۱۳ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است.

چند وقت پیش، اینجا یه حرفایی زدم. چیزایی راجع به دوست داشتن درد و بلا بلا. می گن یه سوزن به خودت بزن، یه جوالدوز به دیگران. حالا، همه دیروز، این من بودم که تنهایی تو حیاط قدم می زدم و از عذابی که می کشیدم لذت می بردم.
نمی دونم چرا همه مدرسه ها و همه بچه ها باید این قدر شبیه هم باشند که هر طرف رو نگاه کنم یاد قبلا بیفتم و اذیت شم. حتی اسمای مستعارشونم شبیه همه. گرچه، بچه های اینجا زیاد خلاق نیستن، بچه های ما خیلی بهتر بودن. مثلا اینا هم دیگه رو حسن و کاظم و اصغر و اینا صدا می کنن. بچه های ما؟ خب دقیق یادم نیست، ولی یه چیزهایی تو مایه های کاظم سگ پز و اصغر پا خروس و چه می دونم از این چیزا بود.
اصلا انگار این آدما از یه کره دیگه اومدن، یه کره ای که برای من خیلیییی ناشناخته س.
دلم می خواد برگردم.
پ.ن. ببخشید دیگه، قراره تا یه مدتی این ناله های من رو تحمل کنید، جای دیگه ای نیست که بتونم به زبون بیارمشون.
پ.ن.دو. همه ش حس می کنم یه وضعیت موقتیه و قراره برگردم عفاف، تو کتم نمی ره که اینجا موندگار شم.
پ.ن.سه. مواظب باشید. من هیچ وقت نمی دونستم که با حرکاتم چه قدر ناخواسته مردم رو آزار دادم. من آدم حسودی نیستم، اما هر بار که نگام به دوستیاشون می خورد انگار یکی داشت با ناخونای بلندش قلبم رو خراش می داد.
Tell them I was happy
And my heart is broken
All my scars are open
Tell them what I hoped would
Be
IMPOSSIBLE

Impossible
James Arthur
داشتم فکر می کردم.
من اصولا زیاد فکر می کنم.
نه این که آدم فیلسوفی باشم، فقط فکر کردن رو خیلی دوست دارم. گاهی می شینم و نیم ساعت به پشمک فکر می کنم. (نه اون پشمکی که شما فکر می کنید، یه پشمک دیگه.)
داشتم می گفتم، تو همین فکر کردنا بود که به یه نتیجه ای رسیدم. بذار از اول تعریف کنم.
من آدم خاصی ام، یعنی سلیقه خاصی دارم. چه تو غذا و نوشیدنی و...، چه تو فیلم و کتاب و موسیقی، و یه سری چیزای دیگه.
همین جوری داشتم به مزایا و معایب این خاص بودن فکر می کردم. بعد، به این فکر کردم که یعنی اطرافیانم هم همین نظر رو راجع به من دارن؟ خب، درمورد خوراکیا، قطعا. اما در مورد بقیه چیزا... خب فقط یه عده خیلی محدود شاید...دقیقا همین جا بود که با وحشت به یه حقیقت رسیدم. من دچار خود_سانسوری ام. آره، چون اون چیزایی که نخواستم رو هرگز به زبون نیاوردم، چون می ترسیدم نظر بقیه در موردم عوض بشه. چون اجازه دادم نظر بقیه، من رو از خودم بیزار کنه و بهم احساس گناه بده.
وقتی فیلم تاوان (atonement) رو دیدم و ازش خوشم نیومد، با این که اون همه جایزه برده بود و همه بچه ها تو مدرسه تعریفش رو می کردن، از خودم بدم اومد.
وقتی "فروشنده" رو دیدم و به این نتیجه رسیدم که هیییچ چیز خاصی نداره، این رو به هیچ کس نگفتم، چون ترسیدم فکر کنن هیچی سرم نمی شه.
وقتی "دریا پشت ایستگاه قطار است" که نویسنده های بزرگ تعریف و تبلیغش می کردند، اصلا به دلم ننشست و گفتم که حتما ایراد از منه.
وقتی تو کل زندگی م، نتونستم با آثار رولد دال کنار بیام، خودم رو سرزنش کردم.
وقتی کلاس شیشم بودم و سافت راک گوش می کردم و دایی گفت: "سولویگ، این آهنگا رو گوش نده، خوب نیستن." احساس گناه کردم.
وقتی بعدترش رپ گوش کردم و همه از اطراف بهم هجوم آوردن، گذاشتمش کنار چون گفتم لابد همه راست می گن.
اگه بخوام به نوشتن این "وقتی" ها ادامه بدم، می تونم یه کتاب بنویسم، اما دیگه بسه.
من تبدیل شده بودم به آدمی که همه عقایدش رو برای خودش نگه می داره، و بعضی ها رو به زور ازش می گیرن. من، جرئت به زبون آوردن نظرم رو نداشتم. با خودم می گفتم: "فکرش رو بکن، بچه ها چی فکر می کنن؟ دختر فرهیخته کتاب خون کلاس، چیزی از آثار رولد دال سرش نمی شه! نوچ، نوچ، نوچ."
اما از وقتی که تونستم این ایراد رو شناسایی کنم، دارم رو خودم کار می کنم. دارم تمرین می کنم که بتونم بدون ترس، چیزی که تو فکرمه رو به زبون بیارم.
امیدوارم بتونم، واقعا امیدوارم، گرچه می دونم که قراره خیلی برام سخت باشه.