۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است.

خیلی برام جالبه که وقتی یکی مستاجره، و چند سال هم هست که مستاجره، هی فرت و فرت بهش می گید: چرا خونه نمی خری؟ خوب زودتر یه خونه بخر دیگه! چرا خودتو از اجاره نشینی راحت نمی کنی؟
آخه می دونید، بعد از این حرفتون طرف با خودش می گه: عجب... خرید خونه، تا حالا بهش فکر نکرده بودم!
ببینید، من به معنی واقعی کلمه، یه آدم ترسوام.
از همه چی می ترسم و واقعا دست خودم نیست.
کلی هم مامانمینا سرم غر می زنن به خاطرش، ولی خب چی کار کنم؟
مثلا یهو یه ظرفی میوفته زمین و یه صدایی می ده، من دست خودم نیست! جیغ می زنم. بعد مامانم می گه: خب حالا تو ام! چیزی نبود که الکی شلوغش می کنی!
به خاطر همین خصلت، هیچ وقت فیلم ترسناکم نمی بینم. حتی کتابای خیلیی ترسناکم نمی خونم چون شبا خوابم نمی بره. یعنی ابتدا به ساکن نیستا، آخه می دونید، من یه کم دیوونه م. مثلا خوابیدم رو تختم، بعد پیش خودم یه پوزخند می زنم و به مسخره می گم: پوفف، فکر کن الان مثلا اون روحه که درموردش تو فلان کانال خوندی بیاد سراغت!
بعدم می خندم. اما بعد چند دقیقه، می گم نکنه واقعا بیاد؟ بعد خودم جواب خودمو می دم که نه بابا، این چیزا که واقعی نیستن، همه ش تخیله! بعد دوباره خودم می گم ولی مگه خودت به همه نمی گی من به این چیزا اعتقاد دارم و از کجا معلوم واقعی نباشن و اینا؟
خلاصه، این گفت و گو تا جایی ادامه پیدا می کنه که از ترس سرم رو می کنم زیر پتو و اون قدر تو همون حالت می مونم تا خیس عرق بشم یا خوابم ببره.
آره، همچین خلی هستم من!
یادمه یه بار، خیییلیی وقت پیش، فکر کنم کلاس سوم بودم. فته بودیم شیراز. بعد رفتیم یه شهربازی ای و من به بابام پیله کردم که پاشو بریم سینما چهار بعدی!
توجه داشته باشید که اون موقع هنوز به عمق ترسو بودن خودم پی نبرده بودم! خلاصه، رفتیم تو بعد یارو گفت که این سانس، فیلم شبی در موزه رو داریم. بعد پوسترش، پوستر همون فیلم شبی در موزه معروف بود. منم خوشحال! گفتم عه بابا، من اینو قبلا دیدم خیلی باحاله باید چهار بعدی ش جالب تر باشه! بعدم یه خورده صبر کردیم و سانس شروع شد و رفتیم تو. نشستیم و اون یارو اومد عینکامونو داد و ایا. خلاصه منم با ذوق نشسته بودم که یهو فیلم شروع شد. آقا شروع شدن فیلم همانا و گره خوردن اخمای منم همانا! من هی نگی می کردم می گفتم خدایا، اون شبی در موزه که فیلم بود، چرا حالا انیمیشن شده؟
خلاصه، توجهی نکردم و نشستم به دیدنش. این یارو نگهبانه داشت سر کشی می کرد. رسید به جایی که یه مومیایی عه رو نگه داشته بودن، بعد یهو این مومیاییه زنده شد و یارو رو هل داد و یه سری صدای مخوف هم از خودش در وکرد! منو می گی، عین چی عربده می کشیدم! صندلی کج شده بود و اصن یه وضعی. منم خیلی شیک، چشامو بستم، سرم و گذاشتم رو پای بابام که کنارم بود و بدون توقف جیغ کشیدم. بابامم هی می خندید. بعد این آب و هوا و اینا که می پاشن روت، هر بار که اینا رو می پاشیدن من داد می زدم که: بابا اینا چیه؟؟؟ ایییییینا چیههههههه؟ ااااااااااااااااااااااااااا
خلاصه، تموم شد و اومدیم بیرون. منم همونجا با خودم عهد کردم که دیگه هرگز همچین جاهایی نرم!
