سلام هیک عزیزم.
نمیخواهم حالت را بپرسم. نمیخواهم آرزو کنم ایکاش خوب باشی، با اینکه در صدر لیست تمام آرزوهایم است.
هیک عزیزم، این اولین نامهای است که برای تو مینویسم، اما در واقع برای خودم مینویسم. میدانم که معنی ندارد، اما در عین حال خیلی معنی دارد.
راستش دلم برای دنبالکنندههایم میسوزد. خیلی میسوزد. بندگان خدا. لابد هر وقت ستارهام روشن میشود، چشمهایشان را میگردانند و فکر میکنند "ای بابا! باز هم این دخترهی سبُک و لوس آمده ناله کند!" دلم برایشان میسوزد، اما دیگر نمیدانم به چه زبانی حالیشان کنم که اگر ازم خسته شدهاند، یافتن دکمه قطع دنبال کار خیلی خیلی سادهای است.
یادت است گفتم که چهقدر حس خانه بودن آدمها را میفهمم؟ دروغ نگفتم.
میخواستم بگویم که حس میکنم اهل فلسطین اشغالی هستم، که حس میکنم خانهام اشغال شده... اما خانهام اشغال نشده.
بیشتر حس اهالی اتحاد جماهیر شوروی را دارم. خانه من، شوروی. هست، اما نیست. هست، هست، اما نیست.
این اواخر یکی از قشنگترین آهنگهای زندگیام را شنیدهام، "روحهای زیبا". Beautiful ghosts. با همان خط اولش هم دلم را برد،
Follow me home, if you dare to
I wouldn't know, where to lead you
تا خانه دنبالم بیا، اگر جرئتش را داری
چون نمی دانم به کجا راهنمایی ات کنم
(خونه ای ندارم و نمی شناسم که بخوام به اونجا ببرمت)
همینقدر ساده، همینقدر من.
برای دوری که فرستادمش، استیکر شامپانزهای زیر باران برایم فرستاد و من با خنده پرسیدم که این یعنی چه و او توضیح داد که برداشت آدمها ازش متنوع است، اما منظور او این بوده که احساساتی شده و میخواهد برود زیر باران گریه کند.
فکر کنم بخشی از مشکلم را متوجه شدم.
دیگر نمی توانم از مشکلات خودم ناراحت شوم.
می توانم ساعتها، و بارها برای مشکلات شخصیتهای فیلمها و کتابها گریه کنم. می توانم پستهای دوستان یا حتی نهچنداندوستان بیان را بخوانم و از ناراحتیشان ناراحت شوم و آرزو کنم ایکاش کاری از دستم برمیآمد. میتوانم اخبار یا مستند تاریخی ببینم و از اینهمه درد و رنج، قلبم فشرده شود. اما پای خودم که وسط باشد...
هیچ.
خوب نیستم. دلم میخواهد خوب باشم، اما نیستم. راستش حتی مطمئن نیستم که دلم چه میخواهد.
اما هیچکس نمیتواند بفهمد که خوب نیستم، چون نمیتوانم برای خودم گریه کنم. چون رفتارم مثل همیشه است، مثل همیشه کتاب میخوانم، مثل همیشه با بقیه بگوبخند دارم و مثل همیشه از زمین و زمان شاکیام. یک چیزی آن تو، آن ته وجودم درست نیست، اما نمیتوانم ابرازش کنم، نه حتی در راه رفتنهای شبانهام و برای خود خودم. چرا، میتوانم کتاب بخوانم و در کتابها ذرههای خودم را ببینم و اشک بریزم. میتوانم کلمه عینک را تار ببینم. اما این فرق دارد. نمیتوانم توضیح بدهم، اما فرق دارد.
گفتم "عشق توی دلم را چه کنم؟". گفت "بعضی دوستداشتنها را نباید کاری کنی. باید بگذاری همانطور بماند تا تکلیف خودش را مشخص کند".
پس کاری برایش نمیکنم. بگذار همینطور بماند و ریشه بدواند و ریشههای اضافهاش را بخشکاند تا ببینم چه کار میکند.
