ی پر از امید و روشنی بنویسم، ولی بچه‌ها خوندن و گفتن زیادی سیاه و تاریکه. دیگه نمی‌دونم چه کار کنم. اوضاع جداً بد نیست. نشستن سر کلاس هنوز هم مزه می‌ده، هرچند از فرط شلوغی برنامه‌م نتونم پام رو تو دانشکده ادبیات بذارم. هنوز هم دارم چیزهایی رو تجربه می‌کنم که خیلی از هم‌سن‌هام نمی‌تونن و این خوب و جالبه، نه؟ (چرا این‌قدر از کلمه‌ی جالب استفاده می‌کنم؟ انگار هیچ معادل درستی براش نمی‌شناسم.) 
آه، نمی‌دانم، دیگر چه؟ 

احتمالا نوشتن این پست رو باید می‌ذاشتم برای بعد از امتحان‌ها، ولی یکهو حسش اومد سراغم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. مثل همون پستی که تو فرجه‌های ترم دو و موقع درس خوندن برای آمار نوشتم، یادتونه؟ باورم نمی‌شه چند ماه گذشته، حس می‌کنم همین دیروز بوده.

راستش این روزها هرچی که می‌خوام بگم یا بنویسم، نمی‌شه. نمی‌دونم چرا. قبلا اینجا نمی‌نوشتم و تو کانال می‌نوشتم، ولی الان دیگه هیچ‌جا. این‌که ماه‌هایی بگذره و ردی ازشون تو تماشاگر نمونه، ناراحتم می‌کنه. چیزهایی هست که می‌خوام بگم، ولی نمی‌دونم کی یا چه‌طوری. امیدوارم بتونم. 


یک، ترم سه. ترم سه که شروع شد، خیلی زود تقریبا دستم اومد که اوضاع از چه قراره. همون اوایل به دوستم گفتم «حس می‌کنم دو ترم گذشته در حال گردش و تفریح بوده‌م و درس تازه از این‌جا شروع می‌شه.» و واقعا هم همین بود. خیلی سنگین و خیلی پرمشقت. :دی هر روز پروژه جدید، تکلیف جدید، ارائه‌ی جدید، ترجمه‌ی جدید و هزار تا چیز جدید دیگه. لیست کارهایی که می‌نوشتم واقعا انگار فقط طولانی‌تر و طولانی‌تر می‌شد. 

یه فکری که بر خلاف انتظار خیلی به کنترل اضطراب امتحانم کمک کرد، این بود که من دیگه به هر حال رنک بودن و استعداد درخشان رو از دست داده‌م و قراره کنکور بدم. حتی اگر بتونم این ترم معدل کلم رو به بالای نوزده برسونم (که احتمال قوی نمی‌تونم)، باز هم فایده‌ای نداره. این باعث شد خیلی جاها موقع امتحان با آرامش بیشتری جلو برم و کم‌تر از ترم پیش خودم رو اذیت کنم.


دو، نقطه‌ی امن. این ترم خیلی از نقطه‌ی امنم خارج شدم. کارهایی کردم که واقعا برام سخت بود، ولی حس می‌کردم لازم یا مفیده. 

مثلا قرار بود این ترم با دوستم بریم سر بعضی کلاس‌های دانشکده ادبیات بشینیم. یادمه روز اول، اون نیومد چون کار داشت. من زنگ زدم به مامان و همین‌طوری وسط حرف‌ها گفتم که نمی‌خوام برم، چون تنهایی روم نمی‌شه. مامان گفت که امتحانش کنم و این کار رو کردم. این ترم با چندین استادی که هرگز ندیده بودم صحبت کردم و اجازه گرفتم که بشینم سر کلاسشون. نتیجه‌ی خوبی هم برام داشت، کلی چیز جدید و متفاوت یاد گرفتم.*

بعد هم از کهاد و همکاری تو پادکست دانشکده و شرکت تو حلقه ادبیات روسیه بگیر، تا کارهای دیگه‌ای که پذیرفتم انجامشون بدم با وجود همه‌ی ترس و وحشتی که داشتم. 

برای من خیلی سخته که اعتراف کنم یه کاری رو درست یا خوب انجام داده‌م؛ حتی الان که این‌ها رو می‌نویسم. ولی فعلا دوست دارم یه خرده از خودم تعریف کنم و دستم رو روی شونه‌ی خودم بذارم، چون واقعا دمم گرم. 


