غذام رو واگذار کردم. سر کلاسم. استاد داره درباره simulation حرف می‌زنه ولی خیلی نمی‌شنوم. یه جلسه رو گوش ندادم و از اون به بعد وسط درس گم شدم. باید چند برابر قبل نیرو صرف کنم تا بفهمم چی به چیه. نمی‌دونم نمره خوبی از این درس می‌گیرم یا نه. سابقه‌م خیلی خوب نیست. گمونم توی زندگی هم همین شکلی گم و گور شده‌م. 

از صبح دارم به وبلاگ فکر می‌کنم. از صبح انگشت‌هام می‌خارن که بیام یه چیزی بنویسم. ولی آخه نمی‌دونم که. حرف‌های قبلی‌م رو می‌خونم و نمی‌فهمم دلم برای کدوم تنگ شده، برای اون موقع‌ها یا برای کسی که خودم اون موقع بودم. آخه همون موقع هم کسی که بودم رو دوست نداشتم. حتما مشکل یه جای دیگه‌ست. 

دیشب می‌گه نمی‌دونم چرا دارم تو این حجم عظیم غم دست‌وپا می‌زنم؛ هرچی فکر می‌کنم دلیلش رو نمی‌فهمم. می‌خوام بگم منم همین‌طور. این روزها قلبم طوری شکسته که انگار اگر انجمن چینی‌بندزن‌های مغرب تا مشرق رو جمع کنم هم نمی‌تونن جمعش کنن. هی ازش می‌پرسم چرا؟ برای چی؟ چه اتفاقی افتاده؟ ولی حرف که نمی‌زنه، همه‌ش قُل‌قُل‌قُل داره اشک می‌خوره. 

امروز روز آخر کلاس‌های این ترم بود. باید برگردم و از ترم شیش بنویسم. بعد از امتحان‌ها شاید؟ نمی‌دونم. 

آدم چند سالش که می‌شه دیگه تو هر نفس یه بغض قورت نمی‌ده؟

دلم می‌خواست دوباره متن‌های احساسی بنویسم، از اون‌ها که مامان دوست نداره و باعث می‌شن کتاب رو ببنده و بذاره کنار یا به ضرب و زور ادامه بده. نمی‌دونم چرا دیگه نمی‌شه. هرچی که می‌نویسم یه کم حالم رو بد می‌کنه و هرچی که می‌خونم یه کم وجودم رو پر از حسادت.

یک. تلفیق شب قدر و عید، حرف زدن تا خود سحر درباره چیزهایی که قبلا فکرش رو نکرده بودیم. 

دو. دو روز (یا شاید سه تا) که رو زمین نبودم. روزهایی که الان یه کم باهم قاطی شده‌ن و دیگه مرزشون رو تشخیص نمی‌دم. 

سه. خوندن سفرنامه‌ها. 

چهار. پیاده رفتن تا تجریش و تماشای عکس‌های بچگی جلوی ایستگاه راه‌آهن. 

پنج. انقلاب‌گردی و گشت زدن تو کتابخونه دانشگاه تهران با دسته‌گل توی دستم. 

شش. همه‌ی اون روزهایی که بعد از کلاس کودکان، می‌دویدیم تا سر کلاس آسیب جا بگیریم. کلاس آزمون‌ها و تمام شوخی‌ها و خنده‌هاش. شاید بهتر باشه بگم روزهای چهارشنبه‌ی ترم پنج به صورت کلی. 

هفت. دو نفری خوردن یه بشقاب عدس‌پلو لب پرتگاه دانشکده. کلاس‌هایی که باهم رفتیم. 

هشت. باغ کتاب. 

نه. یک هفته‌ای که توی خوابگاه تنها بودم و اتاق مال خودم بود. 

ده. لحظه‌هایی که با بچه‌ها گذروندیم و تولدهایی که گرفتیم. 

یازده. کتابخونه‌ی کودک و نوجوان و باهم داستان خوندن. قدم زدن تو سکوت قفسه‌ها و بعد گوش کردن به صدای خرچ خرچ دونه‌های برف زیر پامون. 