من که گفته بودم، نگفته بودم؟ من که گفته بودم که از همان آغاز نگاهم به سرانجام است. که من پریشب داشتم دیشب را میدیدم، و دیشب امروز صبح را، و الان دارم ماه بعد را میبینم و سال بعد را و دو سال بعد را. نه میتوانم بگویم تصاویری که میبینم زیبا و لذتبخشند و نه میتوانم خلافش را بگویم. تمام شد، ترجیح میدهم دیگر درمورد هیچچیز نظری نداشته باشم. راستش حس قایقران همان قایق کوچک فکستنی را دارم که وسط اقیانوس منجمد شمالی گیر کرده و هر طرف که نگاه میکند، فقط آب میبیند و آب و آب. شاید هم یخ. قرار نیست وحشت کنم و خودم را به آب و آتش بزنم تا راه خانه را پیدا کنم، حداقل نه فعلا. فعلا، تا وقتی هنوز آذوقه دارم، می خواهم دراز بکشم و از صدای سکوت و از رنگهای شب لذت ببرم. میخواهم شفقها را در آغوش بگیرم و با صدای تنهایی عظیمم اشک بریزم. اصلا خدا را چه دیدی؟ شاید یک کشتی نجات از دوردست رسید. شاید هم یک حیوان درنده، یا یک کوه یخ. اقیانوس منجمد شمالی کوسه هم دارد؟
مامان همیشه میگوید "تو و بابات عین همید. هیچکدوم سر سالم به گور نمیبرید."
راست میگوید. روزی هزار بار صدای فریاد ما از این طرف و آن طرف خانه شنیده میشود. انگار هنوز ابعاد بدنمان دستمان نیست. پهلویم هر بار به گوشه اپن میخورد و میدانم که اگر عکس رادیولوژی ازش بگیرم، پر از ترکهای ریز و درشت است. تصادفی شانهام را به چارچوب در میکوبم و سرم را به پایین مبل که قدر یک گردو باد کند. ماهی چند بار دستم را لای کشو میگذارم، مدام میخورم زمین. مچ پایم زود و به راحتی پیچ میخورد، انگار که هرز است. انگار اصلا اینجا نیستم و از همان بچگی هم همینطور بودم.
ولی گاهی آرزو میکنم ای کاش به جای این همه ضربدیدگی، مثل بچگیهایم کمی هم کبودی روی بدنم میدیدم. کاش فقط کمی زخمی میشدم تا ذرهای خون ببینم و دلم آرام شود. شاید هم آنقدرها چیز بدی نباشد. هنوز از وجود کوسهها در اقیانوس منجمد شمالی مطمئن نیستم، اما خوب میدانم که بوی خون چهطور جذبشان میکند. شاید هنوز برای خورده شدن زود است. نمیخواهم بگویم که منتظر خورده شدن هستم، اما نمیتوانم انکار کنم که اگر کوسه را دیدم، قرار نیست ازش فرار کنم. دستی تکان میدهم و میگویم "فکر میکردم بیای. میشه اول سرم رو بخوری؟ یا کُلَم رو یهویی؟ نمیتونم زجرکش بشم".
میدانی جانم، زمانی بود که در و دیوار وبلاگم حرف میزدند. آن قدر رنگ آبیاش و عکسهای آن بالا را دوست داشتم که گاهی بازش میکردم و برای چند دقیقه فقط بهش خیره میشدم. پدر خودم و نوبادی را درآوردم تا فونتش را عوض کنم و بعد حتی بیشتر از قبل دوستش داشتم.
اما حالا نگاهش میکنم و صداهه میگوید "زیادی آبی نیست؟" "یه کم شلوغه" "خیلی رو اعصابه راستش" و من کاری به جز تکان دادن سرم در تاییدش نمیکنم. گرچه اهمیت چندانی هم ندارد. نمی دانم کی دوباره به روال قبل و دست کم پانزده پست در ماه برگردم. شاید هم هیچ وقت برنگشتم، شاید هم در آرشیو مهر ماه نودونه پنجاه و هشت تا پست تلنبار شد. شاید هم همین امشب درش را برای همیشه تخته کردم. واقعا کسی چه میداند؟ مدتهاست که اعتمادم به پیشبینیها را از دست دادهام، با اینکه این چند وقت تقریبا همهچیز همانی شده که فکر میکردم.
دروغ نمیگویم تصدقت، بیشتر اوقات حس میکنم تمام قضیه المپیاد و روزی سه ساعت و نیم کلاسش از حد توانم خارج است و بدجوری هم خارج است. گاهی حس میکنم خودم را توی هچلی انداختهام که راه فراری ندارد. آن لحظه که سر آزمون مرحله اول نشسته بودم و مدادم را روی میز انداختم و وسایلم را جمع کردم که بروم، حتی ذرهای حس نمیکردم قرار است همان مرحله را هم قبول شوم، چه برسد به رسیدن به دوره تابستان. حالا وقتی میبینم که مدیرمان چه طور باهام راه آمده، معلمم چه طور از اداره برایم نامه میگیرد و وقتی میگویم اطلس لازم دارم، مامان و بابا چهطور از همه دوستهای دور و برشان سراغ میگیرند و آخر هم یکی میخرند و وقتی میبینم دارم کلاسهای مدرسهام را به خاطرش از دست میدهم... آه. نمیدانم چه بگویم. یک وقتهایی حس میکنم دارم تلف میشوم و گاهی هم انگار در یک چمنزار میدوم، آزاد و رها. انگار با دلی به سپیدی صبح و با امید بهاران می روم به گلستان لاله بچینم.
نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیفتد.
نمیدانم قرار است با زندگیام چه کار کنم.
نمیدانم قرار است این سیب چند چرخ بخورد تا برسد به زمین و نمیدانم چهطور قرار است به زمین برسد.
یادم نیست توی کدام کتاب این را خواندم*، اما یک جا خواندم که میگفت وقتی نمیدانی باید چه کار کنی، فقط قدم بعدیات را بردار، هرچند کوچک. do the next right thing. قرار است همین کار را بکنم. قرار است فیلمهایی که از کلاسها ضبط کردهام را ببینم و جزوههایم را کامل کنم و بخوانم که اینهمه کلاسی که در این دو هفته قرار نیست شرکت کنم، سر هیچ و پوچ حرام نشوند. آری، من هم مثل همه میدانم که مدرسه مزخرف است و چیزهای به دردبخوری به آدم یاد نمیدهد و غیره و غیره، اما این را هم میدانم که درسهایم را دوست دارم و در عین حال اگر زور بالای سرم نباشد هیچ غلطی نمیکنم. نیکو یکی از بچههای دوره است. دختر خوبی است و قمی هم هست. دیروز که کلاس کنسل شد زنگ زد و برنامهای ریختیم برای این که جزوههای عقبافتاده را بنویسیم و خلاصه باهم برنامهریزی کنیم و بخوانیم. نمیدانم، شاید چیز خوبی از این یکی درآمد.
نه، قرار نیست شاد و خوشحال و باانگیزه باشم. قرار نیست قهقهه واقعی از روی خوشحالی و بشکن بزنم و everything is awesome جیغ بزنم و به این فکر کنم که دنیا پر از شگفتی و زیبایی است و برای خودم لیست شکرگزاری بنویسم.
نه، قرار نیست برای خودم برنامه عزت نفس و self love بچینم و به خودم برسم و سعی کنم خودم را دوست داشته باشم، چون نه فایدهای در آن میبینم و نه ضرورتی. از همه گذشته، علاقهای هم در خودم نمیبینم برای تلاش و رسیدن به همچین هدفی. من خودم را نمیپذیرم و چندان دوست ندارم، اما این دوست نداشتن و نپذیرفتن را پذیرفتهام و همینطور راحتم.
نه، قرار نیست یک روزه آدم دیگری شوم و شبها زود بخوابم و صبحها زود بیدار شوم و با همه خوب و مهربان باشم و دوستشان داشته باشم. هیچوقت اینطور نبودهام، و فکر نکنم هیچوقت هم اینطور بشوم.
نه، قرار نیست روند زندگیام تغییر کند و نه، قرار نیست همانی باشد که بود. چون نه میدانم آنی که بود چه بود و نه میدانم آن چیزی که میخواهم باشد چیست.
لب کلام این که، قرار نیست خوب باشم. حداقل نه به این زودیها. شاید روزی در آیندهی نزدیک یا دور، اما الان نه میتوانم و نه میخواهم که خوب باشم. مهم نیست که نمیتوانم ابرازش کنم، مهم نیست که نمیتوانم برای خودم حلاجیاش کنم یا در کلمهها جایش دهم، مهم این است که هست و همین است که هست.
فعلا همین بودن خالی را هم اگر یاد بگیرم، کافی است. خوب بودن پیشکش.
راستش حتی نمیدانم که آیا قرار است بعد از این، باز هم برایت نامه بنویسم یا نه.
هیچ چیز را نمیدانم. و اگر تصادفا این نامه را دیدی_یا ندیدی_، میدانی که راست میگویم، که پراستفادهترین واژه دایره لغات من، "نمیدانم" است. نمیدانم، واقعا هیچ نمیدانم.
گفتم که نمیگویم، پس نمیگویم که آرزو دارم خوب باشی.
تا همیشه سولویگ تو
سولویگ
*کتاب نبود. frozen 2 بود. هلن یادم انداخت.