سه، انتخاب و شک. اگر دارید یه کاری تو زندگی‌تون می‌کنید یا یه انتخابی کرده‌ید و حالا بر اساسش روزهاتون رو می‌گذرونید و هیچ‌وقت توی درستی انتخابتون شک نکرده‌ید، بهتون غبطه می‌خورم؛ هرچند بعید می‌دونم همچین انسانی وجود داشته باشه. 

من هم مثل هر آدمی، خیلی جاها به مسیرم شک می‌کنم. وقتی کنکور دادم یا حتی عقب‌تر از اون، از وقتی که به دنیا اومدم (!) دانشگاه نرفتن هیچ‌وقت برای من حتی گزینه هم نبود، ولی این روزها گاهی به این فکر می‌کنم که چی می‌شد اگر تصمیم می‌گرفتم انجامش بدم و الان این‌جا نباشم. یا چی می‌شد اگر تو یه دانشگاه دیگه بودم، چی می‌شد اگر یه رشته‌ی دیگه می‌خوندم؟ چی می‌شه اگر همین الان درس رو ول کنم؟ به این چیزها زیاد فکر می‌کنم و گاهی تو یه لحظه‌ی تاریک، از ته دل احساس پشیمونی می‌کنم. قبلا یه مطلبی نوشته بودم در این باره که من تو کل زندگی‌م حتی یک بار هم آرزو نکرده‌م پزشک یا مثلا مهندس برق بشم، ولی فکر کردن به این‌که مسیر همچین انتخابی تا ابد برام بسته شده واقعا غمگینم می‌کنه. 

در نهایت، سرجمع، از انتخاب‌هایی که تا اینجا کرده‌م راضی‌ام. وقتی یه چیزی می‌گم و یه نفر اشاره‌ای می‌کنه که یعنی «معلومه داری روان‌شناسی می‌خونی»، قند تو دلم آب می‌شه. آیا این بهترین مسیریه که برای زندگی من وجود داره؟ نمی‌دونم، راهی نیست که بدونم. ولی می‌خوام تمام تلاشم رو بکنم.


چهار، دبیرستان. اگر از وقتی که برای دبیرستان انتخاب رشته کردم، صد درصد مطمئن بودم که می‌خوام روان‌شناسی بخونم و مسیرم قطعا اینه، می‌رفتم تجربی. 

حتی اگر همین الان هم برگردم عقب، من انسانی رو انتخاب می‌کنم؛ چون هدف اصلی من علوم انسانی بود و نه روان‌شناسی. ولی اگر شما دارید به عشق روان‌شناسی می‌رید انسانی، این نصیحت رو از من بشنوید که احتمالا بهتره تجدید نظر کنید. 

مسئله اینجاست که توی این رشته، شما واحدهای زیادی فیزیولوژی و آمار دارید (همون‌طور که من یک سال و نیمه گوش همه‌ی عالم و آدم رو با ناله‌هام درموردشون کَر کرده‌م!) که کلا سخته، ولی برای بچه‌های انسانی سخت‌تره چون پیش‌زمینه‌ای ازش ندارن. حالا اگر شما رشته‌تون تجربی بوده باشه، هم یه آشنایی کلی با آمار و مباحث ریاضی دارید و هم زیست بلدید. حتی اگر برید ریاضی، دانش ریاضی و آمار و فیزیک و شیمی‌تون واقعا بهتون کمک می‌کنه. 

نمی‌گم چیزهایی که توی انسانی یاد می‌گیرید به دردتون نمی‌خوره، ولی لااقل دانشگاه ما این‌طوریه که وقتی می‌ری سر کلاسِ مثلا روان‌شناسی اجتماعی، استاد شروع می‌کنه از پایه‌ای‌ترین چیزهای ممکن درس رو توضیح بده و قطعا این‌که یه چیزهایی از قبل بدونی بهتره، ولی اگر ندونی هم چیز زیادی رو از دست نداده‌ی. ولی استاد آمار و فیزیولوژی، این رو پیش‌فرض می‌گیره که تو یه سری مفاهیم پایه رو بلدی در حالی که بچه‌های انسانی اکثرا این‌ها رو یاد نگرفته‌ن. 