دوازده. اون روزی که تو کتابخونه درس می‌خوندم و یکی زد رو شونه‌م، برگشتم و هلن و روناهی اون‌جا بودن. 

سیزده. افطاری دانشکده و مشتقاتش. 

چهارده. گز کردن خیابون‌ها تا لبه‌ی شب، I'm just a girl. 

پانزده. رسیدن بسته‌های پستی و باز کردنشون و هرچیزی که ممکنه یادم رفته باشه و به خاطرش عذاب وجدان دارم. :) 


موقعی که عنوان این پست رو نوشتم، ناخودآگاه بغضم گرفت. واقعا نمی‌دونم چه مرگمه این روزها. لبخندهای بچه‌ها رو که خوندم هم اشکی شدم. خیلی سال عجیبی بود. نمی‌خوام بگم پراتفاق‌ترین سال زندگی‌م تا به این‌جا، ولی احتمالا عجیب‌ترین بود. وقتی به عقب نگاه می‌کنم، باورم نمی‌شه این‌ اتفاقات اصلا افتاده باشن، چه برسه به این‌که همه باهم توی یک سال واحد.

چه بگویم. 

سال‌هاتون پر از لبخندهای کوچک و بزرگ. سال نو هم پیشاپیش مبارک. 

نیاز دارم بنویسم، طولانی و بی‌پرده. که از تک‌تک آدم‌هایی که ازشون حرف می‌زنم، با ذکر فامیلی و نام پدر اسم ببرم و هرچی دلم می‌خواد درباره همه‌شون بگم. بعد یک دکمه‌ی انتشار رو بزنم و خودم برم زیر اون پست هی کامنت بذارم که آره لعنت به تو و تمام این آدم‌هایی که ازشون حرف می‌زنی. ای‌کاش بمیری.

اما نمی‌تونم. هرجا بنویسم، هزار نفر هستن که خودم و تک‌تک این آدم‌ها رو بشناسن و من این رو نمی‌خوام. گفتم که، یه ذره غرور دارم هنوز و یک ذره شرم. و راستش اون‌قدری عشق تو وجودم هست که نخوام کسی بخونه و ناراحت شه، حتی اگر در واقعیت اون آدم کوچک‌ترین اهمیتی به من نده و اصلا نخونه که چی نوشته‌م. همه‌ش این صداهه‌ی لعنتی می‌گه اگر یک درصد خوند چی؟ اگر جایی شنید چی؟ اگر کسی بهش گفت چی؟

حرف زدم. همه‌چیز رو براش تعریف کردم، تقریبا همه‌چیز رو. خوب گوش می‌ده. خوب حرف می‌زنه. اون سری وسط حرف‌هاش گفت «حالا همه حرف‌هاتون رو که نمی‌تونی به من بگی، ولی این رو بگو» و من از اون روز به این جمله فکر می‌کنم، به این‌که چه‌قدر به حریم خصوصی‌م احترام گذاشت و شاید اگر من بودم، نمی‌کردم این کار رو. این دفعه هم همه‌ش می‌خواست بپرسه که آخه این چه غلطی بود که کردی، ولی می‌گفت «به تصمیمت احترام می‌ذارم‌ها، ولی آخه...». آخرش خندیدم و گفتم که «بابا چرا تعارف می‌کنی؟ بهم بگو یه احمقم، بهم بگو گند زده‌م. همون اول باید می‌زدی تو دهنم.» و گفت «آره راستش، احمقی. همون موقع هم تلاش کردم غیرمستقیم بهت بگم، ولی به خرجت نرفت.».

ولی حرف زدن جواب نیست، چون مثل اون شاخ جادویی نمی‌دونم کی می‌مونم که همین که خالی می‌شد، دوباره درجا پر می‌شد. لازمه بنویسم تا هی از روش بخونم و از اول دلم خون شه. هرچند این روزها نوشته‌ها رو هم مدام پاک می‌کنم.

