علی‌رغم این‌که می‌دونم در حال حاضر انسان معمولی‌ای هستم، از این‌که تا همیشه معمولی بمونم خیلی می‌ترسم. یکی از اساتیدمون یه بار بهمون گفت «شما حق ندارید از این دانشگاه برید بیرون و تبدیل به یه درمانگر ساده بشید، یه تکنسین معمولی. نه که درمانگر ساده بودن بد باشه، ولی شماها باید کارهای بزرگ‌تری بکنید.». هنوز نمی‌دونم که آیا قراره درمانگر بشم و این چیزیه که بیشتر بهش علاقه دارم و براش مناسبم، ولی این یک جمله خیلی وقت‌ها نمی‌ذاره بخوابم. 

شاید واسه همینه که خوندن پست‌های آخر سال مردم، این‌قدر بهم اضطراب می‌ده. حس می‌کنم جا مونده‌م، حس می‌کنم همه کلی کار کرده‌ن و دارن می‌کنن و من حتی هیچ هدف خاصی هم ندارم. خبری از یک علاقه‌ی سوزان نیست، یا یه استعداد خداداد. هی به خودم دلداری می‌دم که هنوز بیست سالم هم نشده و اصلا مگه عقب موندن از زندگی در این برهه معنی‌ای هم داره؟ ولی فایده‌ای نداره. چه کار می‌تونم بکنم؟ جدا و واقعا به دنبال راهنمایی می‌گردم و این‌ها پرسش انکاری و درد دل صرف نیست؛ چه کار باید بکنم؟ حس می‌کنم دیره برای خیلی خوب شدن توی یه چیزی. اصلا من توی چی می‌تونم خوب باشم؟ 

نمی‌دونم اصلا این هم جزء پست‌های منفی‌ای حساب می‌شه که ممکنه به مخاطب حس بدی بده یا نه. امیدوارم نباشه. 

۱۱ ۲