علاوه بر این، روان‌شناسی قبول شدن از کنکور انسانی خیلی سخت‌تره و به رتبه‌ی خیلی بهتری احتیاج داره. از ریاضی و تجربی با رتبه‌های بالاتر هم می‌تونید قبول شید. (به صورت نسبی عرض می‌کنم، نه مطلق. نسبت به جمعیت کل شرکت‌کننده‌ها و این‌که چه رتبه‌ای توی هر رشته خوب محسوب می‌شه.) 


پنج، تاثیر رشته و گلایه. همون‌طور که گفتم، من اگر به عقب برگردم باز هم انسانی رو انتخاب می‌کنم چون به نظرم واقعا درس‌هایی که می‌خونی و اساتیدی که روزمره باهاشون سروکار داری، روی زندگی‌ت تاثیر میذارن. ااصلا ایده‌ی من اینه که اگر درسی که توی دانشگاه یا مدرسه می‌خونید، تغییرتون نداده و دیدتون رو به بعضی چیزها و در مرتبه بالاتر به زندگی عوض نکرده، دارید مسیر اشتباه رو می‌رید. البته که منظورم دچار کلیشه‌ها شدن نیست، هرچند گاهی ممکنه اجتناب‌ناپذیر باشه. 

من این تاثیر رو خیلی خوب تو زندگی و طرز فکرم می‌بینم و واسه همین هم هست که از چیزی که دارم راضی‌ام. ولی یه نکته‌ای وجود داره. 

اون روز داشتم به مامان می‌گفتم «انگار علاوه بر تمام سختی‌ای که دارم می‌کشم، باید یه انرژی مضاعفی صرف کنم فقط برای این‌که به بقیه ثابت کنم که من هم دارم یه کاری می‌کنم.» 

فکر می‌کنم بچه‌های انسانی و هنر خیلی خوب با این مفهوم آشنا باشن. هر وقت دهنت رو باز کنی و از سختی درس‌هات یا زحمتی که باید بکشی حرف بزنی، همه با یه پوزخندی نگاهت می‌کنن و می‌دونی تو فکرشون تو در واقع داری مسخره‌بازی درمیاری و معمولا حتی این رو به زبون میارن. این بحث‌ها همیشه بوده و من خیلی اوقات بهش اهمیت نداده‌م، ولی وقتی که توی دانشگاه هم همچین چیزهایی پیش میاد واقعا... نمی‌دونم، انگار یهو لال می‌شم. می‌دونم که درس‌هام واقعا مشکلن و واقعا دارم زحمت می‌کشم، ولی هر وقت با دوست‌هایی‌م که رشته‌های خارج از علوم انسانی (یا حتی اون رشته‌های علوم انسانی که ریاضی بیشتری دارن) حرف می‌زنم، اون‌ها صراحتا بهم می‌گن که به نظرشون درس‌هام آبِ خوردنه و هیچ‌وقت قرار نیست بفهمم سختی واقعی چیه، چون هیچ‌وقت قرار نیست ریاضی دو پاس کنم. :))) 

این حرف‌ها در نهایت اهمیت چندانی نداره، ولی برای کسی که خودش هم مدام به خودش شک داره و مدام حس می‌کنه به اندازه کافی زحمت نمی‌کشه، این حرف‌ها واقعا آزاردهنده و ناراحت‌کننده‌ن. بچه‌ها خیلی از افرادی که این حرف‌ها رو به من می‌زنن، حتی نمی‌دونن که ما سر کلاس چی می‌خونیم و چی یاد می‌گیریم. یه بار یکی به من گفت «اصلا تو توی جزوه‌هات چی می‌نویسی که هی می‌گی باید تکمیلشون کنی؟ شما که فرمول و حل سوال و این‌ها ندارید! جمع کن خودت رو.» حالا بگذریم از این‌که ما هم تو بعضی درس‌ها فرمول و فلان داریم، تو که نمی‌دونی من چی می‌خونم چه‌طور می‌تونی بگی کارم ساده‌تره؟ 

نمی‌دونم. الان که دارم می‌نویسمشون، خیلی به نظرم بچگانه میاد، ولی واقعا چیزیه که قلبم رو می‌شکنه. این مکالمه‌ها هر بار جونی از جون‌های من کم می‌کنن، واسه همین تصمیم گرفته‌م با هیچ‌کس درمورد درس حرف نزنم. فکر می‌کنی من دارم الکی ناله می‌کنم و درس‌ها آسونن؟ اشکال نداره، بذارش به حساب بهره‌ی هوشی من که از تو پایین‌تره. 