شاید باید روی کاغذ بنویسم و آتیش بزنم و بعد هم خاکسترهاش رو بسپرم به رودخونه. ولی حتی اون هم آرومم نمی‌کنه. 

دوستم گفت توی شهرشون رودخونه دارن که روش پله. عکسش رو نشونم داد، خیلی خوشگل بود. وقتی گفتم من رو ببر با خودت این بار، قبول نکرد.

چه کار کنم؟ نمی‌شه استعفا بدم؟

هی فکر می‌کنم و نمی‌دونم دقیق چی بنویسم، ولی می‌دونم که حتما باید این‌جا بنویسمش. هرچند که خوب و زیبا نباشه و خلاصه و کوتاه باشه.
فقط دلم می‌خواست دیروز رو تو ذهنم نگه دارم. دیروز که هر ده دقیقه یک بار یک نفر می‌گفت «وای من واقعا باورم نمی‌شه!» و می‌خندیدیم.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روزی برسه که سه تایی بشینیم تو کتابخونه‌ی کودک و نوجوان و باهم داستان بخونیم (یا یکی بخونه و بقیه گوش بدن) یا مثلا کنار هم ناهار بخوریم یا کنار هم چای و کوکی بخوریم و آدم‌هایی که رد می‌شن رو تماشا کنیم. فکر نمی‌کردم مثلا یه روز دو تایی نشسته باشیم رو زمین طبقه بالای مخزن کتابخونه مرکزی و عکس‌های یه کتاب رندوم درباره عروسک‌گردان‌های ژاپنی رو تماشا کنیم و از ترسناک بودنشون خنده‌مون بگیره. یا مثلا رو برف‌ها راه بریم و از صدای خرچ‌خرچ کردنشون زیر پامون ذوق کنیم.
چند تا عکس ساده‌ن، خیلی ساده. عکس چند تا دختر که هرکدوم یه لیوان چای معمولی از بوفه‌ی دانشگاه دستشونه. عکس چند تا دختر که سر یه میز کوچولوی معمولی نشسته‌ن و دارن می‌خندن (و البته آقایی که برای بچه‌ی دو ساله‌ش دنبال کتاب می‌گشت، پشت سرشونه). عکس دو تا دختر که تو یه اتاق معمولی نشسته‌ن و یه دفتر بینشونه. با دیدنشون اصلا فکر نمی‌کنی که چه‌قدر جادویی بوده که اصلا همچین چیزی ممکن شده. ولی خب چی بگم، وبلاگ برای خودش یه پا جادوئه. 

فکر کنم اون بحث عدم انتشار چرندیات مضاعف رو زیادی جدی گرفتم. آبان هم خالی شد.

باورم نمی‌شه پاییز داره تموم می‌شه. براش آماده نیستم.

الان هم راستش حرف خاصی ندارم. فقط داشتم همین‌طوری این‌جا سرگردون پرسه می‌زدم که یاد قالب قبلی وبلاگ افتادم و دلم تنگ شد. یادتونه؟ آبی بود. فونتش هم ماشین تحریر بود. جون به جونم کنی عاشق نسخه‌ی فارسی و انگلیسی اون فونتم. یادآوری اون زمانی که وبلاگم اون شکلی بود، اشکم رو درآورد. این روزها اشکم راحت در میاد، شاید راحت‌تر از همیشه. اما دریغ از گریه‌های دل‌خالی‌کن. گریه‌های مثل اون شبی که ترسیدم هم‌اتاقی‌هام رو بیدار کنم و به‌جاش به محوطه پناه بردم؛ تکیه دادم به دیوار و گریه کردم و بچه‌گربه‌ی تک‌چشممون تماشام کرد. اشک‌هام که تموم شد، بهش لبخند زدم و برگشتم داخل.

حس می‌کنم این روزها جزء زندگی‌م حساب نمی‌شه. چیز زیادی ازشون نمی‌فهمم.

ده روزه که این فایل ورد بازه اما من نمی‌نویسم. امروز روز آخره، باید تمومش کنم. 

