۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است.

فائزه بیچاره بدجوری سرما خورده.
و این اولین بار تو طول زندگیمونه که من از مریض شدنش ناراحت شدم و غصه خوردم.
نمی دونم چرا، چرا الان یهویی حس خواهرانه م گل کرده و حسابی لی لی به لالاش می ذارم.

پ.ن. دیروز بساط استوژیت چیده بود، با کلی حوصله و منظم که من و مادرجون و حاج آقا که اومدیم خونه بشینه باهامون بازی کنه. وقتی دیدم این قدر حالش بد شده که حتی نمی تونه از جاش بلند شه، واقعا داشت گریه م می گرفت.

پ.ن.دو. بازم داشت گریه م می گرفت وقتی تو مطب دکتر با اون چشمای اشکیش داشت به مامان می گفت: مامان، تو رو خدا بگو آمپول نده، خواهش!
می دونم که شاید خودخواهی باشه، اما گاهی وقتی به این فکر می کنم که کسای دیگه ای هم، کسایی که من ازشون خوشم نمیاد، توی یه گوشه از این شهر یا توی یه گوشه از این دنیا، مشغول گوش دادن به آهنگی باشن که من خیلی دوسش دارم و باهاش هزار تا خاطره دارم، یه حس عجیب توام از ناراحتی و دلگیری و عصبانیت شدید بهم دست می ده. وقتی فکر می کنم که الان فلانی، داره فلان کتاب رو می خونه، دلم می خواد برم بزنمش و بگم: نخونش! تو نباید این کتاب رو بخونی، چون لایقش نیستی، چون ارزشش رو اون طور که من می فهمم نمی فهمی. برای همین بود که بعد از معرفی آبشار یخ توی کانال و توی اون ویدیو، در حد مرگ پشیمون شدم، یا بعد از این که به یکی دو تا از بچه ها پیشنهاد دادم بخوننش. با خودم گفتم همچین کتابی، همون بهتر که گمنام بمونه، همون بهتر که کمتر کسی بخوندش، این طوری لااقل کسی می خوندش که قدرش رو بدونه، که مسخره ش نکنه، که از خوندنش لذت ببره و به جون نویسنده ش دعا کنه. در همین راستا، "ع" رو تحسین می کنم که "و کسی نماند جز ما" رو به من امانت داد که بخونمش، چون اگه من بودم این کار رو نمی کردم، چون مطمئن نبودم که طرف مقابلم لیاقت خوندنشو داشته باشه.
یا مثلا وقتی به یکی از بچه ها گفتم که بره آهنگ hometown رو گوش کنه و اون برگشت گفت این چرت و پرتا چیه که گوش می دی، چنان بهم برخورد که دوست داشتم برم با دستای خودم خفه ش کنم. یا با یه راه بهتر بکشمش، مثلا یه عالمه از آهنگای مرلین منسن رو با اسم خواننده های محبوبش براش بفرستم که گوششون بده و خودش تصمیم به خودکشی بگیره. این طوری دست منم به خونش آلوده نمی شه، تمیز و مرتب.
می دونم که همه این حرفا، اند خودپسندیه، که من لیاقت خوندن فلان کتاب و گوش دادن به فلان آهنگ رو دارم، اما فلانی نداره چون من ازش خوشم نمیاد، اما هر کاری می کنم، نمی تونم جلوی این حس رو بگیرم. این حس که خوندن بعضی چیزا و شنیدن یه چیزای دیگه، لیاقت می خواد. می دونم که من کسی نیستم که تعیین کنم کی این لیاقت رو داره و کی نداره، اما خب، احتیاط شرط عقله، حداقل به هر کس و ناکسی پیشنهادشون نمی کنیم تا درصد آدمایی که بدون داشتن جوهره ش می رن سراغشون، کمتر بشه، چه عیبی داره یه کوچولو گمنام بمونن؟ بهتر از اینه که مثل بعضی آشغالا دم دست همه باشن. اصلا همین بهتر که این جوری بمونن، اون وقت وقتی تو خیابون یکی رو می بینی که داره این کتاب رو می خونه، یا تو پلی لیست یکی فلان آهنگو می بینی، یه لبخند از ته دل میاد رو لبت.

پ.ن. حس می کنم یه کم از این شاخه به اون شاخه پریدم :)
فکر کنم فقط بابای منه که تو املا به یه بچه کلاس دومی، از اسم هایی مثل "عبدالله"، "اصغر" و "کبری" استفاده می کنه و تازه انتظار داره بچه بیچاره درست بنویسدشون!
یکی از چیزایی که من رو به معنای واقعی کلمه مست می کنه و رسما هوش از سرم می پرونه، بادمجونه. اصلا خیلی چیز خوبیه این لعنتی!!
مخصوصا وقتی داره سرخ می شه، حتی اگه همین الانش تا خرخره غذا خورده باشم، احساس ضعف و گرسنگی می کنم.
یادمه یه بار سه روز متوالی، صبحانه، ناهار، شام بادمجون خوردم، و اصلا هم اذیت نشدم و بسی هم لذت بردم!
باورم نمی شه که وقتی بچه بودم ازش بدم میومد و بهش لب نمی زدم.
فکر کنم شما هم با من موافقید که یکی از دوست داشتنی ترین شکل های بادمجون، کشک بادمجونه، که از بدبختی من، بابا دوسش نداره و مامانم خیلی کم درستش می کنه. برای همین وقتی کشک بادمجون داشته باشیم، من نه تنها مثل وحشیای آمازونی حمله می کنم به غذا، بلکه با یه تیکه بزرگ نون، یه ذره ی کوچولو کشک بادمجون بر می دارم که دیر تموم شه. بعله، همچین دیوونه ای هستم من! 

پ.ن. مدیونید فکر کنید دارم اینا رو تحت تاثیر بوی بادمجون سرخ شده ای که توی خونه پیچیده و کنترل مغزم رو به دست گرفته می نویسم!

پ.ن.دو. فردا امتحان ادبیات دارم و تازه امشب شروع کردم به خوندن، خدا کمکم کنه.

پ.ن.سه. ولی خدایی این چند روز که لنگ رو لنگ انداختم و فقط کتاب خوندم و با گوشی ور رفتم و اینا، بدجوری بهم مزه داده و نمی ذاره از جام پاشم برم سراغ درس و مشقم.