شش، سکوت. گفتم حرف نزدن از درس. همون‌طور که احتمالا اکثر دوست‌ها و نزدیکانم می‌دونن، من یه شخصیت اضطرابی دارم. خیلی زود و به خاطر چیزهای بی‌اهمیت مضطرب می‌شم و حالم بد می‌شه. مدتیه که متوجه شده‌م تا چه حد دوست‌هایی که دارم هم شخصیت‌هایی از این نوع دارن. یعنی می‌دونید، خیلی افکار و احساسات بوده که چون بین خودم و دوست‌های نزدیکم مشترک بوده، فکر می‌کرده‌م که برای همه همینه. اما بعد با آدم‌های دیگه صحبت کرده‌م و دیده‌م که نه، طرز فکر ما مشکل داره و می‌شه جور دیگه‌ای فکر کرد. به هر حال، من تو تمام این مدت، این‌قدر از راه‌های مختلف (شوخی، طعنه، التماس، درد دل، نصیحت) تلاش کرده‌م اضطراب دوست‌هام رو کنترل کنم و تشویقشون کنم و بهشون امید بدم که خودم پودر شده‌م و چیزی ازم نمونده. و در نهایت از اون‌ها هم بازخوردی نگرفته‌م که بهم نشون بده حرف‌ها و کارهای من تاثیر مثبتی تو حالشون داشته. واسه همین بی‌خیال شده‌م. نه که رهاشون کنم، صرفا دیگه بنا ندارم اون‌همه انرژی رو صرف یه نفر بکنم تا حالش خوب بشه، وقتی اون خودش این رو نمی‌خواد. 

حس می‌کنی قراره شکست بخوری؟ نه، من بهت ایمان دارم، تو از پسش برمیای. مطمئن نیستی؟ چرا، باش، تلاشت رو بکن و درست می‌شه. هنوز تنها چیزی که داری ناامیدیه؟ متاسفم. امیدوارم اتفاق‌های خوبی بیفته. 

این‌ها رو به زبون می‌گم، ولی عملی کردنشون واقعا برام سخته. ولی نمی‌دونم... حس می‌کنم این طرز فکر که «قربانی کردن خودت برای دیگران وقتی که خودت به اندازه‌ی اون‌ها یا حتی بیشتر به کمک احتیاج داری، یک فضیلته» اون‌قدرها هم درست نیست. 

دارم سعی می‌کنم از خیلی چیزها دیگه حرف نزنم، کلا. درس سال ۲۰۲۳ برای من این بود که دوست‌هام قراره با انتخاب‌هاشون زندگی‌شون رو خراب کنن و مهم نیست من چه‌قدر تلاش بکنم تا منصرفشون کنم یا باهاشون حرف بزنم، چیزی تغییر نمی‌کنه. مجبورم بشینم و تماشا کنم و اگر حرفی هم بهشون بزنم، یا می‌شم آدم بده‌ی داستان و دیگه پیش من نمیان و یا فقط بهشون عذاب وجدان و حس بد بیشتری می‌دم بدون این‌که تغییری توی مسیرشون ایجاد بشه. قراره کارهای خطرناک انجام بدن و با آدم‌های خطرناک حشر و نشر داشته باشن و به چیزهای خطرناک فکر کنن. کاری از دست من برنمیاد. نظراتم رو هم برای خودم نگه می‌دارم. به من ربطی نداره که تو داری چه کار می‌کنی، چون این زندگی توئه. من فقط می‌تونم برات حمایت عاطفی فراهم کنم چون در نهایت کسی که باید تصمیم بگیره خودش و زندگی‌ش رو نجات بده، تویی و نه من. 


هفت، حرف زدن. در عین حال چیزهایی هم وجود داره که تصمیم گرفته‌م بیشتر ازشون حرف بزنم. من خیلی آدمِ «الان که دارم بهش پیام می‌دم حتما مزاحمشم، ولی روش نمی‌شه جوابم رو بده»ای هستم. کلا خیلی اوقات نگرانی‌هام یا چیزهایی که آزارم می‌ده رو توی روابط مسکوت می‌ذارم و این قضیه در طول زمان خیلی بهم آسیب زده. 