چیزهای زیادی هست که لازمه به اتمام برسن. کاش از پس همه‌ش بر می‌اومدم. نمیام.

فکر می‌کردم آخرین پست مال شهریور بوده، ولی دیدم اشتباه می‌کرده‌م. اعصابم به‌هم ریخت که شهریور خالی شده. نمی‌خواستم این اتفاق برای مهر ماه هم بیفته و خالی بمونه، ولی راستش هرچی فکر می‌کنم؛ حرفی به ذهنم نمی‌رسه. یکی از کانال‌هایی که در تلگرام دنبال می‌کنم و دوست دارم، یک روز در جواب کسی که گفته بود «چرا کانال یوتوب نمی‌زنی؟» جواب داد «این دنیا به اندازه‌ی کافی چیزهای بیهوده داره و فکر نمی‌کنم لازم باشه من هم بهشون اضافه کنم» و من از اون روز به این حرف فکر می‌کنم. 

این روزها ذهنم هر روز درگیر و درگیرتره و کارهام زیاد و زیادتر. زندگی بزرگسالی داره ذره‌ذره تحلیلم می‌بره. 

ورودی‌های جدید دونه به دونه با خانواده‌هاشون میان دانشگاه برای ثبت‌نام. بامزه‌ست تماشای ذوق همگی‌شون، جوری که پله‌های دانشکده رو با شور و شوق میان بالا. هم‌اتاقی‌م گفت «کاش ثبت‌نام ما هم جوری بود که با خانواده‌هامون می‌اومدیم.» و من یادم افتاد که هرچند برای ثبت‌نام مثل همه تنها بودم، ولی روز تحویل خوابگاه، با بابا و مامان اومدیم تو دانشگاه کمی گشتیم و دانشکده رو پیدا کردیم و روی نیمکت غول‌پیکر عکس گرفتیم. بابت این خاطره‌ی طلایی‌رنگ توی محفظه‌ی ذهنم شکرگزارم. 

هوای شب خنک بود. دست‌هام از بستنی نوچ شده بودن. یه گاز از قیفش زدم. مزه‌ی آهن می‌داد، به خاطر زنجیرهای تاب که با دستم گرفته بودم. 

صدای جیرجیر تاب بغلی و صدای جیرجیرک‌های پنهان‌شده توی تاریکی، باهم مسابقه می‌دادن. گفتم «یه رازی رو می‌دونستی؟» و بدون این‌که سرم رو برگردونم، می‌دونستم که داره منتظر نگاهم می‌کنه. آب‌ دهنم رو قورت دادم و گفتم «من یه زمانی، چند وقت پیش، فکر می‌کردم عاشقتم.». صدای جیرجیر تاب قطع شد. جیرجیرک‌ها پیروز شدن. 

پرسید «جدی می‌گی؟» و سرم رو تکون دادم که آره. بعد گفتم «نمی‌دونم چرا الان این رو گفتم. راستش چرا، می‌دونم. نمی‌خواستم بدون این‌که یک بار به زبون بیارمش بمیرم.». هنوز داشت نگاهم می‌کرد. دهنش رو باز کرد که یه چیزی بگه، ولی مثل ماهی بدون هیچ حرفی دوباره بستش. دستی به موهاش کشید. خندیدم و گفتم «بعد امروز به ذهنم رسید که چی می‌شه... چی می‌شه اگر فقط یه شب، تو هم عاشقم باشی؟ همین‌جوری الکی، عین یه بازی.». گفت «بازی مسخره‌ایه.» و من باز هم خندیدم، «واقعا هم هست، نه؟ چه معنی داره اصلا؟ همچین فکرِ احمقانه و دور از ذهنی رو چرا باید...» نتونستم ادامه بدم. یه گاز دیگه به قیف بستنی‌م زدم. آب شده بود و راه گرفته بود رو دستم. آب‌دهنم رو قورت دادم و گفتم «ولی واقعا همین‌قدر مسخره و احمقانه‌ست؟ یعنی حتی برای چند ساعت، برای یک شب هم سخته وانمود کردن به دوست داشتن من؟». دوباره صدای تاب بلند شد. همین‌طور که تو جاش کمی وول می‌خورد گفت «نگفتم دوست داشتن تو احمقانه‌ست. گفتم این بازی... آخه چرا‌؟ بعدش چی؟ صبح بیدار می‌شیم و وانمود می‌کنیم این حرف‌ها رو نزده‌یم؟ چه‌طور ممکنه؟». شونه‌هام رو بالا انداختم؛ «چرا که نه؟». آهی کشید و بعد از چند ثانیه مکث، «حالا این بازی‌ت دقیقا چی هست؟ می‌خوای چه کار کنی؟». 

