۲۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است.

یه جایی خوندم که یه پسر بچه آبادانی دوازده ساله، خودکشی کرده.
چرا؟ چون اومده خونه و دیده مامانش به خاطر مشکلات مالی، موبایل و دوچرخه شو فروخته.
نمی خوام از این حرف بزنم که اصلا اساس خریدن موبایل برای یه بچه دوازده ساله غلطه، نمی خوام بگم که ای داد و بیداد که ببینید وضع مملکت چیه و از این حرفا.
می خوام بگم کاش وقتی می خوایم دهنمونو باز کنیم و حرف بزنیم، حواسمون باشه که کی دور و برمونه.
به نظر شما مشکلات اقتصادی باعث شده خواهر هفت ساله من ورد زبونش خودکشی باشه؟ نه!
این که می گم ورد زبونشه، منظورم این نیست که می خواد خودکشی کنه دور از جون، نه.
مثلا داره کارتون می بینه، کافیه شخصیت کارتون یه تصمیم یا رفتار هرچند بی ربط از خودش نشون بده تا خواهر من سریع بپرسه: می خواد خودکشی کنه؟ آبجی خودکشی کرد؟ چرا می خواد خودشو بکشه؟
می دونین اینا از کجا سرچشمه می گیره؟ از منی که بدون توجه به حضور اون، با مادرم در مورد این چیزا حرف می زنم. تقصیر اخباره که این چیزا رو می گه. تقصیر همه فامیلاییه که میان و جلوی اون از نهنگ آبی و شمار کشته هاش حرف می زنن.
وقتی به اینا فکر می کنم اعصابم بهم می ریزه.
یاد خودم می افتم که تو این سن حتی نمی دونستم قتل چیه، چه برسه به خودکشی.
دیروز داشتیم تلویزیون می دیدیم. من نشسته بودم رو مبل سه نفره و فائزه هم کنارم دراز کشیده بود.
منم یه لحظه ناخونامو آروم کشیدم رو کمرش. بعد از چند دقیقه که داشتم با مامانم حرف می زدم، دیدم خانوم داره می گه: بخارون دیگه، چرا نمی خارونی؟
می دونید اون روز که رفته بود قم کیو دیدم؟
بی "وفا" رو.
می دونم اگه یه روزی اینو بخونه قطعا می فهمه در مورد اونه. اصن تابلوئه. ولی برام مهم نیست که بفهمه چه فکری در موردش می کنم، در هر صورت خیییلیی بعیده که راهش به اینجا برسه.
داشتم می گفتم، دیدمش. اول شک کردم که خودشه، اما وقتی مامانشو دیدم مطمئن شدم که همونه. البته هیچ کدومشون منو ندیدن.
می بینید رفتارای آدما چه طور روی طرز فکر بقیه تاثیر می ذاره؟
اگه چند سال پیش بود و اون حرفا رو ازش نشنیده بودم و اون طوری دلمو نشکسته بود، حتما اگه می دیدمش یه جیغ فرابنفش می کشیدم، می دویدم سمتش و ابراز دلتنگی و همین زهرمارا.
آره، ولی اون سولویگ چند سال پیش بود.
می بینی بی "وفا"؟
شاید همین رفتار تو بود که باعث شد من روز آخر امسال حتی یه ذره هم گریه نکنم.
رفتار تو و امثال تو بود که سولویگ اشک تمساحو عوض کرد.
ولی خب ازت ممنونم. قوی تر شدم از وقتی اون اتفاق افتاد.
دیگه اشکم دم مشکم نیست.
چرا، هنوزم گریه می کنم و دلم می گیره، اما دلیلش دوست داشتنت نیست، تنفره. دلیلش اینه که دیگه نمی تونم اون جوری که به شماها اعتماد داشتم، به کسی اعتماد کنم.
اون موقعا اون قدر به رفاقت صاف و ساده مون اعتقاد داشتم، که وقتی بابام می گفت می ری دوستای جدید پید می کنی و اونا رو یادت می ره و اونا هم تو رو فراموش می کنن، من یه هعععییی بلند می گفتم و حتی از فکر کردن به این چزا هم عذاب وجدان می گرفتم.
اما همین حالا وقتی بابام همون حرفا رو راجع به آدمای دیگه می زنه، با خودم می گم: اون قدرا هم بعید نیست. مگه یه بار نشده؟ یهو دیدی بازم شد.
دقت کردید چه قدر باکلاس و لاکچریه که آدم فوبیا داشته باشه؟
من از بچگی آرزو داشتم که فوبیا داشته باشم.
چه می دونم، ترس از فضای بسته ای، ارتفاعی، سرعتی، چیزی...اما خب نداشتم... تا این که امروز فهمیدم منم فوبیا دارم!
این قدر خوشحال شدم.. حالا نه زیادم خوشحال نشدم، دارم پیاز داغشو زیاد می کنم.
تازه یه اسم باکلاسم داره: ترایپوفوبیا.
مثلا فکر کن، یه جا نشستی هرکی داره از فوبیاها (!) یی که داره حرف می زنه. تو هم با یه ژست شیک می گی: آره، منم ترایپوفوبیا دارم. حالا چی هست؟
آدمایی که مبتلا به این ترس هستن، از دیدن سوراخای کنار هم و نامنظم چندششون می شه، حالت تهوع و یا میگرن می گیرن و اینا.