حالا دارم تلاش می‌کنم که ذره‌ذره، درستش کنم. روابطی هستن که واقعا برام مهمن و زندگی‌م بهشون بستگی داره، واسه همین هم دلم نمی‌خواد سر خودخوری‌های احمقانه از دستشون بدم. اگر حس می‌کنم یه رفتارم ممکنه آزارت بده، ازت می‌پرسم. اگر دلم تنگ شده، بهت می‌گم. دارم دوستت دارم گفتن به مردم رو تمرین می‌کنم، چون زندگی کوتاه‌تر از اینه که هی بخوام حرف‌هام رو بخورم. 

و متقابلا دوست دارم طرف مقابلم هم همین‌قدر باهام صادق و روراست باشه. دیگه همه‌مون بزرگ شده‌یم. باید بتونیم باهم حرف بزنیم. جادو که نیست، ما که ذهن خوندن بلد نیستیم‌! اگر به‌هم نگیم که چی لازم داریم و چی اذیتمون می‌کنه، طرف مقابل از کجا باید این رو بفهمه؟ 

این هم تو حرف خیلی راحت‌تر از عمله. هنوز هم خیلی وقت‌ها موقع حرف‌ زدن با دوست‌هام حس می‌کنم مزاحمشونم یا دارم اذیتشون می‌کنم، هرچند که خودشون هزار بار بهم اطمینان داده باشن که این‌طور نیست. دارم تلاش می‌کنم بهشون اعتماد کنم، چون دوست دارم اون‌ها هم به من اعتماد کنن وقتی بهشون می‌گم که از حرف زدن باهاشون لذت می‌برم و تعارفی در کار نیست. 


هشت، مخلص کلام. خلاصه که، این روزها خیلی دارم فکر می‌کنم و خیلی دارم تلاش می‌کنم. برای درست کردن خودم، برای نگه داشتن آدم‌های عزیز زندگی‌م، برای درس‌هام، برای کارم. الان که این پست رو می‌خونم، به نظرم یه کم خودبزرگ‌بینانه میاد ولی واقعا همچین منظوری ندارم. صرفا اومدم یه کم براتون از اتفاقاتی که تو این مدت افتاده تعریف کنم و یه کم غر بزنم. این جاهایی که انگار زبونم یه کم تلخ شده، واسه اینه که این مسائل مدت خیلی زیادیه که دارن آزارم می‌دن و دیگه خسته‌ شده‌م. می‌نویسم و تلخی رو می‌ریزم رو صفحه که دیگه چیزی توی خودم نمونه. دلم می‌خواد آدم بهتری باشم. 

اگر تا اینجا این پست بسیار طولانی رو خوندید، ازتون ممنونم. :)


*اون روز نوبادی بهم گفت خیلی جالبه که برای کلاس‌هایی که مهمان توشون شرکت می‌کنم هم جزوه‌های کامل می‌نویسم و من یه لحظه همین‌طوری موندم. هیچ‌وقت در طول این مدت به ذهنم خطور نکرده بود که این کلاس‌ها رو صرفا به خاطر لذتش دارم شرکت می‌کنم و این‌چنین با دقت جزوه نوشتن انگار که قراره ازشون امتحان بدم، یه کم عجیبه. :))) 

فکر نکنم دیگه این داستان رو ادامه بدم، دوست دارم همین‌جا تموم شه. ممنونم که خوندیدش و ممنونم که نظراتتون رو بهم گفتید. 

خودم خیلی دوستش ندارم و می‌دونم یه عالمه اشکال داره، ولی خب خیلی وقت بود که چیز این مدلی ننوشته بودم و دلم تنگ شده بود. صرفا به همین دلیل که نوشتمش، خوشحالم. شاید یه زمانی بهش برگردم،کسی چه می‌دونه. 

این‌طوری بود که حدود سه چهار ماه به طور پیوسته تقریبا هر روز سردرد داشتم و بعد یه بار به شوخی گفتم که «حس می‌کنم دارم شاخ درمیارم که این‌قدر درد داره!» و ایده‌ی این داستان از همون‌جا درست شد. خیلی زود بعد از پیدا شدن این ایده البته سردردم قطع شد، همون‌قدر اسرارآمیز که ظاهر شده بود؛ ولی نکته جالب قضیه اینجاست که یکی دو ماه بعد، دقیقا از فردای روزی که قسمت اول این داستان اینجا منتشر شد، سردرد من هم برگشته. :دی