کمی از جا پریدم. به چشم‌هاش زل زدم. اثری از خنده نبود. پرسیدم که واقعا؟ و گفت که حالا تو بگو!. گفتم «چیز خاصی تو ذهنم نیست. نمی‌دونم. آدم‌هایی که عاشق همن چه کار می‌کنن؟ مثلا بهم بگو عزیزم، بهم بگو دوستت دارم. همین چیزهای مسخره.». 

یه گاز دیگه، فقط یه مخروط فسقلی از تهِ قیف تو دستم مونده بود و زمین زیر پام پر از لکه‌های بستنی آب‌شده‌. شروع کردم به شمردن، یک، دو، سه، چهار...

_ عزیزم.

مخروط فسقلی از دستم افتاد. دوباره به چشم‌هاش خیره شدم، سرم رو کج کردم و لبخند زدم. چرا چشمم پر شده بود؟ لعنت بهش... دهنم رو باز کردم که بگم جان...

_ دوستت دارم.

اشک‌های توی چشمم قطره‌قطره کنار لکه‌های بستنی جا خوش کردن. شونه‌هام شروع کردن به لرزیدن. دوباره جیرجیر زنجیرهای تاب... از جاش بلند شده بود و نگران اسمم رو صدا می‌کرد.

حق با خودش بود، عجب بازی مسخره و احمقانه‌ای. 

یک روزی در آستانه‌ی بیست سالگی، تصمیم گرفتم وقتی بزرگ شدم کارتن‌خواب شم. 

یک روزی وقتی چهار ساله‌ای و داری توی پارک تاب‌بازی می‌کنی، دختر روی تاب بغلی بدون مقدمه بهت می‌گه «میای باهم دوست شیم؟» و تو نمی‌دونی که چرا ناگهان این حرف رو زده، راستش خودش هم نمی‌دونه. فقط یک لحظه تو چشم‌هات نگاه کرد و حس کرد باید این حرف رو بزنه. احتمالا تو هم بهش لبخند می‌زنی و سرت رو تکون می‌دی که آره.

یک روزی وقتی سی‌و‌پنج ساله‌ای و تو میدون جنگ شمشیر می‌زنی و عرق از زیر چونه‌ت سرازیر شده، کسی رو می‌بینی که زمین خورده، کلاهخودش به سمتی غلت خورده و به سختی داره جلوی تیغی که توی سرش فرو می‌ره رو می‌گیره. به طرفش می‌دوی و مهاجم رو زمین می‌زنی. دستش رو می‌گیری و کمکش می‌کنی بلند شه. می‌پرسی «حالت خوبه؟» و اون کلاهخودش رو روی سرش برمی‌گردونه و می‌گه «آره. ممنونم، جونم رو نجات دادی.».

یک روزی وقتی شیش ساله‌ای و جلوی در خونه این پا و اون پا می‌کنی و می‌ترسی که تنهایی به سمت مدرسه راه بیفتی، دختر همسایه با کیفش که چند برابر خودشه از جلوت رد می‌شه. بعد یهو برمی‌گرده و می‌پرسه «داری می‌ری مدرسه؟». سرت رو تکون می‌دی. دستش رو میاره جلو و لبخند می‌زنه. دستش رو می‌گیری و باهم تا مدرسه می‌رید.