حالا همه اینا به این طولانی ای که تعریف کردم، تازه مقدمه چیزی بود که الان می خوام بگم! گفتم که، رفته بودیم قم هفته پیش. بعد خاله م دید حوصله منو خواهرم سر رفته، زنگ زد به دوستش و زن داییم که پا شید بریم رنگین کمان. (یه شهربازیه) ما هم خوشحال و خندان رفتیم اونجا. یکی از فامیلای دوست خاله مم بود که تقریبا هم سن و سال بودیم، اسمش مبینا بود. این و زن دایی م پیله کردن که پاشو بریم سینما شیش بعدی. منم پامو کردم تو یه کفش که آسمون برید، زمین بیاید، من پامو تو اون خراب شده نمی ذارم! همه این ماجراهای چند سال پیشم واسشون تعریف کردم.
اینا هم هی گفتن که نه بابا، اون موقع بچه بودی، الان باهم می ریم و خوش می گذره و از این حرفا.
دیگه منم راضی شدم از بس اینا گفتن. خلاصه، تو صفشم هیجان داشتم که هیچی نیست بابا، ترسیده فوقش چشماتو می بندی دیگه!
چهار تا صندلی بود، ولی یکی شون خراب بود. در نتیجه ما سه تا باهم رفتیم تو. همین که رفتیم تو، من فضای اون اتاقو دیدم گفتم غلط کردم، شکر خوردم، بذارید من برم بیرون. نذاشتن گفتن دیگه بلیت خریدیم و نمی شه و از این حرفا! بعدم نه گذاشتن، نه برداشتن، به یارو گفتن ترسناکترین فیلمشو بذاره.
منم دست زن داییی مو سفت چسبیده بودم، چادرمم گرفته بودم جلوی دهن و دماغم که اگه آبی چیزی پاشید بهم کمتر بترسم.
فیلمه شروع شد.
یه دختره بود که داشت تو خیابون خیلی ریلکس راه می رفت. یه آهنگ ملایم و دل نشینم داش پخش می شد. بعد این دختره رفت به سمت یه خونه صورتی خوشگل، که یه زن و مرد خندون وایساده بودن جلوش. بعدش هر سه تایی باهم رفتن تو خونه هه. مرده درو که بست، یهو تبدیل شد به یه هیولای گنده! بعدم... خب راستش من از اینجا به بعد حتی یه لحظه هم چشمامو باز نکردم!
عین چی ترسیده بودم و جیغ که چه عرض کنم، نعره می زدم. بعد هی دست زن دایی مو محکم فشار می دادم و جیغ می زدم و همه بدنمم از ترس به شدت منقبض کرده بودم. خلاصه خیلیی کولی بازی در آوردم.
فیلمه تموم شد و اون یارو مسئولش اومد گفت: چه قدر شما شلوغ کاری کردید! حالا گفتم ترسناکه، دیگه نه در این حد!
به خدا قسم می خواستم برگردم بزنم تو صورتش! آشغال!
این قدر پاهامو رو اون صندلی منقبض کرده بودم تمام عضله هام گرفته بودن، نمی تونستم راه برم!
بعد دیدید که، یه مونیتور بیرون اتاقه هس که اونایی که تو اتاقن رو نشون می ده. یعنی همه اون کولی بازیای منم نشون داده بود دیگه!
اومدیم بیرون، خاله م گفت این قدر شما جیغ و ویغ کردید و مسخره بازی درآوردید که همه جمعیت جمع شده بودن داشتن از این مونیتوره نگاتون می کردن!  بعدم به من گفتش که: خیلی ترسناک بود؟ داستانش چی بود؟
منم مظلوم سرمو انداختم پایین گفتم راستش من نمی دونم، همه فیلم چشمام بسته بودن.
دیدم صدای هیچ کدومشون در نمی آد. سرمو بلند کردم دیدم دارن با دهنای باز نگام می کنن. زن داییم گفت: یعنی تو هیچی ندیدی و دست منو داغون کردی؟
منم دیگه هیچی نگفتم.
خلاصه، این شد که من فهمیدم که آقا، من اصن ماله این حرفا نیستم، باید برم همون پونی کوچولومو ببینم، منو چه به این قرتی بازیا!

پ.ن. اااااا چه قدر حرف زدما! فکم درد گرفت!