و درمورد قسمت آخر. به نظرم انتخاب سختیه. نکته‌ای که بعد از نوشتنش به ذهن خودم رسید، این بود که از کجا معلوم این دوست جنگلی‌مون داره راست می‌گه؟ از کجا معلوم کسی که باهاش اومده‌یم و الان کنارمون خوابه، واقعا این کارها رو کرده باشه؟ یعنی انگار بیشتر از علاقه، بحث اعتماده. حرف کی رو قراره بپذیریم و کی رو قراره پشت‌سر بذاریم؟ نمی‌دونم. شاید تو جنگل می‌موندم. انگار اعتماد کردن به موجودی که آدمیزاد نباشه، یه کوچولو راحت‌تره. 

[روز پنجاه‌ودوم]

با احساس سرما روی گونه‌م بیدار می‌شم. بالای سرم اون چهره‌ی آشنای فراموش‌شده‌ست و انگشتش آروم روی گونه‌م می‌لغزه. از گوشه‌ی چشمم اون رو می‌بینم که چشم‌هاش بسته‌ست و سرش روی زمین.

«نگرانش نباش، خوابه. بیدار می‌شه.»

سعی می‌کنم از جام بلند شم. خبری از اون ضعف نیست و سرم هم درد نمی‌کنه. شب شده، مطمئنم. بعد از نیمه‌شب.

«بالاخره پیدات شد. خیلی طول کشید، بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم.» با لبخند به شاخ‌های روی سرم دست می‌کشه. «چه‌قدر قشنگ شده‌ی.»

دلم می‌خواد سرم رو از زیر دستش کنار بکشم، ولی این کار رو نمی‌کنم. بی‌حرکت می‌نشینم سر جام.

«ساکت شده‌ی. وقتی بچه بودی، خیلی حرف می‌زدی. خیلی ورجه‌ورجه می‌کردی.»

توی چشم‌هاش نگاه می‌کنم. «خودت که داری می‌گی، اون موقع بچه بودم. الان دیگه...» می‌خوام بگم پیر شده‌م که حرفم رو قطع می‌کنه. «هنوز هم بچه‌ای. تو همیشه بچه‌ای.»

باید احساس خستگی بکنم، ولی این‌طور نیست؛ نه دقیقا. جسمم طوری آرومه انگار هیچ‌وقت دردی نکشیده. ولی ذهنم، روحم، روانم، همون چیزی که نمی‌دونم اسمش چیه، به طرز وحشتناکی خسته‌ست. لبم رو با زبونم تر می‌کنم. «می‌خوام به حالت اولم برگردم.» لبخند روی لب‌هاش می‌لرزه. «مگه الان چه‌طوری هستی؟» به شاخ‌ها اشاره می‌کنم. «خیلی به خاطرشون درد کشیدم و حالا تازه بدبختی اصلی‌م شروع شده. نمی‌خوامشون.»

دیگه اثری از لبخند نیست. خشمگین نگاهم می‌کنه. «تو خیلی... خیلی جرئت داری! تنها کاری که بهت می‌گم انجام ندی رو انجام می‌دی و بعد، بعد از این‌همه سال پیدات می‌شه و بهم می‌گی که هدیه‌م رو نمی‌خوای. چه‌طور می‌تونی؟ ازم نمی‌ترسی؟»

سرم رو تکون می‌دم. «نه، راستش نمی‌ترسم. ولی... واقعا متاسفم.»

«متاسف؟ برای چی؟»

سرم رو تکون می‌دم. «برای همه‌ی سال‌هایی که از دست رفت.»

خشمش ناگهان به غصه تبدیل می‌شه. انگشت‌هام به سمت دستش دراز می‌شن و انگار کنترلی روشون ندارم. «من نباید اون کار رو می‌کردم. باید به حرفت گوش می‌دادم. نمی‌دونم، واقعا یادم نمیاد که اون روز چه اتفاقی افتاد و چرا اون گل رو چیدم، ولی الان از بابتش پشیمونم. لیاقت تو کاری نبود که باهات کردم و واقعا از ته دلم ازت معذرت می‌خوام.»

