توی یه جهان موازی، احتمالا من یه دریانوردم. یه دریانورد با موهای نقرهای و چشمای آبی. دریانوردی که نه تجارت میکنه و نه دزد دریاییه، فقط دریا رو خیلی خیلی دوست داره. هر روز غروب، تکیه میده به عرشه کشتی و خورشید رو نگاه میکنه تا وقتی که محو بشه. بعد که خورشید رفت پایین و ماه به جاش اومد بالا، اون وسط دریا، دور از همه آلودگی های نوری که جلوی درخشش ستارهها رو میگیرن، دراز میکشه و به ستارهها نگاه میکنه. برای هر کدومشون اسم می ذاره و داستان میسازه. اون قدر سر خودش رو با ستارهها و داستاناشون گرم میکنه، تا خوابش ببره و صبح مرغای دریایی با صداشون بیدارش کنن.
میدونید که، امروز روز اول نمایشگاه بود.همین جوری هوس کردم لیستمو براتون بذارم :)
+ یکی از ما دروغ میگوید/نشر کوله پشتی
+ ما یک نفر/نشر پیدایش
+ اپل و رین/نشر هوپا
+ ده بچهی زنگی/نشر هرمس(کیمیا)
+ آوا در آینه/نشر نردبان
+ نامههای بلوغ/نشر لیلةالقدر
+ قصههای جزیره ١ و ٢/نشر قدیانی
پ. ن. یک. مدیونید فکر کنید به خاطر کسری بودجه لیست این قدر جمع و جوره :)
پ. ن. دو. فردا و پسفردا تو غرفه کودک و نوجوان افقم. اگه اومده باشید، ببینم میتونید تشخیصم بدید یا نه :)
یه مدتی بود که دیگه تو مدرسه حالم بد نمیشد، گریه نمیکردم و غصه نمیخوردم. چون بچهها بودن و سرم گرم بود و میخندیدم. چون تنها نمیشدم که فکرم بره جاهای دیگه و حمایتای شوخی_طور بچهها سرحالم میکردن.
ولی امروز... بعد از این همه وقت، وقتی دیدم که باید حتما با یه نفر حرف بزنم وگرنه خفه میشم، هیچ کس نبود. بودنا، اما حس میکنم هنوز اون قدر بهشون نزدیکم که باهاشون درد دل کنم. چند بار کل کلاس رو زیر و رو کردم، اما هیچ کس نبود، هیچکس. نشستم سر جام و چشمام هی پر و خالی شد. پشت سریم هی نگام کرد و گفت داری گریه میکنی؟ و من خندیدم و گفتم نه! گفت باشه، اصلنم معلوم نیست که چشمات پر اشکه، اون پاککن رو از زیر صندلیت بده.
پ. ن. میخواستم برم تولد عین. با مامان و بابا صحبت کرده بودم و گفته بودم میام. بماند که چه قدر سخت راضی کردم مامان و بابا رو. تو مدرسه که بچهها داشتن حرف میزدن درمورد ساعت و خوراکی و غیره، یهو صداهه یه داد بلند کشید که تا تهِ تهِ قلبم رفت و کلا از رفتنم پشیمون شدم و به عین هم گفتم، اونم گفت باشه، من فردا برات خوراکیا رو میارم😜
پ. ن. دو. صداهه چی گفت؟... آهان، داد زد که تو به اینجا و به این آدما متعلق نیستی، you don't fit in.
صداهه برگشته.
با همون هلوی لعنتی توی دستش که نمیدونم این موقع سال از کجا گیرش آورده.
یه گاز بزرگ به هلوش میزنه. میگه سولویگ، تا کی؟ بس کن! فکر میکردم دفعه پیش که باهات حرف زدم آدم شدی، اما معلومه که این طور نبوده. آروم میگم مگه چی کار ک... داد میزنه که چی کار کردی؟ خودت هم میدونی سولویگ! بهت گفته بودم خودتو دست بالا نگیر، گفته بودم این قدر تلاش نکن، گفته بودم فکر نکن خیلی خفنی و از پس هر کاری بر میای! نگفته بودم؟ بیا، اینم نتیجه گوش ندادن به من! یه گاز دیگه به هلوش میزنه.
میگم مگه چی شده حالا؟ میگه چی شده؟ بگو چی نشده! سولویگ راستش رو بگو، واقعا این قدر احمقی یا خودت رو زدی به حماقت؟ بگو ببینم، کی بود که داشت سر اون قضیه رویاپردازی میکرد، هوم؟
میگم من بودم ولی... حرفم رو قطع میکنه و میگه ولی نداره، دقیقا همین، منظورم همینه. حالا بگو ببینم، کی سرخورده شده؟ کی هروقت نگاش به امین و مهدی میافته یا میبینه خاله زنگ زده دلش به هم میخوره؟
میگم ولی من که گفتم دیگه برام مهم نیست! یه پوزخند مسخره میزنه و با دهن پر میگه آره، میدونم مثل دفعه پیش.چیزی نبود که، مهم نبود که! لابد واسه همین هروقت هرکی کوچیکترین اشارهای بهش میکرد بغض میکردی؟
حس میکنم دارم کوچیک میشم و صداهه داره گنده میشه. بغضم رو قورت میدم و میگم خب تقصیر من نبود که، تقصیر امین بود، تقصیر مهدی بود، تقصیر خاله بود!
یه خلال دندون از تو جیبش درمیاره و شروع میکنه به تمیز کردن هسته هلوش. میگه آره، میدونم تقصیر همه بود، الا تو. دقیقا چیش تقصیر اونا بود؟ وقت که تموم نشده بود!
میگم باشه خب این قبول. ارزشش رو نداشت که دوباره منور کنی ما رو با حضورت!
هسته هلوی تمیز شده رو شوت میکنه تو کشوی پر از هسته و دندوناشو تمیز میکنه. آروم میگه یه نگاهی به پشت سرت بکن سولویگ. داری چی کار میکنی؟ دیدی چند تا جنازه پشت سرتن؟ تو چشماشون نگاه کردی؟
پشت سرم رو نگاه میکنم. روی زمین پر از جنازهست. پیر و جوون. زمین پر خون شده.
با دستمال ابریشمیش دهنش رو پاک میکنه. میگه با خودت صادق باش سولویگم.
میخوام داد بزنم من سولویگ تو نیستم، اما نمیتونم.
ادامه میده که یه چیزو یادت باشه سولی. اون قسمت اون فیلمه رو یادته؟ میگفت you'll never have a nightmare if you never dream. رویاپردازی رو بذار کنار. خواب دیدن رو بذار کنار. امتحان کردن راهای جدیدو بذار کنار. مسابقهها و مصاحبهها و امتحانا رو بذار کنار. خودتم میدونی که تهش از هیچ کدوم هیچی در نمیاد. خسته نکن خودتو لعنتی. اگرم کسی بهت برعکس اینا رو گفت... چی دارم میگم. تو که به خرجت نمیره. میدونم چندوقت دیگه برمیگردی سر همین نقطه. من که میدونم.
کیف سامسونتی که معلوم نیست از کجا پیداش شده رو برمیداره و میگه دفعه بعد برام نارگیل بذار. از هلو خسته شدم.
من میمونم و جنازهها، با چشمای بازشون.