یک روزی وقتی بیست‌ودو ساله‌ای و داری بعد از بزرگ‌ترین دل‌شکستگی زندگی‌ت تن خسته و کوفته‌ت رو به سمت خونه می‌کشی، دختری رو می‌بینی که کنار پیاده‌رو سه‌تار می‌زنه. ناخودآگاه کنارش می‌شینی و تماشاش می‌کنی و نمی‌فهمی چی شد که هوا تاریک شد.

یک روزی وقتی دوازده ساله‌ای و توی حیاط مدرسه کتاب می‌خونی، یک نفر کنارت می‌شینه و ازت می‌پرسه که چی داری می‌خونی. کتابت رو بهش می‌دی و یه کم از داستان رو براش توضیح می‌دی. چشم‌هاش برقی می‌زنه که تو رو یاد خودت می‌ندازه، برای همین هم می‌گی «می‌خوای وقتی تموم شد بهت امانت بدمش؟» و اون با خوشحالی می‌پرسه «واقعا این کار رو می‌کنی؟» و تو هم لبخند می‌زنی و می‌گی «معلومه!».

یک روزی وقتی بیست‌وشش ساله‌ای و تازه پات رو تو اولین خونه‌ای که مال خودته -هرچند اجاره‌ای- گذاشته‌ی و به همه‌ی کارتن‌هایی که باید خالی بشن نگاه می‌کنی، یک نفر در خونه رو می‌زنه. بازش که می‌کنی، دختری با یه سینی پر از کوکی‌های شکلاتی جلوی در ایستاده. «سلام! من همسایه کناری‌تون هستم. دیدم که تازه اسباب‌کشی کردید...» و بعد از بالای شونه‌ت نگاهی دزدکی به داخل خونه می‌ندازه. «اگر احیانا کمکی خواستید، بهم بگید. من هم تنها زندگی می‌کنم و الان توی تعطیلات بدجوری حوصله‌م سر رفته.» و تو از جسارتش خنده‌ت می‌گیره.

یک روزی وقتی پونزده ساله‌ای و وارد کتابخونه می‌شی، فقط یه دونه صندلی خالی پشت میز می‌بینی. از دختری که قبلا اون‌جا نشسته می‌پرسی «می‌تونم این‌جا بشینم؟» و اون می‌گه «حتما.» و وسایلش رو قدری جابجا می‌کنه. می‌شینی و دفتر و کتابت رو در می‌آری و شروع می‌کنی به نوشتن تکالیفت. چند دقیقه بعد دختر کنارت با صدای آروم می‌گه «هی، تو ریاضی می‌خونی!» و تو سرت رو تکون می‌ده. با یک ذره حسرت ته صداش می‌گه «من عاشق ریاضی‌ام...». به کتاب علوم و فنون ادبی جلوی دختر نگاه می‌کنی و می‌گی «ولی راستش من خیلی ریاضی دوست ندارم.» و این می‌شه شروع مکالمه‌ای بیون از کتابخونه درباره درس و آینده.

یک روزی وقتی سی ساله‌ای و بعد از تحویل نسخه نهایی آخرین کتابت به ناشر داری سوار کالسکه می‌شی تا به خونه برگردی، دختری به سمتت می‌دوه و جلوت رو می‌گیره. «ببخشید، شما نویسنده کتاب پرواز آبی هستید؟ وای، من عاشق کتاب‌های شمام، هرکدوم رو هزار بار خونده‌م.» و وقتی بهش لبخند می‌زنی و حدسش رو تایید می‌کنی، با هیجان باهات دست می‌ده و می‌گه که این بهترین روز زندگی‌شه.

یک روزی وقتی... یک روزی وقتی که وجود داری، توی هر دنیایی هم که باشه، پیدات می‌کنم. اگر هم من نتونستم، می‌دونم که تو من رو پیدا می‌کنی. این از اون نخ‌های قرمزیه که بریدنش ممکن نیست، مهم نیست توی کدوم جهان موازی.


پ. ن. شعر عنوان از قیصر امین‌پور.