چیزی شبیه شبنم روی گونه‌ش می‌غلته. «ولی من یادم میاد. اون روز رو... یادمه برای چی اون گل رو چیدی.» با تعجب رد نگاهش رو دنبال می‌کنم؛ به کنار دستم، به اون خیره شده. «اون بهت گفت. گفت که از گل‌های آبی خوشش میاد، ولی تا حالا حتی یکی هم ندیده. به خاطر اون بود که تنها کاری که ازت خواستم نکنی رو کردی. می‌دونستم اگر گل رو بچینی، من رو فراموش می‌کنی و بار بعدی که من رو ببینی، یه موجود ترسناکم که ازش فرار می‌کنی و نه یه دوست. همه‌ی این‌ها رو می‌دونستم، ولی تو، اون رو به من ترجیح دادی و دیگه هیچ‌وقت پات رو توی این جنگل نذاشتی.»

درخت‌ها دور سرم می‌چرخن. حس می‌کنم الانه که حالم به‌هم بخوره. همه‌ی تصاویری که حالا به یاد آورده‌م توی سرم دورِ هم مچاله می‌شن و دوباره باز می‌شن. 

گل‌های کوچیک آبی، لبخندهایی که حاضر بودم هر کاری بکنم تا ببینمشون و دست‌هایی که به سمتم دراز شده بودن. 

زبونم خوب نمی‌چرخه. «من... من واقعا... نمی‌دونم چرا اصلا این کار رو کردم؟ چی شده بود؟ چرا...» دستم رو می‌گیره. «همه‌ش به خاطر اون بود. اون گولت زد. نمی‌خواست دیگه من رو ببینی. تو رو برای خودش می‌خواست.» سرم رو محکم تکون می‌دم. دستم رو فشار می‌ده. «همه‌ش به خاطر اون بود. همه‌ی اون سال‌ها. همه‌ی اون تنهایی و بیچارگی، همه‌ی دوری‌ت از من، تقصیر اون بود.»

اتاق تاریک و باریکه‌ی نور از لای پنجره، یخچال خالی، اشک‌های خشک‌شده، دست‌‌هایی که به سمتم دراز شده بودن.

«دیر نشده. هنوز هم می‌تونی، می‌تونی اون رو پشت سر بگذاری و پیش من برگردی. توی جنگل کسی به خاطر شاخ داشتن مسخره‌ت نمی‌کنه و کنار من هیچ دردی رو احساس نمی‌کنی.»

ماشین‌سواری کنار ساحل، بستنی شکلاتی تو سیاهِ زمستون، دست‌هایی که به سمتم دراز شده بودن.

«برگرد پیشم، خواهش می‌کنم.»


پ. ن. خب، بعد چی؟ شما بودید چه کار می‌کردید...؟ 

[روز پنجاه‌ویکم]

 راحت نمی‌تونم روی پاهام بایستم. چند روزی می‌شه که پام رو از خونه بیرون نگذاشته‌م و درد سرم هم ضعفم رو بیشتر کرده. دیگه نمی‌تونم خوب غذا بخورم. هرچی که می‌خورم، مزه‌ی گِل می‌ده. 

بزرگ‌ترین کلاهی که پیدا می‌شد رو روی سرم گذاشته‌م، ولی برآمدگی‌های دو طرف سرم همچنان جلب توجه می‌کنن. الان دیگه به راحتی می‌شه از دور هم دیدشون، هرکدوم به طول یه دست. 

سرشونه‌های لباسم خونیه و تکون‌های ماشین حالم رو بدتر می‌کنه. از ترس این‌که کسی سرم رو ببینه، نمی‌تونم شیشه رو بدم پایین. فقط یه کوچولو، برای این‌که بتونم نفس بکشم. 

حس می‌کنم فاصله‌ی زیادی تا مرگ ندارم که بالاخره توقف می‌کنیم. 

 «رسیدیم.» 

نفس راحتی می‌کشم و به سختی از ماشین پیاده می‌شم. سریع میاد کمکم. 

نگاهی به دور و بر می‌ندازم. کمی طول می‌کشه تا تصویر توی چشمم ثابت بشه. مثل هر جنگل دیگه‌ای به نظر می‌رسه، زمین سبز و زمان سبز. ولی یه چیزی اینجا هست که مثل هیچ جنگل دیگه‌ای نیست و فقط من ازش خبر دارم. 

دستم رو به سمتی که احساس می‌کنم درسته، دراز می‌کنم. «اون طرف.»

آروم‌آروم جلو می‌ریم. درخت‌ها متراکم‌تر می‌شن و هوا تاریک‌تر. اول صبحه، ولی انگار غروب شده. بوی عجیبی توی هوا پیچیده، چیزی متفاوت با بوی معمول جنگل. بوی کپک و خاکستر. 