متاسفانه نمی تونم عکس اون چیزا رو بذارم چون واقعا حالم بد می شه.
البته من یه نوع خفیفشو دارم. کارم به میگرن و اینا نمی کشه، حالت تهوع می گیرم و به طرز وحشتناکی مورمورم می شه.
مثلا یادمه یه بار کلاس نمی دونم سوم یا چهارم بودم. تو حیاط مدرسه داشتیم با دوستم خوراکی می خوردیم، بعد اون تو ظرفش خیار حلقه حلقه داشت. به منم تعارف کرد، اومدم بردارم، دیدم خیاراش سوراخن. دیدید؟ یه سری خیارا نمی دونم چشونه، سمی و خراب و مریض و انام نیستنا، اما وقتی حلقه شون می کنی یا برش عرضی می زنیشون، یه سری سوراخ سوراخای کوچولو توشون هست.
اون اولین باری بود که من از این خیارا می دیدم. با این که بوش پیچیده بود و اینا، هر کاری کردم نتونستم بخورمشون! خیلی بدجور مورمورم شد، حتی الانم که دارم اینو می نویسم دارم عین مار به خودم می پیچم، چون مورمورم می شه. اییی...آره خلاصه، اگه سرچ کنید، یه سری عکسا و اینا میاره که می گه مثلا اگه با دیدن اینا مورمورتون بشه و اینا، ترایپوفوبیا دارید.
برید امتحانش کنید، بیاید باهم پز بدیم که فوبیا داریم.
من همیشه سعی می کنم تا اونجایی که می تونم، دل کسی رو نشکنم.
معتقدم این دو روز دنیا ارزششو نداره.
حتی اگه اون شخص، یه شخصیت تخیلی زاده ذهن یه آدم دیگه باشه.
خلاصه این که اون پست حذف شد، می تونید به زندگی آبرومندتون ادامه بدید، من مزاحم نمی شم.
ببخشید اگه دل کسی رو بدون این که دلم بخواد شکستم، اما یه موقعایی،یه نگاه کوچیکی به خودمون بندازیم.
شاید بعضیا واسه گفتن بعضی چیزا، حق داشته باشن و پشت حرفشون دلیل و منطق خوابیده باشه.
خب، من برگشتم!
بچه ها از این به بعد هر وقت دیدید من چند روز نیستم، بدونید رفتم مسافرت.
پدربزرگ و مادربزرگ پدری من، تو یه روستا نزدیکای اصفهان زندگی می کنن. الان یکی دو سالی می شه که خونه شونو عوض کردن. یعنی از یه خونه ای تو روستا، رفتن به یه خونه دیگه تو همون روستا. بابای منم اون خونه قبلیشونو ازشون خریده. حالا بعد از دو سال که داشتن اونجا رو سر و سامون می دادن، قرار شد پاشیم با خاله هام و داییم و مامان بزرگ و بابابزرگم بریم اونجا. رفتنی، من تو ماشین خاله م اینا بودم بابامینا زودتر رفته بودن و اینترنت هم آنت نمی داد، در نتیجه تنها راهنماشون من بودم، با یه سری سایه که تو ذهن مامان بزرگمینا بود، از آخرین باری که اومده بودن. خلاصه، همین جوری رفتیم و رفتیم، تا رسیدیم به یه دوراهی. حالا بماند که قبلش چه قدرررر راه رو اشتباه رفتیم! البته اون دیگه تقصیر من نبود.
خلاصه سر این دو راهیه، من گفتم مطمئن نیستم، اما بریم سمت راست. یه کوچولو رفتیم جلو و خب چهار تا ماشین بودیم، یهو دیدیم همه وایسادن. مامان جونمینا گفتن داریم اشتباه می آیم. عمو "ح" هم (من به شوهرخاله هام می گم عمو) زنگ زد به بابام و معلوم شد اشتباه شده. آخه دو تا دورهی توی ای راه هست، ولی رو بید بریم سمت چپ، دومی رو سمت است. بد من این دو تا رو قاطی کرده بودم. خلاصه، برگشتیم و راه درستو رفتیم و رفتیم، تا رسیدیم به ورودی روستا. ماشین ما آخرین ماشین بود. یهو من دیدم اون سه تا ماشین دارن ورودی رو رد می کنن. گفتم عمو همین جا بپیچین پایین. گفت مطمئنی؟ گفتم بلع!
رفتیم و رسیدیم خونه و بقیه معلوم شد کلی اشتباه رفته بودن و بعد از نیم ساعت رسیدن!
ولی چشمتون روز بد نبینه! این قدررر تو این دو روز به من تیکه انداختن، که نگو! هی می گفتن تو می خواستی ما رو گم و گور کنی و نمی دونم راه خونه خودتونم بلد نیستی و چه می دونم از این حرفا! بابا من آدم بی جنبه ای هستم! جنبه ای شوخیا رو ندارم! زیاد بروز نمی دم، اما واقعا بهم بر می خوره. منم دیگه اعصابم بهم ریخته بود، که همون عموم که تو ماشینشون بودم، گفت: اتفاقا سولویگ اون اولشو راهنمایی کرد، وگرنه من داشتم برمی گشتم و اون جوری تا پس فردا هم به دوراهیه نمی رسیدیم.
منو می گی، خررررکیف! آره
حالا یه ماجرای دیگه هم هست، اونو تو ادامه مطلب بخونید، طولانی می شه.