از این‌که وزنم رو انداخته‌م روش و دارم این‌همه بهش زحمت می‌دم، احساس گناه می‌کنم. هی دهنم رو باز می‌کنم که بگم «دیگه ولم کن، خودم می‌تونم راه بیام» ولی همون لحظه می‌لغزم و محکم می‌گیردم. سرم رو بالا میارم تا تشکر کنم که چشمم به اون چاه می‌خوره. دهنم خشک می‌شه. «همین‌جاست.همینه.» 

اون هم سرش رو بالا میاره و به چاه نگاه می‌کنه. 

شک داره. «مطمئنی؟ من این‌جا رو خوب به یاد نمیارم...» 

سرم رو تکون می‌دم. «مطمئنم. اون موقع هیچ‌کدومتون این‌جا نبودید.»

 «حالا باید چه کار کنیم؟» 

شونه‌هام رو بالا می‌ندازم و با سختی می‌شینم روی زمین. «صبر می‌کنیم. باید پیداش بشه. نمی‌دونم بوی تنم رو می‌شناسه یا حضورم رو احساس می‌کنه یا چی، ولی پیداش می‌شه.»

کنارم می‌نشینه. 

چشم‌هام رو می‌بندم و آروم سرم رو روی زمین می‌ذارم. 

[روز پنجاهم]

نشسته‌م گوشه‌ی اتاق. نمی‌دونم چند ساعته، ولی انگار خیلی وقته. درد سرم میاد و می‌ره و کاری از دستم برنمیاد. نمی‌تونم سرم رو به دیوار کنارم تکیه بدم، برجستگی‌ای که حالا در حد یه بند انگشت شده و هر ثانیه بزرگ‌تر هم می‌شه، اجازه نمی‌ده. 

تقویمم جلوی رومه. مدام به روز صفرم و اول برمی‌گردم، بلکه بفهمم دقیقا چه اتفاقی افتاده، ولی انگار یه تیکه از حافظه‌م درسته غیبش زده. هرچی به مغزم فشار میارم، فقط سیاهی می‌بینم و درد سرم شدیدتر می‌شه.

چشم‌هام رو می‌بندم و محکم به‌هم فشارشون می‌دم. هر بار وسط تاریکی پشت پلکم، دوباره اون چهره رو می‌بینم. کجا بودیم؟ چرا وسط جنگل می‌دویدم؟ از چی داشتم فرار می‌کردم؟

صدای در باعث می‌شه چشم‌هام رو باز کنم. میاد تو. نگاهش غمگینه وقتی به سرم می‌افته. می‌پرسه «داری چه کار می‌کنی؟» و می‌گم که دارم تلاش می‌کنم به یاد بیارم پنجاه روز پیش، چه اتفاقی افتاده. چیزی از خوابی که دیدم بهش نگفته‌م. مطمئن نیستم چه واکنشی نشون می‌ده.

می‌نشینه کنارم و شروع می‌کنه به فکر کردن. نفس عمیقی می‌کشم.

«بذار ببینم... شاید باید همه‌چیز رو یه بار مرور کنیم تا بفهمیم کجا اتفاقی افتاده. یادمه وقتی اون روز اومدم پیشت، حالت خوب نبود. گفتم بریم بیرون تا یه کم حال و هوات عوض شه. سوار ماشین شدیم ولی هیچ‌کدوم مقصد خاصی به ذهنمون نرسید، همین‌طوری رفتیم. بعد... رسیدیم به اون جنگل کنار شهر. همونی که وقتی بچه بودیم می‌رفتیم. دیگه شب شده بود. گفتم برم یه چیزی پیدا کنم که یه آتیش درست کنیم، مثل این فیلم‌ها بشینیم دور آتیش و آهنگ گوش بدیم و حرف بزنیم. تو موندی پیش ماشین. وقتی برگشتم، یه طور عجیبی بودی... ببینم، نکنه دقیقا از همون موقع بود که سرت درد گرفت؟ اون تنها موقعیه که پیشت نبودم... بعدش هم آشفته به نظر می‌رسیدی، ولی بهم گفتی چیزی نشده. آتیش روشن کردیم و حرف زدیم و خندیدیم. بعد هم رسوندمت خونه.»

سرم به دوران افتاده.

حالا یادم میاد.